اطرات روزهای کرونایی

 

کابوس عصرعاشورا، خون سیاوش یا مرگ اسطوره؟

فیروزه خطیبی

"همه تواریخ دنیا نشان داده اند که تا خونریزی و انقلاب برپا نشود، کار از پیش نمی رود. من ناصرالدینشاه را کشتم تا هراس از مردم برگیرم و آنان به پاخیزند. این آخوندهای بی شعورهستند که برای "صاحب الزمان" خصایل وعلائم تراشیده اند. امروز هرکسی که برخیزد و این بساط را برچیند صاحب الزمان خودش است..." - نقل از بخش دفاعیات میرزا رضا کرمانی ملقب به شاهشکار از کتاب سه مکتوب -  -

در این روزهای کرونایی، کتاب ها یک بار دیگر بهترین دوستان ما شده اند.امااین بار همه چیز با خواندن مصاحبه ای با "بیونگ چول هان" کره ای تبار، استاد هنر دانشگاه برلین و پرخواننده ترین فیلسوف زنده آلمان در یک نشریه اسپانیایی شروع شد. این فیلسوف قرن بیست و یکم که  سال ها پیش با کتاب "جامعه خستگی" قدم به میدان گذاشت  معتقد است  اجتماع به شکلی که می شناسیم در حال ناپدید شدن است!

او معتقد است ما در عصر تاریک کرونا، عصر ارتباطات بدون اجتماع زندگی می کنیم: "همه ما کمابیش در فضای دیجیتالی به هم متصل ایم اما نزدیکی واجتماع جسمانی ملموسی در میان نیست!" اینگونه بود که امروز ناگهان به پوچی زمانی که در آن زندگی می کنیم پی بردم. 

صحنه های دلخراشی از مراسم عزاداری ماه محرم و عاشورا با خوانش ترانه های قدیمی بجای ریتم های رایج این آئین مذهبی، مثل سونامی وموج تازه ای از تخریب فرهنگ ایرانی را روی صفحه تلویزیون تماشا می کنم. اما این بیونگ چول هال است که با من حرف می زند:  "هریک از ما خویشتن خود را تولید و ارائه می کند... ما فراموش کرده ایم که اجتماع منبع شادمانی است.  آزادی می تواند از دیدگاه فردی تعریف شود.  آزادی، جلوه یک رابطه ی کامل است(در اینجا رابطه انسان ایرانی و مذهب). بنابراین باید آزادی را از دیدگاه اجتماع هم بازتعریف کنیم."

به این سخنان عمیقا فکر می کنم.  از تماشای تصاویر روی صفحه تلویزیون که وحشیانه و رعب انگیز است غمگین می شوم. درداخل و حتی خارج از مملکت . آدم هایی درحال عزاداری، خودزنی، قمه زنی، زنجیرزنی.  خودزنی روضه خوانی روی منبر. قمه زنی پسربچه ای درکنار پدرش با لباس های خون آلود و سرهای شکسته.  آیا این آدم ها مفهوم آزادی را به این شکل برای خود بازتعریف کرده اند؟ آیا این ها برای همیشه از آزادی به شکل آرمانی آن و به صورتی که برای امثال من معنی و مفهوم پیدا می کند انصراف داده اند؟  آیا حقیقت "آزادی" یک حقیقت واحد نیست؟ آیا معنای آزادی برای هر انسانی در هر کجای دنیا که باشدهمان معنی را نمی دهد؟

....

ایام محرم یک تابستان داغ تهران است. ما در خانه خیابان دربند زندگی می کنیم. "افتخارسادات" – نوه خاله پدری- که ما بچه ها را درغیاب پدرو مادر اداره می کند ما را به بازار تجریش می برد تا دسته سینه زنان را که از امامزاده صالح به طرف تکیه می آیند را تماشا کنیم. آن روزها درخت بزرگ صحن حیاط امامزاده هنوز خشک نشده بود و ما   بیش از هر چیز شوق زده بستنی فروشی دهانه بازار و خوردن فالوده برفی با شربت آلبالوی غلیط و شیرین روی آن بودیم. اما وقتی به محل می رسیم بازار شلوغ و پرازجمعیت حواسمان را پرت می کند.  از میان جمع عزادارانی که همه از مرد و زن و بچه سیاهپوشند می گذریم. از توی کوچه پس کوچه های بازار به در خانه "حاجی اشرف سادات"، خواهر "افتخارسادات " که با پرده های بلند و سیاه به شکل تکیه درآمده می رسیم.  درگوشه حیاط بزرگش توی دیگ های بزرگ خورشت قیمه و چلوی زعفران زده بارگذاشته اند. بوی شیرین حلوای نذری، بوی رب و دارچین قیمه و برنج دم سیاه مرغوب گیجمان می کند.

با شنیدن صدای همهمه مردم،  فکر رویارویی با صحنه هایی که درباره آن شنیده اما هرگز ندیده ام وحشت زده ام می کند و دست برادر کوچکم را در دستم محکم تر می فشارم.  صدای ریتم "سنج" و "دمام" و هم آوازی مردانی که با این صدا  به طرف ما حرکت می کنند میخکوبم کرده است. از شدت ترس گوشه چادر "افتخار سادات" را می گیرم.  مردی در دوردست، با صدایی گرفته ضجه می زند. فکر فرار از فاجعه ای  درحال وقوع ذهنم را بخود مشغول می کند. دلم می خواهد "افتخار سادات" را به جدش قسم بدهم که برگردیم خانه اما موجی از تماشاگران زن و مرد و بچه  بطرف ما هجوم می آورند. زنی درکنار چوب چراغ برق شیون می کند وپیرمرد نحیفی با کف دست به پیشانی خود می کوبد. همه از مرد و زن اشک می ریزند و "افتخارسادات" هم که حالا دستمال ململ سفیدش را  از زیرچادردرآورده  باصدای بلند جلوی ما زار می زند. هرگز او را تا به این حد غمگین ندیده بودم.  حتی زمانی که شوهرش زن دومی گرفت و یک ماه تمام هرشب را در خانه این زن جوان تازه  گزراند.  دسته زنجیرزنان نزدیک ترمی شود. با صدای برخورد دست با پوست لخت سینه، شیون و گریه زنان هم بلند تر می شود و مردها آرام  هق هق می کنند. وقتی  دسته عزاداران و علم و کتل شان به نقطه ای که ما ایستاده بودیم می رسد، حرکات زنجیرزنان سرعت و شدت بیشتری می گیرد. ناگهان چراغ ها خاموش می شوند و درچند لحظه ای که برای من به ابدیت می ماند تنها نور شمع هایی که در دست عزاداران روشن شده به چشم می خورد. صدای اصابت ضربه های زنجیر با پوست بدن انسان ها، این سکوت ابدی را می شکند. جمع یک جا ساکت شده است . ما فردیت خود را از دست می دهیم. یک بار دیگر صدای ضربه های شدید دست روی پوست سرخ سینه مردان بخود می آوردم. صدای رقص غم آور و همزمان زنجیرها، روی پشت عزاداران. مردی که جلوی ما رسیده است چون شبحی در تاریکی بود زنجیرش را به هوا می برد و یک بار دیگربا شدت روی پشت لختش می کوبد. من آن درد را با تمام وجود احساس می کنم و دلم می خواهد چشمانم را ببندم تا کابوس تمام شود.  

مدتی بعد، روی فرش تخت چوبی خانه "اشرف السادات" دراز کشیده ام. "افتخار سادات" با یک دست آب روی صورتم می پاشد و با دست دیگرش یک بادبزن حصیری مرا باد می زند و روبه خواهرش می گوید: "به جدم قسم از گرما بیهوش شده. از گرما."

....

امروز درجایی خواندم داستان کربلا و واقعه عاشورا  می توانسته از افسانه و یا اسطوره آغاز شده باشد؟ داستانی که به شیوه فیلم های تخیلی، با استفاده ازعواملی مثل بیابان برهوت، گرمای طاقت فرسا و تشنگی،  شاخ و برگ هایی گرفته تا بتواند رقیق ترین احساسات مردم را برانگیزد؟   اما می دانم که این بحث برای شیعیان باورمند بحث کم حاصلی است. وانگهی، من هم مثل "جان لنون" گروه بیتل ها معتقدم "هرچیزی که این شب سیاه را به صبح برساند برازنده و قابل قبول است" ... شاید هم نه!

در جایی دیگر می خوانم که " تعزیه و عزاداری های محرم از ماجرای کشته شدن سیاوش و مراسم سنتی ایرانی به نام سیاوشان یا سووشون در ایالت های جنوبی ایران ریشه گرفته."  البته در آن زمان این مسئله در حد یک نظریه مطرح شده بود و نمی دانم که به اثبات رسیده است یا نه؟

اسماعیل نوری علا که  زمانی فیلمی هم درباره رستم و اسفندیار شاهنامه ساخته درجایی می نویسد:  " سیاوش اسطورۀ پاکی و نجابت و مظلومیت است. زندگی او دو قسمت دارد. قسمت اول،عشق فرنگیس- نامادری اش - به او. شکایت دروغ فرنگیس نزد شوهر و  نمایشی شبیه به داستان یوسف و زلیخای تورات و متون اسلامی که لباس های پاره پاره فرنگیس هم از شواهد آن است.  بعد قسمت دوم که به زندگی سیاوش ارتباط دارد. زمانی که درمحکمه رای می دهند که او باید از میان آتش بگذرد تا بیگناهی اش ثابت بشود و  سیاوش به سلامت از این آتش می گذرد. و همین گذراز آتش یکی از قسمت های مهم اندیشه اسطوره ای ایرانی است که هرکسی  که  متهم می شده باید به گونه ای آزمایشی را از سر می گذراند تا سرافراز بیرون بیاید.

سیاوش پس از این ماجرا، تشخیص می‌دهد که بهتر است از پدر و نامادری و دربار دور شود. پس می‌رود به جبهۀ جنگ بین ایران و توران و در آن‌جا ـ چنان‌که فردوسی می‌گوید ـ درواقع به‌حالت خودکشی می‌جنگد و کشته می‌شود. از آن به بعد، راجع‌به این‌که سیاوش چگونه و با چه مظلومیتی به دست دشمنانش کشته شد قصه ها گفته شد واز اینکه چگونه جنازۀ تکه پارۀ او را شهر به شهر گرداندند و مردم پشت سرش گریه می‌کردند و خودشان را می‌زدند، داستان‌ها ساخته شد. در افسانه‌ها آمده است که وقتی خون سیاوش روی زمین ریخت، اولین گل لاله رویید که بعدها همین  گل لاله تبدیل شد به نماد شهادت و مظلومیت رزمندگان راه آزادی یا هر عقیدۀ دیگری. همین قسمت دوم زندگی سیاوش است که در طول چند هزارساله تاریخ ایران بزرگ ریشه دوانده  و هر ساله مردم به‌یاد او عزاداری می‌کنند: "قوم آل‌بویه شیعه بودند اما پس از آن‌که تشیع  در دوران صفویه به ایران آمد، آن ها   سعی کردند عزاداری برای امام حسین و یارانش را با سنت‌های مربوط به سوگ سیاوش  ادغام کنند تا شاید آسان تر درنزد ایرانیان جا باز کند. ازطرفی دیگر، صفویه تحت هدایت ونیزی‌هایی که به ایران آمده بودند، از مراسم تشییع جنازۀ عیسی مسیح و عزاداری‌های مربوط به اوهم، تأثیر گرفتند و با درهم آمیختن مراسم سوگ سیاوش، تعزیۀ شیعی به شکلی که امروز می بینیم بوجود آمد. "

در هر حال سیاوش عزیزترین پهلوان شاهنامه است. گرچه در زندگی سیاوش موهبتها و فضیلت‌های فرد در رویارویی با جهان و اجتماع لگدمال می‌شود، ولی در مرگ او، همان موهبتها و فضیلتها، گردش روزگار را دگرگون می‌سازد و در اینجا مرگ از زندگی تواناتر است.

احساس می کنم، با عزاداری مذهبی، به شیوه ای که در ایران امروز رواج پیدا کرده، خون سیاوش یک باردیگر ریخته شد. ازاین فکر و از مرگ یک "اسطوره"به اندازه دوری از ایران غمگین می شوم.