مسابقه انشای ایرون

 

بهای آبرو

مسعوده خلیلی

 

آیا شما هم در زندگی رازهای ترسناکی دارید که سعی میکنید حرفش را با هیج کسی نزنید و بعد آنرا چنان در عمق ذهنتان خاک کنید که هیچ گور کنی دستش به آن نرسد؟ اما امان از اینکه گاهی شبها که میخوابی ارواح این نهفته درگورذهنت بروشنی روز آزارت بدهد. چه بهتر که از غبار حافظه ات بیرون بکشی، روبروی چشمانت بنهی و تکلیف خودت را با خودت روشن کنی شاید این شبهای وحشت بپایان برسد. بیک نحوی بدادگاه عدالت و انسانیت ببری و درهرجایی از زندگیت هستی بدارش بکشی و خیالت را راحت کنی.

اعتراف میکنم که بسیار سخت و ترسناک است. تا مدتها خواب و خوراکت را از دست میدهی.

در تمام دورانی که بزرگ میشدم از بزرگترها شنیده بودم که با فلان خانواده نمیشود رفت وآمد کرد، آبرو ندارند، پسرانشان لات هستند، زندگی خانوادگیشان نقل محافل است، درو همسایه پشت سر دخترشان داستانها میگویند و ..... و من فهمیدم که هر حرفی را نباید گفت و آبروی خانواده در گرو رفتار و گفتار من است. درکوچه نمیشود خندید، معنی ندارد که صدای خنده دختر انقدر بلند باشد که دیگران را متوجه کند. 

خلاصه اینکه هر چه بسرت میاید باید با خانمی و سکوت برگزار کنی.

همین اتفاقات ناگوار و ترسناکی را که در دلت انبار میکنی و دم نمیزنی در بزرگ سالی دیوی میشود که در شرایط خاص جلوی چشمانت میرقصد و تمسخرت میکند و در تمام زندگی مثل هیولایی دست برشانه ات و در تمام لحظات همراهت میشود.

بیاد دارم که چقدر مادرم از رعد و برق در هنگام باران هراسان میشد. کفش های همه را دم در اطاق مرتب میکرد و بما میگفت اگر اتفاقی افتاد پا برهنه بیرون نروید و بعد چادرنمازش را بسر میکرد و رو بقبله دست بدعا برمیداشت.

من درآن سالهای کودکی هیچوقت نفهمیدم  چه اتفاقی ممکن است بیفتد. آسمان می غرد و برق همه جا را روشن میکند و قرار است ما بکجا فرارکنیم؟ از زیر آسمان که نمیشود جایی دیگر رفت. چرا مادرم رو به قبله می نشیند و دعا میکند؟

اما فهمیده بودم که سئوال هم نباید بکنم. این همانقدر برایم نا مفهوم و گیج کننده بود که بقیه اتفاقاتی که در کودکیم می افتاد و من نمی فهمیدم.

بخاطرم هست که شش ساله بودم و در حیاط خانه مشغول بازی که برادرم که سه سال از من بزرگتر بود گفت بیا یک چیزی نشانت بدهم و دستم را گرفت و مرا به اطاق برد بعد روبروی من ایستاد و دستم را برد توی شلوارش و مالید ببدن برهنه اش. دستم یک چیز نرمی را حس کرد و من نفهمیدم یعنی چه و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. اصلا شعور این چیزها را نداشتم. نه دیده بودم و نه شنیده بودم.

در کلاس چهارم ابتدایی دو دوست داشتم که تمام مدت با هم بودیم. سرکلاس پهلوی هم می نشستیم و زنگ تفریح با هم حرف میزدیم و در آن سالها موهایمان را بلند کرده بودیم و مثل هم دم اسبی میکردیم.

یک روز از من پرسیدند میدانی زنها چگونه حامله میشوند و بچه میاورند؟

گفتم خدا به پدرمادرها بچه میدهد.

کمی با هم پج پچ و خنده کردند و مرا مسخره. یادم هست خیلی ناراحت شده بودم. بعد گفتند که چگونه زن و مرد با هم میخوابند و چه و چه میکنند و زن حامله میشود؟ با خودم فکر کردم یعنی آقاجانم با مادرم؟ غیرممکن است... یعنی من که هشت خواهر و برادر دارم ... نمیشود. 

از تعاریف دوستانم فکرکردم این کارخیلی دردناک و ظالمانه است. آقاجانم خیلی مهربان است ممکن نیست با مادرم اینکار را و اینهمه کرده باشد.

آن روز وفتی بخانه آمدم تصمیم گرفتم از مادرم بپرسم. اما مثل همیشه جواب داد پرحرفی نکن هزار تا کار دارم باشه برای بعد و این بعد هیچوقت پیش نیامد.

بعدها فهمیدم چه خوب شد که اصلا بهم فرصت نداد و الا چه بلوایی بپا میشد. آنروزها هیچ کس مرا جدی نمیگرفت.

برادرم دائما دستانش را جلوی چشمانم حرکت میداد و من داد و فریادم بلند میشد و وقتی مادرم میگفت چه کارش داری؟ برادرم جواب میداد من کاری نکردم فقط دستم را در هوا تکان میدادم. من برای دفاع از خودم دستش را پس میزدم و بعد او شروع میکرد به کشتی گرفتن و من چون زورم به او نمیرسید باز داد و بیداد میکردم و او میگفت خودش شروع کرد و این داستان ادامه داشت و آخر ماجرا مادرم میگفت تنت میخاره که سربسرش میذاری.

این بیعدالتی در حق من تا دوازده سالگی ام ادامه داشت و بدتر شد. بارها اتفاق افتاده بود که از خواب میپریدم و حس میکردم یکی به پاهایم دست میکشد، از ترس تکان نمیخوردم حتی چشمانم را باز نمیکردم و امید داشتم شاید یکی بیاید. بعد بخودم جرات میدادم، غلتی میزدم و لگدی و خودش را از زیر لحاف من میکشید بیرون و فرار میکرد.

کار این گستاخی در روزهای گرم تابستان فرصت آبتنی را هم از من میگرفت. دیگر از تنها بودن با برادرم توی خانه میترسیدم. اگر او دور و برم بود داد و بیداد راه مینداختم و میگفتم ولم کن میخواهم با خودم باشم. مادرم میگفت آپارتی نوبرش رو آورده.

حالا سالها است که از آسمان بارانی و رعد و برق لذت میبرم. این صدای آسمان که گاهی ساختمان را میلرزاند و این برق آسمان که بشکل یک خط کج و معوج روی آسمان میرقصد و نور آن تاریکی شب را روشن میکند چقدر زیباست. انگار تمام فریادها داغ در دل نهفته و سکوت دوران جوانی مرا می غرد و فریاد میکشد.

خیلی طول کشید تا توانستم فرصت ندهم ترس از این خاطرات دردناک گذشته در زندگی زناشوئیم تاثیر بگذارد ولی اعتراف میکنم سالها لذت عشقبازی را از من گرفت. باور دارم که هنوز این رفتارهای ناهنجار در داخل خانواده ها به سکوت برگزار میشود.

نمیدانم بزرگترها میترسند مسئولیت به گردن بگیرند و یا این مشگل آبرو داریست که زندگیمان را به کثافت آلوده کرده است؟