فرشته زمینی

مرتضی سلطانی

 

امروز یک معجزه روی داد.

صبح چشمانم را روی بی پولی باز کردم، دوازده روزی هست که حقوقم را نداده اند، درست شبیه خیلی از کارگران. و این حقوق ندادن یعنی سیگار نداشتم، صبحانه هم نداشتیم و نهار هم باید وسط فصل سرما آبدوغ خیار میخوردیم!

داشتم تمرین میکردم که چطوری باید صحبت کنم تا "ممد" سوپری بهم نسیه بدهد که در زدند!

رفتم دم در، جوانکی بود که هرگز قبلا ندیده بودمش. احوالپرسی گرم و محترمانه ای کرد بعد دست کرد توی جیبش و صدهزار تومن در آورد و داد به من و گفت این پول را به من بدهکار بوده!

من مات و متحیر مانده بودم که این مرد نکند فرشته ایست آسمانی؟!

گفت برادرِ دوستِ من است.

گفتم که اشتباه میکند من از کسی پولی طلب ندارم.

گفت که دو ماه و نیم پیش یک روز که برادرش پیش من درددل میکرده از وضع بدِ او، من صدهزار تومن به او قرض داده ام.

یادم آمد که حق با اوست. پول ها در دستم برگشتم به اتاقم و از شادی بلند خندیدم. بعد غصه دار شدم که چرا چنین چیزی باید معجزه ی زندگی من باشد!