آریگاتو گزایماس

شقایق رضائی, دالاس تگزاس

 

پیرمرد هفتاد و چهارساله ژاپنی. وارد شد. خوشمزگی ام گل كرد و به او گفتم: "کونیچيوا".

صورتش به خنده باز شد. يخ بينمان خوب شكسته بود.

گفت مادر و پدرش شصت و چند سال با هم زندگی کردند. خودش اینجا به دنیا آمده بود. همسرش را قبلاً ديده بودم، يك زن سفيد پوست موكوتاه امريكايي بود. از آنها كه هميشه كتاب دستشان است و يك عينك نيمه، بابند از گردنشان آويزان است.

مرد دلش می خواسته ژاپن را ببیند. وقتی بلیط ژاپن را خریده و برنامهء سفر را ریخته این مهمان ناخوانده (سرطان لوزالمعده) از راه رسیده.

گفت نمی داند هیچ وقت بتواند به ژاپن برگردد. گفت مادرش بعد از سی و پنج سال توانسته فقط یک بار به ژاپن برگردد. وقتی که دیگر پدر بزرگ در خانه نبوده. مادربزرگ وقتی دخترش را می بیند به او می گوید تو چرا اینقدر زود پیر شدی؟ به مادربزرگش مي خنديد و به موهاي سفيد خودش دست مي كشيد.

پرسیدم چرا اینقدر طولانی، سي و پنج سال؟

گفت مهاجر نسل اول، معمولاً بی پوله. زندگی سختي داشتيم. بلیط برای آن طرف دنیا ارزون نیست. يا بليط يا پس انداز روز مبادا در حد اندك. اگر يكي از بچه ها مريض بشود، يعني آن سال قيد مسافرت را بايد زد. ما سه تا بچه بوديم. مطمئنم برای شما هم همین طوره. اهل كجا بودي؟

به علامت تاييد سر تكان دادم. گفتم ايران.

گفت ما پايگاه نظامي داشتيم اونجا، سال هزار و نهصد و هفتاد و شش. دو سال سربازي اجباري بود.

برايش ماسك كه مي زدم، گفت اين سمعك ها را از بيمارستان VA، (معادل بيمارستان ارتش خودمان)، گرفتم. حسن سربازي شايد همين بود وگرنه من كجا مي تونستم سمعك به اين گراني بخرم.

موقعی که از در بیرون می رفت هر دو به هم تعظيم کردیم و همزمان گفتیم: "آریگاتو گزایماس".