کتاب «حضرنامه ی ابرقو»

 

قبادخان و سَـكول (۲)

رسول نفیسی

 

قباد خان، همین كه پدر را به خاك سپرد، هنوز چهلم او نرسیده عازم یزد شد و یكسر سراغ ارباب كیخسرو زردشتی رفت و ماشین سوارى اش را با راننده خرید. راننده، سروش خان، از روز اولی که ارباب کیخسرو این ماشین فورد را از هند وارد کرده بود راننده اش بود و می دانست که زهوارش در رفته و تعمیرات دیگر به جایی نمی رسد.

دومین خرید خان یك كلاه سیاه لگنی بود كه وقتى با لباسهاى سیاهش مى پوشید قد لاغر و دراز او را دو برابر نشان مى داد. یك جفت كفش شبرو و كراوات سیاه و پیراهن یخه شكسته كه دیگرجوان ها نمی پوشیدند پز او را تكمیل مى كرد. قباد خان  لباس كهنه ها و گیوه خود را كه میان نوكرها خواستار فراوان هم داشت قبل از سفرسوزانده بود تا کلا از گذشته و پدر سخت گیر و دوران بی نوایی قطع رابطه کند.

قبادخان یک سره  عازم خانهٌ سكول شد. سکول را همه می شناختند. خانه او محل "عیش و عشرت" بود و تابستان ها هم که یزد خیلی داغ میشد او می رفت ابرقو و منزل "کنده" سکنا میکرد. با رسیدن به خانه سکول راننده که با یونیفورمی مثل گارسنهاى فرانسوى ماشین را مى برد بیرون پرید و در ماشین را باز كرد و قبادخان را با یك حالت موقرى وارد خانه سكول کرد. نوكرها كه دنبال ماشین مى دویدند كم كم رسیدند. قبادخان دستور داد كه عرقى كه تازه از كشمكش اعلاى مهرآبادى كشیده بودند بیاورند. سكول قباد خان را با سر و صدائى كه به جیغ جیغهاى كوتاه مى ماند استقبال كرد.

ساعتى بعد كلفت سكول داریه مى زد او رقص كنان دور اطاق مى گشت و دامن چین دارش مثل گل اطلسى باز و بسته مى شد. او گاه به گاه روى زانوى قبادخان مى نشست. گاه درحال رقص استكان شستى عرق را روى پیشانى مى گذاشت و از پشت چنان خم مى شد كه استكان به لب خان برسد.

فرداى آن روز، در حالى كه قبادخان هنوز پاهاى دراز استخوانى خود را از رختخواب بیرون نیاورده بود و صورت دراز و سبیل هیتلرى خود را نشسته بود، سكول اعلام كرد كه تازه فهمیده است مرد یعنى چه و "خاك تو سر مرداى یزدی کرده. مرد یعنی این. ماشالله به این قد وبالا. ماشالله به این همه نفس!" البته باید اضافه کنیم که از آن جا كه سكول عشق اول و آخر خان بود، او هرگز  نفهمید كه سکول تا چه حد صداقت داشته است.

سكول را خان باخود سوار كرد و عازم ابرقو شد. نرسیده به تفت ماشین جوش آورد، نزدیكیهاى على آباد پنچر شد، حدود دهشیر میل پلوس تقریباً از جا درآمد و نرسیده به ابرقو صداهایى از یاتاقان بلند شد كه هر راننده متبحرى را به حیرت مى انداخت. ولى رانندهٌ خان، با صبر و حوصله یزدیها، بدون اظهار كوچكترین ناراحتى و نگرانى ماشین را هر بار راه  میانداخت و انواع و اقسام پارچه كهنه و سیم وایر و پیچ و مهره ها در تعمیرات او به كار مى رَفت.

سرانجام ماشین قبادخان به ابرقو رسید. نرسیده به کوشک، جمعى از مهرآبادی ها و ابرقویى ها به استقبال آمده بودند  و حتى داریه زن هم آورده بودند. ماشین قبادخان از جاده مال رو عازم مهرآباد شد و تحقیقاً این اولین اتومبیلى است كه از آن راه گذشته است. ماشین سربالایى دم كوه گنبد عالى را نمى كشید، مستقبلین به هل دادن پرداختند و چنان شلوغى و گستاخی ای درگرفت كه به قبادخان برخورد و به مستقبلین نهیب زد. در این میان زاپاس ماشین كه در پشت آن سوار بود كنده شد و معلوم نشد به كجا رفت. راننده دیگر نگران نبود چون مى دانست كه این آخرین سفر ماشین مانوس اوست.

با رسیدن به مهرآباد قبادخان دو سه روز از خانه بیرون نیامد، و بعد از آن پسرهاى ابرم سلطون را دعوت كرد. باد صداى مطرب ها را تا فرسخى مى برد كه پسر جوانتر دوبیتی هاى ضربى شیرازى می خواند و رقص مى كرد و موهاى صافش را که گرد بر دور سر کوتاه کرده بود روى شانه هاىش می گرداند و مى پراكند، و سه برادر دیگر در هر ترجیع بندى با صداى محزون ولى رندانه پاسخ مى دادند:

گله دارم ز شیراز
مردم از عشق شهناز

مفت خورها از در و دیوار مى رسیدند و در این شادخوارى شركت مى كردند و كاسب هاى دوره گرد اجناس بنجل به سكول قالب مى كردند. سكول مى رقصید و با صداى جیغ جیغی اش خان را ستایش مى كرد. بچه هاى سردار پیغام دادند كه آبروى مهرآباد رفته است و لاابالى گرى هم حدى دارد. سكول پیغام پس فرستاد كه: "تا چشم حسود بتركه."

سر هفت ماه شوفر یزدى كه نتوانسته بود یاتاقان را تعمیر كند بیكار نشسته بود یونیفورم خود را درآورد و مهرآباد را ترك كرد. ماشین در كوچه اى در زیر غبار خاكهاى نرم زراعتى مهرآباد كم كم مدفون شد.

سكول سر هشت ماه خان را ترك كرد و به ابرقو آمد و فال قهوه مى گرفت و حالت طنازى اش را از دست نمى داد و در جواب کسانی كه بر بی وفایی او خرده مى گرفتند با عشوه اى یزدى مى گفت: «از این رقم مردها را تا بحال خیلى بدبخت كردم». او ضمناً با بی شرمى ادعا كرد كه قبادخان بینوا، از آنچه مایهٌ سرفرازى مردهاست، بى نصیب بوده است.

قسمت اول >>>