کتاب «حضرنامه ی ابرقو»

 

دلارام و قالی

رسول نفیسی



دلارام بچه دار نمى شد، یعنى نمى خواست که بشود. همسایه ها مى گفتند: «دل آروم قالى را كرده بچهٌ خودش!». دلارام كارى به این حرفها نداشت، یعنى كه كارى به هیچ حرفى نداشت. او صبح گاه بلند مى شد، ناشتائی جهانگیر را حاضر مى كرد، به اطاق ارسى میرفت و تا ظهر روى قالى كار مى كرد. بعد از ظهر هم به همین قرار. حتى روز عاشورا و سیزده بدر، كه همه خلایق بیرون مى رفتند، دلارام توى اطاق ارسى، به كار خودش مشغول بود. شوهرش جهانگیر كه چاروادار بود و معامله گرى میكرد اهل سرحدات بود. با وانت بین ابرقو و دهات و سرحدات رفت و آمد مى كرد و اگر قرار نبود مال بیاورد با موتور گازى میرفت. موتور گازى جهانگیر نسبت به جثه اش كوچك بود ولى او مثل همهٌ معامله گرهاى دیگر به این مسائل جزئی توجهى نداشت و كسر مرد مى دانست كه در راه رفاه خودش پول زیادى خرج كند. وانت را هم تا سر از بار پر مى كرد و براى بالا رفتن از سربالائی ها گاه مجبور بود چند گونى را پائین بیاورد و با خود بكشد و در سراشیبى از نو بار كند. جهانگیر موهاى زبر و سیخ سیخى داشت، و رگهاى گردن و پیشانى اش بیرون زده بود. جهانگیر، مثل خیلى هاى دیگر كه زن نجیب مى خواستند، به خواستگارى دلارام رفت كه آن وقت شانزده سال داشت.

دلارام در نقاشى در كلاس رتبه اول بود، وگاه صورتهائی نقش مى زد و همیشه چشمهاى سربى رنگ متمایل به آبى خود را با ابروهاى كمى پرپشت توى صورتها مى گذاشت. دلارام دلش مى خواست درس بخواند، یعنى این كه حقیقتاً دلش مى خواست درس بخواند. ولى خواستگار رسیده بود و ابرقوئی ها عادت نداشتند كه خواستگار رد كنند. دختر اکر درخانه می ماند معصیت داشت و حتی بعضی ها اگر دختر شان به هفده هژده سال می رسید برای حفظ آبرو ترک دیار می کردند.

دلارام مادر نداشت و پدرش كه همهٌ امورات او را اداره مى كرد. او بلافاصله به اولین خواستگار جواب قبولى داد و شب كه به خانه برگشت به دلارام گفت كه بزودى به خانهٌ شوهر مى رود. همهٌ الحاح و دعوا و قهراو بى نتیجه ماند. خواستگار آمده بود. دلارام لاجرم از خانه فرار كرد ورفت اقلید پهلوى دائی مادرش ولی دائی وقتی خبردار شد که دلارام از خواستگار فرار کرده او را با خفت و خوارى برگرداند. حالا شهرت دلارام لكه دار شده بود ولى این بی آبرویی به گوش جهانگیر نرسید چون جهانگیر غریبه و از خارج ابرقو آمده بود. عروسى برقرارشد. همه گفتند که عروسى سرد و بى رمقى بوده. گذشته ازایـن، دخترهای بی مادر جهازی درست و حسابی هم نداشتند و این باعث شد که ازهمان لحظه ی اول ورود او به خانه ی جهانگیر در دعوا و نقار را بازشود.

دلارام به زودى در اطاق ارسى ساكن شد و شش ماه نگذشته بود كه دار قالى را كه به سبك قالیبافهاى ابرقوئی روى زمین استوار كرده بود به كار انداخت. نخست  تونهٌ پشمى آن را كه خود رشته بود به دار كشید. سپس با صبر و حوصله به رنگ كردن پودها و بیجمه هاى قالى پرداخت. در ظروف گوناگون مایعاتى از رناس، گل انار، پوست انار، پوست گردو، و حتى گل گیوه و زعفران و گل زرد و گل اُخرا دیده مى شد. دلارام نه قالى بافى كرده بود و نه نقشى براى قالى داشت. ولى او بدون مقدمه شروع کرد با تیشه قالیبافى رج رج ابریشم خالص ملون را كوبیدن و كم كم موزهٌ پاى خسرو و پس از چندى قرابهً شراب و گل داودى نمودار شد. دلارام گاه به كار خیره مى شد و ساعتها پس و پیش مى رفت و سپس با نوك منقاش دانه دانه بیجمه ها و پودها را بیرون مى كشید و از نو مى بافت. در انتهاى سال اول پاهاى خسرو و شیرین و قرابهٌ شراب و گل داودى آن چنان كه دلارام مى خواست نمایان شدند.

كم كم هیكل زنار بستهٌ شیرین كه چون تاك بر انحناى تن خسرو لمیده بود پیدا مى شد. آستین گشاد خسرو به سبك شاهان آویخته بود و جام شراب ارغوان در دست او به انتظار. كم كم دست نازنین شیرین كه با ظرافتى محسوس كمرگاه خسرو را مى فشرد و از این راه بر لباس پادشاهانهٌ او چین و شكن مى انداخت پدیدار مى شد. در زمینه پشت خسرو و شیرین كوه گسترده بود كه نقشى در آن از دل شكستگى فرهاد خبر مى داد. گاه به گاه كه جهانگیر در سفر بود، همساىه ها آواى محزون و زنگ دار دلارام را مى شنىدند كه در كنار قالى اش لالائی مى خواند:

لالائی مى كنم خوابت نمییاد
بزرگت مى كنم ىادت نمییاد

ولى به جز این، دلارام در محله كم كم محو مى شد و همسایگان پرحرف و عیالوار چنان از او یاد مى كردند كه از مرضا و مجانین.

در حدود اواخر سال سوم قالى تا گردن ستبر خسرو رسیده بود و شیرین با چشمانى سربى متمایل به آبى، با ابروانى پر، و لبخند محوى از سر رضایت به سینهٌ او لم داده و به جام شراب ارغوانى خیره شده بود. قالى كم كم ابعادى تازه مییافت. از هر طرف كه به قالى نگاه مىكردى خواب قالى چنان بود كه به رنگ و شمایلى متفاوت جلوه گر مى شد و اگراز چپ به راست مى رفتى چنان مى نمود كه خسرو، با آستین مرصع، جام شراب ارغوان را به آرامى به طرف شیرین حركت مى دهد. در همین روزها بود كه دلارام به رفت و روب و تمیز كردن اطاق پرداخت. نخست همه بیجمه و پودى كه سالها انبار شده بود بیرون ریخت. گرد از روزنه هاى اطاق زدود و شیشه هاى رنگى ارسى را برق انداخت. سپس به حمام رفت و خود را بهتر از همیشه آراست و بر زلف خود گل داودی زد. سپس آئینه اى تمام قد به اطاق آورده و در مقابل قالى ناتمام افراشت، تو گوئی كه جهان در انتظار ظهور موعود خسرو است.

***

جهانگیر كه از سرحدات برگشته بود طبق معمول بى سر و صدا وارد خانه شد، ولى برخلاف معمول به اطاق ارسى رفت و به تماشاى قالى و دلارام پرداخت. جهانگیر خسته و خاك آلود از راه رسیده و ریش سه روزه داشت. مرد با چنان نگاهى به قالى مى نگریست كه گوئی دشمن آباء و اجدادى اوست. جهانگیر به دلارام كه سلامى نه از سر اخلاص به او كرده بود بدون مقدمه پرید:

«دلارامو. اى ناشزه. اى بلا و بدبختى من خاك برسر. الهى این قالى را روى قبرت پهن كنند. تو كى بالاخره آدم میشى و دست از این كثافتكارى بر مى دارى؟ كو غذا؟ كو بچه؟ قالى براى تو بچه شد؟ قالى شد براى تو زندگى؟»

دلارام طبق معمول خودش را بیشتر جمع كرد و به قالى اش نزدیك تر شد و اینكار همیشه جهانگیر را جوشى تر و جرى تر مى كرد چون بنظرش میرسید که دلارام از او به قالی پناه میبرد. رگهاى گردن و پیشانى او دیگر جائی براى تورم بیشتر نداشت:

«دلارام. دلارامو. پدر سگ. اگر آدم نشى حسرت قالیت رابه دلت مى نشونم...»

- «قالیم؟ قالیم؟ چه غلطى مى تونى بكنى؟ بى حق و بى بهر. مگر ارث پدرى ازم میخواى؟ چرا نمى تونى یك قالى به من ببینى. بى حق و بى بهر...»

- «چه غلطى ازم بر مییاد؟ چكار مى تونم بكنم؟ چه غلطى ازم بر میاد؟ تو زن منى ای بدبخت! چكارى ازم برمییاد؟»

جهانگیر به صدر قالى نزدیك شد. چاقوى چار و شش آلمانى را كه گوشه اى افتاده بود برداشت و تونهٌ قالى را كه دلارام نخ به نخ و رشته به رشته بافته بود سرتا سر پاره كرد و قالى مثل برگ گل پائیزى بر خاك افتاد. دلارام با صورتى از خون نگاه مى كرد. دلارام ناباورانه نگاه مى كرد و از او هیچ آوائی برنمى آمد. نه آن وقت، و نه تا آخر عمر بى دوام جهانگیر.

***

اواخر تابستان جهانگیر با موتورگازى اش براى معاملهٌ انجیر به فراغه رفته بود. هیكل جهانگیر از موتور زیادى مى كرد و خودش هم از آن آگاهى داشت ولى مثل همهٌ كاسبهاى دىگر به این گونه امور وقعى نمى گذاشت. نزدیكیهاى غروب آفتاب و نرسیده به یخچال، موتور به سنگ گردى خورد كه جاخالى داد. موتور خود را از جهانگیر آزاد كرد. جهانگیر دمى در هوا معلق ماند و سپس  سرنگون زمین شد و تمامى بدن بر سر  آوار شد. گردن طاقت نیاورد. صداى خورد شدن و در رفتن چیزى سهمگین در گوش جهانگیر پیچید و بعد از آن دیگر لطمهٌ سخت زمین را بر اندام خود حس نكرد. شاید سه ساعت طول كشید تا اتوبوس آباده جهانگیر را ببیند و هیكل بى رمق او را به زنش برساند.

دلارام اطاق ارسى را مرتب كرد. قالى سربرىده را از دار پیاده كرد و روى زمین انداخت و از آن براى جهانگیر جا درست كرد. سپس قالى جدیدى را از نو و این بار با حوصلهٌ بیشتر شروع كرد. باردیگر مایعاتى از پوستها ودانه ها و گلهاى ملون اطاق را پر كرد. بار دیگر كار خیساندن ابریشم خالص در مواد آغاز شد. بار دیگر تونه هاى موازى دار قالى را در نوردید. دلارام تاپ تاپ تاپ تیشه مى زد و قالى را رج رج بالا مى برد و براى آن لالائی مى خواند. جهانگیر با تنها دستش که حركت داشت دائماً سعى مى كرد تشنگى خود را به زنش حالى كند،، ولى دلارام روزانه تنها دو بار به او نگاه مى كرد، هنگام ورود و وقت خروج از اطاق . نه این که ازجهانگیر دلگیر باشد، نه، جهانگیر مرده ای بود که از سنگ لحد می ترسید؛ کالبدی بود که از گور فرار می کرد. جهانگیر با آن همه هارت و پورت حالا لجن ته جوی و خاک کف کوچه بود. او بود و نبودی نداشت. حضور عفن او تا زمانی که خودش تصمیم بگیرد و گورستان را ترجیح بدهد تحمل می شد.

***

   دلارام غرق دراندیشه طرح جدیدى بود كه داشت رج به رج  و پود به پود روى قالى پیاده مى شد.  در این نقش كه سه سال دیگر و دوسال و هفت ماه و سه روز بعد از مرگ جهانگیر خاتمه مى یافت، رستم در چاه نابرادر سرنگون شده و شغاد انگشت حیرت بر دهان چنان به چاه خیره شده بود كه تو گوئی آن را هرگز ندیده است.  اما صورت شغاد برخلاف نقاشى هاى شاهنامه اى، صورتى شیطانى نبود، بلكه صورتى عادى بود و چشمان سربى مایل به آبى با ابروهائی پر به آن حتى حالتى زنانه مى داد.