مجموعه قصه های کوتاه

 

روضه خون

علیرضا میراسداله

 
زیپتون رو بکشید پایین... بکشید نترسین، ما هم مثل دکترها محرم هستیم... بکشید پایین...

حاج آقا ایرانیان، روضه خون پر شورى بود، چنان با حس و حال مى خوند كه همه رو به گریه مى انداخت ولى یه ایراد داشت، همیشه آخرش غش مى كرد توى سینه اولین زنى كه بغل دستش بود، در حالى كه ظاهرا كف و خون بالا مى آورد كله اش رو مى مالید به سینه زن ها، یك دو بار هم دست كشید به باسن این و اون و سر و صدا راه افتاد كه مادربزرگم رفع و رجوع كرد و نذاشت آبرو ریزى بشه. مادربزرگم مى دونست كه هیز و پدرسوخته است ولى چون شور و حال داشت جوابش نمى كرد.

در اون ایام مادر بزرگم شیش هفت تا روضه خون داشت كه بیشترشون كور و كچل بودن و براى یه قرون دوزار سر حسین رو مى بریدن و سینه زینب رو مى شكافتن. كارشون این بود كه از این مجلس برن اون مجلس، فرقى هم نمى كرد كجا، هر كى پول مى داد براش روضه مى خوندن.

ایرانیان كمى با بقیه فرق داشت. عبا و عمامه اش نوتر بود و به نظر نمى رسید محتاج یه قرون دو زار باشه.

مادرم ازش متنفر بود و به مادر بزرگم مى گفت جوابش كن:

مادر جون تو كه هفت تا روضه خون دیگه هم دارى این مرتیكه هیز رو رد كن بره...

نه مادر جون، آقا رو كه جواب نمى كنن...
 
كدوم آقا؟ این یارو داره از لباسش سو استفاده مى كنه...

مادربزرگم توجهى نمى كرد و ایرانیان هر هفته مى اومد.

مراسم روضه سه شنبه ها از بعد از ناهار شروع مى شد و تا قبل شام ادامه داشت. روضه خون ها نوبتى مى اومدن، اگه دوتاشون با هم مى رسیدن یكى روى پله ها مى نشست چایى مى خورد تا اون یكى روضه اش رو تموم كنه و نوبت اش بشه.

ایرانیان پر جنب و جوش بود، روى پله دوام نمى آورد و تنها كه مى شد فورى سرك مى كشید اینور و اونور خونه. یه بار دیدم كه زن دایى هول و هراسون از پله هاى زیر زمین اومد بالا و پشت سرش ایرانیان... یه بار هم با زهرا خانم، زن داود دیوونه از پله هاى آب انبار اومد بالا!

ما بچه ها توى همون سن بو برده بودیم كه طرف كك به كلاهشه و حواسمون بود كه دور و برش نپلكیم. ولى یه روز توى زیرزمین گیر افتادیم.

با پسر عموم رفته بودیم زیرزمین كه میوه بدزدیم. حاج آقا عباش رو گرفت زیر بغلش و از پله ها اومد پایین. ما هول شدیم و سبد میوه ریخت كف زمین.

بچه ها اینجا چى كار مى كنین؟

هیچى حاج آقا، اومدیم آب خنك بخوریم.

پس چرا میوه ها رو ریختین زمین؟

سبدش بدجا بود حاج آقا، الان جمع مى كنیم.

ایرانیان یكى از زردآلوها رو از زمین برداشت و همونطور كثیف چپوند توى دهنش و شروع كرد جویدن!

حاج آقا كثیفه مریض مى شین!
 
هسته زردآلو رو در آورد گذاشت بالاى یخچال و گفت:

بچه ها شما تكالیف دینى تون رو انجام مى دین؟
 
بله حاج آقا همشو انجام مى دیم.
 
خب پس كدومتون مى تونین به من بگین كه استبرا چیه؟
 
چیچى برا؟
 
استبرا، تا حالا نشنیدین؟
 
نه حاج آقا، نشنیدیم!
 
ایرانیان در یخچال رو باز كرد یه خیار برداشت و گرفت جلوى ما و گفت: خوب دقت كنید، این خیار در حكم آلت تناسلى شماست...

ما بهت زده به هم نگاه كردیم، معنى كلمه آلت رو مى دونستیم ولى منظور حاج آقا رو درك نمى كردیم.

حاج آقا ادامه داد:

وقتى مى رید دستشویى و بول یا جیش مى كنید همیشه چند قطره بول نجس توى آلتتون مى مونه، شما باید با استبرا تمیزش كنید، خوب دقت كنید به این خیار، اول تهش رو سه بار فشار مى دید تا بول بیاد جلو بعد سرش رو مى گیرید و سه بار دیگه فشار مى دید و مى چلونید تا از نجاست خالى بشه... اینجورى... دقت كنید... خب حالا مى تونید به من نشون بدید چطورى این كار رو باید كرد.

خیال كردیم باید روى خیار عملیات استبرا رو انجام بدیم به همین دلیل گفتیم بله مى تونیم.

ایرانیان لبخند زد و گفت: پس زیپ شلوارتون رو بكشید پایین و نشون بدید، كه ببینم خوب یاد گرفتین یا نه...
 
همینطور كه ما مردد به هم نگاه مى كردیم رو به رومون زانو زد و گفت: نترسین نشون بدین ببینم بلد شدین یا نه...

خوشبختانه در همون لحظه و پیش از اینكه زیپ هامون رو بكشه پایین خاله از راه رسید و از وسط پله ها داد زد و گفت:

اوا خدا مرگم بده، حاج آقا اینجا چى مى خواین؟
 
ایرانیان بدون اینكه هول بشه گازى به خیار توى دستش زد و با دهن پر جواب داد: اومدم آب خنك بخورم دیدم بچه ها میوه ها رو ریختن دارم كمكشون مى كنم جمع كنن...
 
نه حاج آقا من جمع مى كنم، شما بفرمایید بالا خانما منتظرن، آب خنك هم همونجا هست... شما توله سگ ها هم برید توى كوچه بازیتون رو بكنید.
 
من و پسر عموم با سرعت از زیرزمین فرار كردیم و رفتیم سر كوچه روى یه سكو نشستیم. به پسر عموم كه از من بزرگتر بود گفتم:

تو فهمیدى استبرا چیه؟
 
آره فهمیدم ولى این روضه خونه یه فكر دیگه داشت.
 
چه فكرى؟
 
مى خواست باهامون یه كارى بكنه.
 
چه كارى؟
 
از همون كارا كه با زنا مى كنه.
 
به نظرت به كسى بگیم؟

نه، نباید بگیم، كتك مى خوریم.

توى جیبت پول دارى؟

آره دارم، برا چى؟

بریم توپ بخریم بازى كنیم.

اون شب تا وقتى كه روضه خون ها همه رفتن بیرون موندیم و بازى كردیم. كلى حال داد و دیگه به ایرانیان فكر نكردیم.

سال بعد در كلاس پنجم معلممون سر كلاس استبرا رو براى همه توضیح داد اونم روى انگشت دستش. وقتى تموم شد گفت خب حالا كدومتون مى تونید به من نشون بدید چطورى باید استبرا كرد. همه بچه ها دست بلند كردند به جز من.

معلم با تعجب به من نگاه كرد و گفت: تو یاد نگرفتى؟
 
چرا آقا، یاد گرفتیم ولى زیپمون رو باز نمى كنیم.
 

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید