خاطرات روزهای کرونایی

 

جنگل های بارانی کاستاریکا، شاه و آرزوهای بربادرفته
فیروزه خطیبی

دراین روزهای کرونایی، هربار از تماشای فیلم و قدم زدن های روزانه خسته می شوم، به "روزفکری" می افتم  و سیرو سیاحت در قلمرو خاطره ها. این بار همزمان با چهلمین سال درگذشت محمدرضاشاه پهلوی، به یاد سفر فراموش نشدنی که در تابستان ۱۹۹۵ به کاستا ریکا داشتم می افتم. البته سفرنامه ای هم با عنوان "کارت پستالی از جنگل های بارانی" نوشتم که در همان دوران در نشریات ادبی بچاپ رسید. امروز، دراین دوران سورئال، با مرور این خاطرات،  یکبار دیگر قدم به جنگل های بارانی کاستاریکا می گذارم و سفرهای مجازی ام همچنان ادامه دارد....

.....

فرودگاه کاستاریکا از جمعیت موج می زند. با اینکه صبح زود است مسافران گواتمالایی، انگلیسی و کانادایی همه جا ایستاده اند. مسافران آمریکایی، کوبایی، فرانسوی و من ایرانی! مامور گمرک از من به زبان اسپانیایی سوالی می کند و من نفس راحتی می کشم چون می دانم حداقل از نظر ظاهری تفاوت چندانی با مردم این مملکت ندارم! 

توی جیپ کرایه ای بطرف جاده ای می رانیم که شاهرگ اصلی ارتباط کشورهای آمریکای مرکزی است. همه جا سبز است. خانه های دهقانی که روی پایه های چوبی ساخته شده، مرا به یاد منظره ای از شمال ایران می اندازد و به وقتی که تازه از جاده مه آلود چالوس وارد کوهستان های جنگلی مازندران می شوید. 

راننده می گوید: "بارورترین خاک در تمامی کره ی زمین.همینجاست".  از قرار معلوم یک خاکشناس فرانسوی که سال ها در نواحی مختلف دنیا به آزمایش انواع خاک پرداخته و حتی کتابی هم بر مبنای یافته هایش نوشته، وقتی  به کاستاریکا می رسد در نفی دانسته هایش کتابش را بازنویسی می کند.

پشتیبانی غیرسیاسی آمریکا و نیز روابط تجاری با ژاپن، کاستاریکا را در یک موقعیت استثنائی قرار داده است: کشوری بدون ارتش در محدوده ی آمریکای مرکزی! همسایه شمالی کاستا ریکا، نیکاراگوآ با التهابات سیاسی دهه های گذشته،  ازعقب مانده ترین کشورها هم ۵۰ سال عقب تر است. وقتی بالاخره پارتیزان های ساندینیستا رژیم آخرین دیکتاتور بزرگ -سوموزا - را سرنگون کردند، آمریکا با تمام قدرت کوشید تا ملت ستم کشیده ی نیکاراگوآ را هر چه بیشتر به قهقرای فقر، بدبختی و جنگ داخلی بکشاند. در زمانی که تمام مبادلات با نیکاراگوآ ممنوع بود، بازهم آمریکا با کلک های کانترا -ایرانی به سبک آلیور نورثٍ ، رگ های عوامل سوموزا را تغذیه می کرد و آتش جنگ داخلی را دامن می زد و بالاخره اورتگا، تنها راه نجات را در انتخابات آزاد دید ... و امروز در نیکاراگوآ ، بچه ها با شکم های باد کرده، بی رخت و لباس، سرگردانند. توریست ها اغلب از مرز کاستا ریکا فراتر نمی روند و فقر و گرسنگی و مرض در نیکاراگوآ بیداد می کند.

پاناما همسایه جنوبی اما داستان دیگری دارد. پاناما در نقطه نامعلومی از سیاست دنیا قرار دارد و به دخالت ها سیاسی آمریکا خو گرفته است. با درآمد حاصله از کانال پاناما، سر و صورت ظاهری خود را صفا می دهد و خرج نگهداری ارتش خود را هم احتمالا از کلی فروشی مواد مخدر تامین می کند، شاهد آن هم ژنرال نوریگا است که زمانی متحد سرسخت آمریکا بشمار می رفت ولی بعدها بجرم همدستی با کارتل های فروشنده ی مواد مخدر، به مدت  ۱۷ سال در یکی از زندان های  فلوریدا بسر برد. این آخرین دیکتاتورقرن بیستم آمریکای لاتین، در سال ۲۰۱۰ به فرانسه مسترد شد و از آنجا به پاناما فرستده شد تا به اتهام فساد، قتل و نقض حقوق بشر محاکمه شود.

....

و اما در کاستاریکا در میان جنگل های انبوه وغریب و رودخانه ای که در اعماق دره پر پیچ و خم، به "سفید رود" معروف است، بین مزارع آناناس و قهوه ، چیزی که بیش از همه حضورش را احساس می کنیم کوه آتفشان آرانال است. کوهی با شکل مخروطی کامل که حتی انفجار عظیم و ناگهانی سال ۱۹۶۸ هم دهانه آن را نابود نکرده است و هیبت آن در زمینه ی تصویری شهر، مرا بیاد شهر تهران و قله دماوند می اندازد با این تفاوت که قسمت عمده کوهپایه های آرانال از سبزه زارها وجنگل های انبوه پوشیده است.

در دامنه کوه، در حمام های آب معدنی پر از حوضچه های گوناگون با حرارت مختلف نشسته ایم. آبشارهای کوچک آب گرم از گوشه و کنار سرازیر است و زیر آن زنان، مردان و بچه ها نشسته اند. هراز چندی از دهانه ی کوه صدای انفجاری به گوش می رسد ولی مه غلیظی قله کوه را در برگرفته و جز دود، چیزی از آتشفشان دیده نمی شود.

زن و مردی کاستاریکائی که سال ها در برزیل زندگی کرده اند، در همان استخر آب گرم سر صحبت را باز می کنند و از من می پرسند که برزیلی هستم یا ایتالیایی؟ وقتی می گویم ایرانی هردو هم زمان می گویند : "هژبر".  این اسم بنظرم آشناست و راجع به این بازرگان ایرانی در کالیفرنیا از این وآن شنیده ام.

تا آنجا که بخاطر دارم او اهل سنگسر سمنان و از افراد کلیدی در صحنه اقتصاد ایران و یکی از  سرمایه داران مهم زمان حکومت محمد رضاشاه پهلوی بوده است. در ویکیپیدیا درباره او می خوانم که "صاحب کارخانه قند شیروان، قند اصفهان و کفش ایران.  بیش از ۴۵ درصد از سهام بانک صادرات مال او بوده اما بانک ایرانیان مطلقا به خودش تعلق داشته است."

هژبر هم بعد از انقلاب زندانی شد اما به کمک چند نظامی دوران گذشته که با اتومبیل دیوار زندان را شکستند موفق به فرارشد و مدتی در سنگسر مخفیانه زندگی کرد و بعد  هم به روایتی درحالیکه چند میلیون دلار توی "پاشنه کفشش"، یا شاید هم حساب بانک سوئیسش قایم کرده بود، از راه کوه وکمر از ایران خارج شد و خودش را به سن دیگو و بعدهم کاستا ریکا رساند و همینجا ماندنی شد.

اسکار، مرد کاستاریکائی، از هژبر ما داستان های زیادی دارد. هنگام سخن گفتن آنچنان هیجان زده می شود که می ترسم توی حمام آب داغ معدنی بلائی سرش بیاید.

داستان از این قرار است که هژبر در کاستاریکا که قوانین سختی برای استرداد افراد به کشورهای دیگراز جمله ایران دارد مقادیری مزرعه قهوه می خرد و همزمان یک بار دیگر به حرفه قدیمی خودش یعنی بانک داری گرایش پیدا می کند. بانکی می خرد و با دادن بالاترین نرخ بهره یعنی (حدود ۱۷ درصد) سرمایه دارن را تشویق به سرمایه گزاری در این بانک می کند و بعد از یک سال و چندی با اعلام ورشکستگی با ۲۰ یا ۳۰ میلیون دلار ناقابل دیگربرای مدت نامعلومی و یا تا وقتی که آب ها از آسیاب ها بیفتد! به هوندوراس می گریزد.

از اینکه اسم هژبر را شنیده بودم درمقابل اسکار احساس شرمندگی می کنم و  برای چند لحظه احساس می کنم نزدیک است در حوضچه ی آب داغ از خجالب آب شوم! 

اسکار که متوجه حال من شده فورا می گوید: در سن حوزه ایرانی زیاد است. اصلا یک محله ایرانی نشین وجود دارد با رستوران های عالی و درجه یک. اغلب ایرانی های دیگر هم صاحب مزارع زیبایی هستند و در آن به کشت زعفران مشغولند. ناگهان چند اسم دیگر به ذهنم می آید: یدالله ... مقاطعه کار شرکت نفت. صاحب هتل آستوریای اهواز؟  صاحب بانک شهریار؟ دوست پسر سابق خواننده معروف؟ هتل دار؟... نزول خوار؟ آیا همه این ها در کاستاریکا هستند؟

صدای اسکار یک بار دیگر مرا بخود می آورد که  معصومانه می گوید: "زعفرانش آنقدر خوب است که آن را به ایران هم می فروشند."  دلم می خواهد به اسکار بگویم: لطفا "خفه شو" یا "ترا بخدا بیشتر از این نگو" اما ادب اجازه نمی دهد.

....

کابین چوبی ما در آغاز جنگل های بارانی در میان دو رودخانه قرار گرفته و پله های چوبی آن با انبوه گیاهان پوشیده شده.  گرمای شرجی بیداد می کند و صدای جانوران جنگل به حالت وهم انگیز آن افزوده است.  مار زردرنگ نازکی ازروی چوب های بالکن به روی برگ درختی سر می خورد. بزرگترین پروانه آبی از جلوی چشمانم می گذرد. صدای آبشار نزدیکی از اعماق جنگل به گوش می رسد که ادامه ریزش آن همین رودخانه ای است که در کنار کابین ما جریان دارد... وقتی پاهایم را توی آب خنک رودخانه فرو می برم ناگهان بیاد گفته ای می افتم که جایی خوانده بودم: "هیچگاه نمی توان در یک رودخانه دوبار پای گذاشت. چرا که رودخانه ها همواره  در حال تغییر اند. آب رودخانه هرگز همان آب قبلی نیست."

از این فکر، که می توان روان بود، جریان داشت و همیشه در حال تغییر و تحول بود حس عجیبی به من دست می دهد. آیا همه ما هم همیشه به همین صورت درحال تغییر نیستیم؟ لابلای سنگ های سبز رودخانه، ماهی های کوچک و بزرگ شناورند.

بیاد ماهی می افتم که روز قبل در حوضچه ای، نزدیک حمام های آب معدنی دیده بودم. ماهی که از عصر حجر تا کنون از تحولات حیاتی بی بهره بوده و با این حال در همین حوضچه قرن ها را بدون آنکه از لحاظ ظاهری تغییر کند پشت سر گذاشته است. ماهی باستانی! با همان پوست کلفت و چشم های بالا و پائین و کج و معوج و دهان عجیبی که در انتهای خود به یک حجم کوچک چهار گوش به شکل چکشی تبدیل شده است. پوستی همرنگ سنگ های ساختاری تخت جمشید. می گویند از این نوع ماهی فقط دو عدد در تمام دنیا وجود دارد. با خودم می اندیشم... پس تحجر هم بخشی از  این طبیعت است. پس آدم های متحجر زمان حال حاضر هم  بخشی از این طبیعت اند که هنوز دستخوش تحول نشده اند. آدم هائی چسبیده به "مشخصات ظاهری" دوران های گذشته...

....

پس از چهار روز انتظار، بالاخره باران های متوالی باعث شد تا آخرین مه گرفتگی ها با وزش بادی از جلوی کوه آتشفشان آرانال گذر کند.

کوه آتشفشان. چه پدیده ی عجیبی! سال ها پیش در توصیفی از سیاره "شازده کوچولو" خواندم که در سیاره کوچک او بنام (ب ۳۰۰) ، دو آتشفشان خاموش و یک آتشفشان روشن وجود داشت که قد آن ها به زیر زانوی شازده  کوچولو می رسید و او از آتش فشان روشن برای پخت و پز استفاده می کرد.

اما آتشفشان آرانال، چیز دیگری است. انگار دیو مهیبی درعمق آن پنهان شده و از این اسارت ناخشنود است و غرولند می کند و هر از چندی تنوره ای می کشد و از خشمش، دود و خاک بلند می شود و از دهانه آتشفشان بیرون می زند. و شاید هم اژدهایی در آرانال خفته است که هر از چندی با هر تکان بدن عظیمش، انفجاری بوجود می آید و این همان آتشی است که از زبان او شعله ور است که کم کم تبدیل به مواد مذاب سرخرنگی می شود و از دهانه کوه چون یاقوت آبگونه ای بر سیاهی های خاک سرازیر می شود.

درشهر سن حوزه - پایتخت -، بعد از مدتی گردش در حوالی "کانتری کلاب" و سفارت آمریکا که جلوی آن برای حفاظت از عملیات تروریستی با دیوارک هائی از سمنت سنگر بندی شده، به رستوران دنج و زیبایی کنار یک جاده فرعی و نزدیک رودخانه ای با صفا  می رسیم و می نشینیم. رستوران بزرگی است که روی تراس آن چند میز چوبی مزین به گل های وحشی قرار گرفته است.

نه چندان دورتر از میز ما، سه مرد میان سال نشسته اند که در یک نظر شباهت زیادی به اهالی کاستاریکا دارند ولی پس از چند لحظه که به صحبت هایشان گوش می دهیم می بنیم فارسی صحبت می کنند، آن هم با لهجه غلیظ "بوشهری".  لباس هایشان شیک و تمیز و مارک دار است و پوستشان به علت اقامت طولانی در نواحی  گرمسیری به رنگ قهوه ای مایل به زرد مبدل شده است.

مردها در غذاخوردن حریص اند و حرف زدنشان بی احتیاط و جسورانه است. شاید بخاطر شناخت از  محل و  نبود ایرانی در اطرافشان، این حس آزادی عمل را بخودشان داده اند که ضمن خوردن ناهار از رکیک ترین کلمات زبان فارسی برای محاوره، شوخی و گاه حتی توصیف دوستانشان استفاده کنند. مسلما نمی دانند من هم ایرانی هستم.

ناگهان تصمیم می گیرم این سه هموطن را کمی خجالت بدهم. از جایم بلند می شوم و بطرف میز آن ها می روم  و می گویم: "سلام". همین یک کلمه کافی است تا در چند ثانیه کوتاه هر یک از آن ها با شرمساری از جای خود بجهند و  حتی صندلی یکی از آن ها برروی زمین بیفتد.

مرد کوتاه قدی با موهای مجعد جوگندمی با تعجب می گوید: "من فکر کردم شما ایتالیایی هستید." و بعد کارت ویزیتی از جیبش بیرون می آورد و جلوی ما می گذارد و با دستپاچگی می گوید : "هرکاری که داشته باشید در خدمتم. اجازه بدین در طول اقامتتان اگر کاری از دست ما برمی آید....".

کلامش را با یکدنیا تشکر قطع می کنم. هرسه نفر با ما دست می دهند و خداحافظی می کنند. به راستی هم در یک مملکت سه میلیونی که فقط ۱۰۰ ایرانی در آن زندگی می کنند برخورد با یک جمع ایرانی در یک رستوران هندی چیزی جز یک  اتفاق شگفت انگیز نمی تواند باشد. کارت ویزیت سفید رنگ را از روی میز چوبی با گل های رنگارنگ برمی دارم. روی آن نوشته "کیا" - "عضو انجمن فراماسونی"!  در جاده خاکی روبروی رستوران، اتومبیل بنز طلائی رنگ کیا و دوستانش به آرامی از نظرها دور می شود.

....

در هتل "قله سفید" در مرتفع ترین نقطه خارج از مرکز شهر "سن حوزه" نشسته ام. هوا بارانی است و ضمن نوشیدن قهوه داغ با دوربین به مناظرکوهستانی روبرو خیره شده ام. وقتی خوب دقت می کنم در میان جنگل های سرسبز، در مرتفع ترین نقطه کوهستان، ویلای بزرگ قصر مانندی به رنگ سبز روشن نظرم را جلب می کند. یکی از کارکنان هتل توضیح می دهد که این ساختمان، هتل گرانقیمتی است بنام "تارا".

خسته از بارندگی چند روز گذشته تصمیم می گیرم به تماشای این هتل بروم. مدتی طولانی در جاده های گل آلود و بی اسفالت رانندگی می کنیم تا بالاخره به دروازه بزرگ و آهنین "تارا" می رسیم.

کالسکه ای آنتیک زیر بالکنی کنار در ورودی هتل قرار گرفته و یک دربان کوچک اندام سیاه پوست با لباس مخصوص خادمین سیاه دوران برده داری در جنوب آمریکا جلوی در ایستاده که مرا بی اختیار بیاد فیلم "بربادرفته" و مزرعه پنیه و خانه اعیانی که "تارا" خوانده می شد می اندازد.  دربان کوتاه قد آفریقایی تبار، با چتر بزرگ سیاه رنگی به استقبالمان می آید و ما را  با پشت های خم شده زیر چتر، به داخل هتل راهنمایی می کند.

هتل، متروکه و خالی بنظر می آید. بجز یک منشی که مشغول حساب و کتاب است و توجهی بما ندارد. داخل هتل شباهت زیادی به یک خانه خیلی بزرگ دارد. با اطاق نشیمن، پذیرایی و یک ناهارخوری عظیم. از توی بهارخواب یا سالن تابستانی به بالکن چند طبقه ای می رسیم که برفراز یک استخر بزرگ از سنگ مرمر سبز و یک زمین تنیس و چند باغ و باغچه ی کوچک و بزرگ دیگر قرار گرفته است. پله های مرمرسفیدی این بالکن را به طبقات پائینی که شامل حمام سونا و اطاق ورزش می شود می رساند.

در فکر آن هستیم  که قهوه ای سفارش بدهیم و مدتی آنجا بنشینیم. مرد خوش لباس و مودبی به ما نزدیک می شود و خودش را بعنوان مدیر هتل معرفی می کند. وقتی می فهمد من ایرانی هستم می گوید: "چه اتفاق عجیبی. این ویلایی است که به سفارش شاه ایران برای او و خانواده اش ساخته شده بود ولی متاسفانه آن ها  هیچوقت موفق نشدند اجازه ورود به کاستا ریکا را بگیرند."

پیش خودم می گویم: واقعا چه نام جالبی برای محل اقامت یک شاهنشاه تبعیدی انتخاب کرده اند. خانه عظیمی بنام "تارا" از قصه ای بنام "برباد رفته ". واقعا هم که همه چیزامروز بربادرفته ....

...

گراند هتل گرانقیمت "تارا" هنوز مسافری ندارد و اطاق هایش خالی است.  مدیر ما را برای گردش  به اطاق های بالایی هدایت می کند و من به هر اطاقی که قدم می گذارم پیش خودم فکرمی کنم..خوب این لابد اطاق خواب شاه و شهبانو میشده.  این هم مال والاحضرت...یا والاگهر.. اینجا... هم...

روی بالکن می آیم . باران ایستاده . چند لحظه ای  به افق بارانی نگاه می کنم ... درهای تمام اطاق ها به همین بالکن یکپارچه باز می شود. دستم را روی نرده های خیس می گذارم و با نیم نگاهی به دو طرف بالکن وسیع .. درذهنم به والاحضرت های خیالی سلام می کنم. هیچکدام بنظر خوشحال نمی رسند. به فضای مه گرفته روبرو خیره می شوم و فکر می کنم،  گاه در زیباترین بهشت خدا هم می توان درجهنم بود.

دربازگشت به هتل "قله سفید" محل اقامت موقتی مان در سن حوزه ..زیر در اطاق /روزنامه محلی به زبان انگلیسی افتاده است. آن را برمی دارم و در گوشه ای از صفحه تا شده ،عکس یک ستونی از محمدرضا شاه پهلوی چاپ شده  که زیر آن نوشته اند: "امروز پانزده سال از مرگ شاه ایران می گذرد."