مسابقه انشای ایرون

 

قضیه استهلال و تونل زمان

پرویز فرقانی

 

از وقتی این برادر بزرگوارمون حاج کامبیز که پونزه سال بیشترشم نی، این دستگاه تونل زمانو تو زیرزمین خونه شون اختراع کرده دلمون واسه پابوسی آقا ابا عبدالله پرمی کشید. خلاصه دیگه طاقت نیاوردیم امروز رفتیم دیدنش.

خدا خیرش بده یه ریموت داد دستمون گفت حاج آقا برو تو دستگاه فی امان الله. هر وقتم خواسی برگرتی دکمه زرده رو بزن.

چفیه رو انداختیم دور گردن و یا علی گویان رفتیم تو دستگاه.

الله اکبر! دودِ بخار بلند شد خفن، سر سه سوت افتادیم وسط صحرای کربلا، اونم کِی؟ دُرُس روز تاسوعای محرم شصت و یک. عدل وسط معرکه. صحرای محشر بود تو نمیری. آقا ابا عبدالله مشغول حرب.

دست و پامون مث فلان حلٌاجا شروع کرد به لرزیدن. رنگمون پرید و زرد کردیم. رعشه گرفتیم به مولا از هیبت آقا. نفهمیدیم چه جوری خودمونو انداختیم رو پای آقا مث خر اشگ می ریختیم.

آقا به زبان مبارک فرمود وسط این هاگیرواگیر جنگ تو دیگه از کجا پیدات شد یه هو؟ البته به عربی فرمودن منتها ما قبلش این نرم افزار عربی رو داده بودیم حاج کامبیز دانلود کرده بود واسه روز مبادا.

عرض کردیم آقا الهی قربونت برم از هزار و چهارصد سال دیگه اومدیم پابوس. نوکرتم به علی، آقا جون.

آقا فرمودن میدونم ولی الان وقت شهادته پاشو برو کنار.

عرض کردیم آقا جون امروز تاسوعاست شوما فردا قراره شهید بشی.

فرمودن برای من مهم نیست برو به این مرتیکه عبیدالله ملعون بگو.

خلاصه از خدمت آقا اومدیم بیرون رفتیم به خیمه ی عبیدالله بن زیاد ملعون. دوتا از گزمه هاش مارو گرفتن گمونم حرمله و عوج ابن عنق بودن. داد زدیم ای ملعون ما از آینده اومدیم پیغوم داریم واست. این ریخت و سرو وض ما و چفیه و کاپشن مارو که دید گفت بذارین ببینم چی میگه.

گفتیم یابو این نازنینی که می خوای شهید کنی میدونی کیه؟

گفت آره همونیه که قوم شوما هزاروچهارصد ساله داره از شهید کردنش حال می کنه حالام نمی خواد به ما درس بدی زِرِتو بزن زودتر بریم به کارمون برسیم.

گفتیم آخه اسکول امروز شوما نمی تونی به نیت پلیدت برسی.

گفت چرا؟

گفتیم واسه این که امروز تازه تاسوعاست.

فردا قراره شوما گناه کبیره مرتکب شی ای ملعون.

گفت نخیر امروز عاشوراست.

خلاصه از اون اصرار و از ما انکار. آخرش خرفهمش کردیم که ما خودمون تو هیئت استهلال بودیم رفتیم بالا پشتبون رصد، ولی هلال محرمو یه روز دیرتر دیدیم. امروز تازه تاسوعاست، اگرهم بخواین هرغلط زیادی بکنین شمشیراتون رو هوا گیر می کنه.

آقا اینو که گفتیم یهو قاط زد. دیدیم شمر و خولی اومدن جلو گفتن راست میگه انگار ما اومدیم هی بکشیم دیدیم شمشیرامون رو هوا گیرپاچ می کنه!

بعد این ابن زیاد ملعون نه ورداشت نه گذوشت گفت آخه شوما چه جور موزقولایی هستین که تونل زمان میسازین و ۱۴۰۰ سال به عقب برمی گردین اما واسه دیدن هلال ماه میرین بالاپشتبون؟ بعدشم گفت حالا آقارو تا فردا صبر می کنیم اما تورو همین الان ترتیبتو می دیم. بعد داد زد حرمله و عوج ابن عنق قمه هاشونو توهوا چرخوندن هردود کشیدن طرف ما.

اومدیم ریموتو از جیبمون دربیاریم دیدیم ای دل غافل نیست که نیست. دِ فرار. پامون گیرکرد به یه سنگ با مخ خوردیم زمین. یهو دیدیم قدرتی خدا برگشتیم اتاق حاج کامبیز. نگو ریموته لای چفیه گیرکرده بود وقت زمین خوردن می افته پائین مام با مخ میفتیم رو دکمه زرده.

اینم از امدادای غیبی بود تو نمیری.

پ.ن.: این قصه رو خود دکتر محمود برام تعریف کرد!