مسابقه انشای ایرون 

تویِ خیابونِ حافظِ تهران، نرسیده به پلِ کالج، ابتدایِ کوچه‌ای در سمتِ چپ، یه ساختمانِ یک طبقه ی کوچیک متعلق به زرتشتیان بود که محلِ تشکیلِ کلاس‌هایِ دینی دانش آموزانِ زرتشتی بود که به مدرسه ی  مخصوصِ زرتشتیان نمیرفتند. متولی کلاس‌ها قاعدتا انجمنِ زرتشتیانِ تهران بود که سپرده بود به سازمانِ فروهر. گوهر خانم مدیر و مسئول ِ کلاس‌هایِ دینی روز‌هایِ جمعه بود. زنِ میانسالِ سبزه رویِ همیشه خندانی بود که از اعضایِ فعالِ سازمانِ فروهرِ زرتشتیان بود.

اون روز‌ها من ۲۸ -٢٧ ساله بودم و بچه هام دبستانی! هر جمعه صبح هر دوتاشون رو میبردم اونجا کلاسِ دینی. همیشه گوهر خانم زودتر از همه اونجا بود. هرقدر هم که زود میرسیدی، اون زودتر از تو اونجا بود. و داشت از اینور به اونور میرفت و همه چیو با اقتدار اداره و چک میکرد. زنِ بسیار مدیری بود. برایِ این کار ساخته شده بود. مواظبِ همه چی‌ بود؛ اینکه بچه‌ها و معلم‌ها به موقع بیان، اینکه کلاس‌ها به موقع تشکیل بشه، اینکه کی‌ چی‌ درس میده، امتحاناتِ کی‌ هست و هر دانش آموز وضعش چطوره. اون صبح‌ها جلویِ در وایمیستاد و حواسش بود که بچه‌ها آروم برن تو و زمین نخورن. با پدر‌ها و مادر‌ها حال و احوال میکرد و تذکر میداد که کوچه رو شلوغ نکنیم، جلویِ خونه ی مردم پارک نکنیم و مزاحمِ همسایه‌ها نشیم. میتونستیم تویِ حیاطِ کوچیکِ اونجا بشینیم و با بقیه ی پدر و مادر‌ها حرف بزنیم ولی‌ نباید سر و صدا میکردیم.

کلاس که ساعتِ یازده تعطیل میشد باز همیشه دمِ در بود که ببینه بچه‌ها با کی‌ می‌رن، چطور می‌رن. همه رو میشناخت ، با همه سلام و علیک داشت. همون دمِ در هر کدوم سوالی هم داشتیم میپرسیدیم. درسِ بچه‌ها چطوره؟ کی‌ امتحانه؟ کی‌ نمره ‌ها فرستاده می‌شه مدرسه ی بچه ها؟ حواسش به همه چی‌ بود. آدم خیالش راحت بود.

من معمولاً بچه‌ها رو که پیاده می‌کردم میرفتم دنبالِ خریدِ هفتگی، یا گاهی دنبالِ خریدنِ کتابی‌ یا بندرتِ دیدنِ دوستی‌ ولی‌ همیشه زودتر از ساعتِ یازده اونجا بودم. وایمیسادم و پدر و مادر‌هایِ زرتشتی دیگه که تقریبا همه همو می‌‌شناختیم حال و احوال می‌کردم و حرف میزدیم. گوهر خانم رو خیلی‌ دوست داشتم. اونهمه تلاش رو میدیدم، اون همه نظم رو میدیدم. با اینکه آدم خیلی‌ جدی و سختگیری بود، نمی‌شد دوستش نداشت. انگار دوست داشتنِ آدم‌ها بخشی از قدر شناسی‌ ماست برایِ کارهایی که برامون می‌کنن.

هر وقت میدیدمش می‌گفتم: "سلامممم گوهر خانم، خوبین؟ "  و اون همیشه اخم میکرد و میگفت: "سلام چیه؟ زرتشتی که سلام نمیکنه." اشاره میکرد به باورِ اکثر زرتشتیان که "سلام" یک کلمه عربی‌ است و نباید استفاده بشه. ولی‌ من هرگز در بندِ این چیز‌ها نبودم و نیستم. میخندیدم و باز دفعه بعد می‌گفتم: "سلامممممممممم گوهر خانم، خوبین؟؟" اخم میکرد و بعد هم میخندید.

خوب یادمه که ۲۹ ساله بودم که دستم شکست. وقتی‌ جمعه بچه‌ها رو بردم کلاسِ دینی، گوهر خانم که دمِ در وایساده بود زودتر از اینکه من سلام بدم، گفت: "دستت چی‌ شده مژگان؟؟ "

--شکسته گوهر خانم!

--چرا؟؟

--فکر کنم از بس به شما گوش نکردمو گفتم سلام، خدا تنبیه م کرد، افتادم و دستم شکست."

بلند زد زیرِ خنده و زد پشتم: "از دست تو! با این دست رانندگی‌ نکن. خطرناکه."

--دستِ چپمه.

چپ چپ نگاهم کرد و من این دفعه بلند خندیدم.

برایِ سال‌ها بچه‌ها اونجا کلاسِ دینی میرفتند، هر جمعه. فقط چند سالِ آخر جاش عوض شد. در تمامِ اون سال‌ها در طولِ سالِ تحصیلی‌، هر جمعه من اون مسیر بچه‌ها رو میبردم کلاسِ دینی. و هر هفته گوهر خانم رو میدیدم. تلاشش، اون همه بدو بدو و اون همه نظمش رو.

وقت برگشتن،  بچه‌ها از کلاسشون و اتفاقات اون هفته حرف میزدن. و بار‌ها میگفتن گوهر خانم اینو گفت ، گوهر خانم اونو گفت. حرفِ گوهر خانم برای اونا بالایِ همه ی حرف‌ها بود تویِ کلاس دینی، حتی از حرف معلم شون.

زمستونا وقتِ برگشتن، توی مسیر به غرب تهران،  همیشه دمِ سه راهِ کردستان پشتِ چراغِ قرمز از یه پسرکِ گل فروش هم سنِ بچه‌هایِ خودم، گلِ نرگس میخریدیم. گل ِ محبوب من! بچه‌ها پسرک رو می‌شناختن، پسرک هم ما رو! بچه‌ها صداش میزدن از تو ماشین، و ما همیشه یه دسته گلِ نرگس میخریدیم حتی اگر قرار میشد که اونورِ چراغ وایسیم. تویِ گذشتِ اون سال‌ها پسرکِ گل فروش جلو ی چشم‌هایِ من قد کشید و بزرگ شد. و یه روز هم دیگه اونجا نبود. و مدت‌ها من و بچه‌ها هر جمعه اونجا دنبالش گشتیم.

بچه‌ها که دیپلم گرفتن، دیگه ماجرای کلاس و نمره ی دینی و جمعه‌هایِ ما هم تمام شد. دیگه گوهر خانم رو ندیدم.

سالها گذشت...

امروز صبح وقتی‌ بیدار شدم و اومدم اینجا، تویِ تمامِ گروه‌هایِ زرتشتی خبرِ درگذشتِ گوهر خانم و عکسش خبرِ اول بود. تویِ اون دو خط خبرِ ساده ی درگذشتش اما برایِ من صد‌ها خاطره و تصویر بود. بچه هام که کوچولو بودن و بدو بدو میرفتن کلاس و حالا برایِ خودشون مردانِ جوانی‌ هستن، دوستاشون، دوست‌هایِ خودم، اون کوچه ی کوچیکِ باریک که هی‌ مواظب بودیم مزاحم همسایه‌ها نشیم، سلام دادن هام به گوهر خانم، دستِ شکسته م، تصویرِ گوهر خانم که هی‌ مواظبِ همه چیز و همه کس بود، اون همه تلاش و کوشش، اون پسرکِ گل فروش، و بویِ گلِ نرگس...

به نظر میاد هزار سال پیش بود. خیلی‌ از خاطرات رو انگار گم کرده بودم. و خبرِ درگذشتش و عکسش همه چیو دوباره یادم آورد. پرتم کرد به اون سال‌هایِ دور که چه زود گذشت. قلبم پر شد از سپاس و قدردانی‌ برایِ زنی‌ که سال‌ها بدون هیچ چشمداشتی برایِ ما و بچه‌هایِ ما زحمت کشید. و میدونم این حسِ خیلی‌ از زرتشتی‌هایِ تهران بوده امروز. روحش شاد و در آرامش...

از صبح همش حس می‌کنم بویِ گلِ نرگس همه جا میاد. گلِ محبوبم....

 

#مژگان