پیروزی شوق بر کلافگی

ایلکای

خوندن رو واقعن مدیون والدینمم و اولین کتابا رو خودشون برام خریدن و تشویقم کردن ب مطالعه، بعد این عشق به خوندن رو دلم میخاست با نوشتن نشون بدم و فهمیدم یک نیمچه استعدادی دارم تو زمینه نوشتن، همیشه هم از طرف معلمام تشویق میشدم چون فهمیده بودن خوب مینویسم، بر خلاف بچه های دیگه ک خیلی ساده و تو چند جمله کوتاه تموم میکردن انشا رو من شاخ و برگ میدادم و چون همیشه ب رک گویی و واقع گرایی علاقه داشتم، از خودمم مینوشتم، ببین معصومیت و سادگی بچگی رو هم بهش مخلوط کن چی در میاد ازش دیگه.

یک بار راجب یک چیزی نوشتم ک ب بابام و مامانم مربوط میشد، دقیق یادم نمیاد اما چیز زشت و آبرو بری نبود، یعنی ازین چیزای جنسی و اینا نبود ک ازین سوتی ها ک بچه ها میدادن، راجب یک رفتار عادیشون تو خونه، اتفاقن یادمه چون خیلی قشنگ بیانش کرده بودم. معلم کلاس سوم یا چهارمم بود ک خیلی خوشش اومد و ب بچه ها گفت تشویقم کنن و چند دیقه کف زدن، بعد نمیدونم چطوری شد ک یک روز بعدش مامانم اون انشامو دیده بود و توی خونه یک جلسه محاکمه واسم تشکیل دادن :)

بابا و مامان و داداشام نشستن و گفتن اینا چیه نوشتی و آبرومونو بردی و راجب خونه نوشتی و اینا، با همون سادگی بهشون گفتم اتفاقن معلمم خیلی خوشش اومد و تشویقم کرد و گفت همیشه بنویس، ولی تو کتشون نمیرفت.

خلاصه توجیهم کردن ک نباید راجب خونه رندگی اینجوری با این صراحت مطلب بنویسم، ببین نتیجه گیریش کلن اینکه من بعد اون انقدر تو ذوقم خورد ک همیشه موقع نوشتن دائم در حال کنترل و خودسانسوری خودم بودم، و این حتی تا الان ک تو سوشال مدیا زندگی میکنیم برام نمود داره.

به تنگا آمدن برای من واسطه بود. واسطه ای برای فروریختن ترکیب «ترس و قباحت» از قیافه ی دور و عبوس یک کار مهیب «هزار پدر» مثل نوشتن.

ادبیات واقعاً «هزارپدر» است؛ این اغراق نیست.

وقتی هرکسی - و اتفاقاً هرناکسی - توی این بلبشو قیّم ادبیات است و وقتی نوشتن سر تا ته، از اینجا تا جایی که چشم کار می کند سهم الارث «ملّا لغتی ها»ست، نوشتن من و شمای نوعی شبیه شاشیدن به قبر پدر «استادان» و «حضرات ادیب» و توهین به ساحت قدسی کلمه است. سخت است.

می دانید، من همیشه فکر می کنم باید با همه چیز شوخی کرد. فکر می کنم کاری جز این از دست ما ساخته نیست. این قدر به این شوخی کردن مجبور ایم - مثل آب یا هوا - که اگر نشود با چیزی شوخی کنیم، باید روبرویش راست راست بایستایم و بهش توهین کنیم تا نرم شود و تکه هاش آماده ی شوخی شوند. پس من که هیچ وقت چیزی از ادبیات سردرنمی آورده ام، جلوی شما که ناظر بودید، با نوشتن شوخی کردم. رقصیدم.

یارو گفته بود کسی که اعتراف می کند، درحال از نو ساختن چیز دیگری است. می خواهم اعتراف کنم نوشتن هیچ وقت هدفم نبوده، پس چه ایرادهای بی شماری که می شود و می توانیم به این طرز نوشتن بگیریم؟

نوشتن تنها یکی از وسیله هام بوده. هست. این جوری می دیده ام اش. چاقوی من بوده که با خواندن شما داشتم تیزش می کردم. تکه پاره های بداهه ای که درواقع «تداعی آزاد» بودند تا یک متن ادبی از هر دست، حاصل درگیری کلافگی و اشتیاق بودند. یکی دستم را می کشید یک طرف، آن یکی سرم را می کشید سمت خودش. 

زیر دوش مثلاً کلافگی پیروز می شد، توی تاکسی اشتیاق. وسط پیاده روی، توی ساندویچی، توی بقالی، سر صف نانوایی، توی قطار، توی دانشگاه، زیر پتو و هرجایی که این چیزها را می نوشتم، داور میدان پیروزی شوق بر کلافگی یا برعکس بودم. واقعاً هم نقشی فعال تر از داور نداشتم؛ من هم بیرون بازی ایستاده بودم و نگاه می کردم، تنها دستور قطع و وصل اش دست من بود.

حالا که حضور دارم - راحت تر، انگار که برهنه تر ایستاده باشم- شاید این جا باز از همان ها که می نوشتم بنویسم، برهنه تر. شاید «نان شادی هایم را تقسیم کنم» اگر از گرسنگی نمیرم. شاید هم سمت شوخی کردن با صدا بروم، کمی حرف بزنیم و گوش کنیم.

شاید این دغدغه مرگ مولف را که با مفهومش در اوایل نوجوانی بین تکه پاره های روزنامه خوانی آشنا شدم، حالا بیش از گذشته دورتر و بی معنی تر است، در دنیایی که به سرعت برق و باد هر آنچه داری از کف میرود و تقریبن پرایوسی و حریم شخصی برای فکر، تبدیل به یک جنگ دائمی شده، شاید باید راهی دیگر بیابم برای حفظ تعادل بین عشق به نوشتن و البته مورد تیغ تیز انتقاد قرار گرفتن.

باید راهی پیدا کرد که در عین حال که آدمی از خود مینویسد ولی ردی هم از خود برجای نگذارد در لابلای سطر سطر خطوط یادگاری اش..