مجموعه قصه های کوتاه

 

دربون دانشگاه

علیرضا میراسداله

 
خانوما، آقایون دقت كنید، این سوراخ دماغ باز كنه... سوراخ دماغ بازكن ... سوراخ دماغ باز كن دارم...

امكان نداشت این صدا رو فراموش كنم. خود خودش بود با همون صداى كلفت و لهجه شمالى غلیظ.

وقتى كه رسید بالاى سر من و گفت: سوراخ دماغ بازكنه... معجزه زمستون...

سرم رو بلند كردم و بعد از شونزده سال دوباره نگاهم به نگاه چركش پیوند خورد. موهاش سفید شده بود و دندون هاش خراب. هیكل قناس اش با تكان هاى قطار عقب و جلو مى شد و دیگه خبرى از اون سینه اى كه سپر مى كرد و بادى كه به غبغب مى انداخت نبود.

پس به این روز افتادى سید؟
 
جا خورد و سرش رو برد عقب. من رو شناخت ولى سعى كرد خودش رو بزنه به اون راه و دوباره گفت:

سوراخ دماغ بازكن دارم... سوراخ دماغ.

بعد از اون همه سال دیگه كینه اى ازش نداشتم، آستین اش رو گرفتم و گفتم: همه سوراخ دماغ بازكن هایى كه دارى، روى هم چند؟ با تردید به من نگاه كرد، لبخند كم رنگى زدم و دوباره پرسیدم، همه اش چند؟ شروع كرد به شمردن قوطی هاى ویكس داخل كیف اش...

یادم افتاد كه چطورى كیف من رو هر روز جلوى در دانشگاه مى گشت، و لاى كتاب درسی ها رو هم مى دید... بیچاره مریض بود و پر عقده. چند نفرى رو نشان كرده بود كه اذیت كند. من هم جزء شان بودم. از همان روز اول كه پا گذاشتم داخل دانشگاه شروع كرد به آزار دادنم:

هى تو وایسا بینم...
 
با منى؟
 
نه پس دیونه ام دارم با خودم حرف مى زنم، بیا اینجا ببینم، اینور، این گوشه...

یك اتاقك كوچك در راهرو ورودى دانشگاه ساخته بودند كه مى نشست داخل اش و به این و اون گیر مى داد. عاشق بازجویى بود. حتى به كاست شجریان هم گیر مى داد:

این چیه؟
 
چیزى نیست، نواره سید.
 
این نواره؟ فكر كردى من خرم، این كاست موسیقیه!
 
خب منم نگفتم نوار بهداشتیه، گفتم نوار موسیقیه.

پاش رو مى كرد توى یك كفش كه نمى شه برى سر كلاس باید بمونى همین جا تا من برم كاست رو گوش كنم ببینم مجازه یا غیر مجاز.

آخه سید جان مگه نمى بینى عكس شجریان روشه...
 
حرف نزن، عكس روشه ولى از كجا بدونم توش چیز غیر مجاز ضبط نكردى، شاید خونه دو كاسته داشته باشى، باید بررسى كنم...

بازجویى هاى جلوى در قابل تحمل ترین قسمت ماجرا بود. روزهایى كه جلوى در نمى نشست به حیاط سر مى زد، راه پله رو مى پایید و بى هوا در كلاس ها رو باز مى كرد. به ید قدرت خودش، روى در اتاق تمرین بازیگرى بچه هاى تاتر یك سوراخ بزرگ درست كرده بود و یواشكى مى آمد پشت در و یك دفعه سرش رو از سوراخ مى كرد داخل. منظره غریبى مى شد، با اون ریش تو پر سیاه كه درست از پاى چشمهاش در اومده بود مثل خرسى مى شد كه سرش رو بریدن و به دیوار زدن.
 
دفعات اول كه این كار رو كرد دخترها جیغ زدن و وحشت كردن ولى كم كم همه به این كله سیاه بو گندو عادت كردند و شد جزیى از دكور اتاق تمرین.

یكى دیگه از عادت هاش این بود كه از راه پله هاى طبقه بالا، حیاط رو زیر نظر مى گرفت و اگر پسر و دخترى با هم حرف مى زدند مى دوید پایین و شر راه مى انداخت:

این خانم كى تو مى شه؟

هیچكى همكلاسمه.
 
غلط كردى خانم اشرفى - اسم همه رو هم بلد بود - رشته اش گرافیكه، تو نقاشی مى خونى... دنبالم بیا باید ببرمت پیش حاج آقا، شما هم همینطور خواهر...

هر چى التماس مى كردیم كه سید جان یه سلام و علیك خشك و خالى بود، فایده نداشت. جواب مى داد:

از اون بالا كه دیدمتون ساعت گرفتم، هفت دقیقه با هم حرف زدید، آخه آدم با یه نامحرم هفت دقیقه حرف چى داره بزنه، حتما داشتى گولش مى زدى دیگه... حالا مى برم پیش حاجى معلقتون كنه آدم بشین...

حاجى یه آخوند رده پایین پفیوز بود كه از صبح تا شب توى اتاق حراست دانشگاه مى نشست و با یك زنیكه به اسم خانم محمودى لاس مى زد. خانم محمودى هم مسئول حراست دخترها بود. در اتاقشون معمولا بسته بود، سید در مى زد و منتظر مى شد تا از حاجى صدایى در بیاد و اجازه بده. وقتى كه حاجى تنبون اش رو مى كشید بالا و اجازه ورود مى داد، سید شروع مى كرد به تحریف ماجرا...

حاج آقا، این دوتا رو در حالت خیلى بدى گرفتم... شانس آورن كه من دیدمشون وگرنه معلوم نبود چه افتضاحى به بار بیاد...

دروغ نگو سید، به خدا حاج آقا فقط داشتیم سلام و علیك مى كردیم...
 
سید بى توجه به اعتراض ما ادامه مى داد: حاج آقا خجالت مى كشم بگم در چه وضعیتى بودن... یك دقیقه دیرتر رسیده بودم كار از كار مى گذشت...
 
حاج آقا خوب مى دونست كه سید اغراق مى كنه براى همین معمولا ردش مى كرد كه بره...
 
آقا سید شما برو بچه هاى دیگه بهت نیاز دارن ما با این برادر و خواهر صحبت مى كنیم كه به امید خدا جلوى شر رو بگیریم و نذاریم كار بد بكنن.

خانم محمودى كه چهل سالى داشت و هنوز مجرد بود، هر بار كه حاج آقا مى گفت كار بد، پوزخند زشتى مى زد، سر تكون مى داد و به نظر مى رسید كه قوه تخیل اش به كار افتاده..

وقتى كه سید مى رفت حاج آقا و خانم محمودى با لحنى ساختگى هر چه از دهنشان در مى آمد نثارمان مى كردند، بعد یكهو مهربان مى شدند، آهنگ صدایشان تغییر مى كرد و با لحنى كه به مراتب چرك تر از حالت قبلى بود، راهنمایى مى كردند كه چطور جلوى نفس پلید رو بگیریم. دست آخر هم تعهد مى گرفتند كه دیگه كارى نكنیم كه سر از حراست دربیاریم، تعهدى كه عمل كردن به آن با وجود سید بسیار دشوار بود.

بعضى از بچه ها راهش رو یاد گرفته بودن، یكى براى سید تلویزیون رنگى خریده بود كه شب هایى كه همانجا در دانشگاه مى خوابید فوتبال ببینه. یكى دیگه هم براش هر ماه یك پیرهن مشكى جدید مى خرید. عاشق پیرهن مشكى بود و هرگز هیچ رنگ دیگرى نمى پوشید. ولى من در آن سالها پول بلیط اتوبوس هم نداشتم چه برسد به باج دادن به مفتخورى مثل سید... كارم كل كل كردن و دعوا بود، یا جلوى در، یا داخل حیاط یا كنار میز نور میون راه پله ها...

آخرین بار كه دعوا كردیم كنار میز نور بود. پنج، شش نفرى دو طرف میز نور نشسته بودیم و با راپید نقشه مى كشیدیم. رو به روى من یكى از دختر هاى كلاس نشسته بود و سرش به كار خودش بود، نه با هم حرف مى زدیم و نه كارى داشتیم. میز هم آنقدر بزرگ بود كه امكان نداشت پاهامان از زیر آن به هم برسد. ولى سید براى گیر دادن به من بهانه لازم نداشت.

تا از پله ها بالا آمد و ما رو دید كه رو به روى هم نشستیم اسمم رو صدا زد و گفت پاشو بیا اینطرف...

براى چى باید بیام اونور، دارم كار مى كنم.
 
صحبت نباشه بیا ببینم...

سرم رو انداختم پایین و به كارم ادامه دادم.

مگه با تو نیستم، مى گم بیا اینجا...
 
سید برو خدا روزیت رو جاى دیگه بده، الان ژوژمان دارم باید این نقشه رو آمده كنم.
 
عصبانى شد و داد زد: با من بحث نكن... سرت رو مثه بچه آدم بنداز پایین و بیا اینجا...

سید چرا فقط به من گیر مى دى؟

با دست بچه هاى دور میز رو نشون دادم و گفتم: اینا هم نشستن! پس چرا فقط من رو مى بینى؟

بچه ها براى اینكه درگیر نشن سرشون رو بلند نمى كردن. ابروهاش رو انداخت بالا و با لحن تمسخر آمیزى گفت:

اینا دارن كار مى كنن تو نشستى اینجا به یك هدف دیگه، پاشو بیا اینطرف... پاشو... بحث نكن

جوهر راپید روى نقشه هنوز خیس بود و نمى تونستم جمع اش كنم، به سید گفتم:

باشه پا مى شم ولى اول باید نقشه خشك بشه... برو پنج دقیقه دیگه بیا مى بینى كه نیستم.

یكهو داد زد:

منو مسخره كردى، یك ربعه دارم مى گم پاشو هى بهانه مى آرى، پاشو ببینم... نشسته اینجا داره دختر بازى مى كنه، فكر كرده من كورم... من صدتا مثل تو رو درس مى دم... پاشو ببینم... اصلا باید ببرمت پیش حاجى تكلیف ات رو یه بار براى همیشه كلا روشن كنم...

از پشت میز پاشدم، رفتم رو به روش ایستادم و در حالیكه از زور عصبانیت عضلات صورتم مى پرید گفتم بریم تكلیفم رو روشن كن... یالله... بریم... یكى از بچه هاى سر میز گفت:

سید این بار رو بى خیال شو الان امتحان داره...

داد زد: آدم كه امتحان داره مى شینه درس مى خونه توى راه پله مزاحم دخترها نمى شه... بریم، بریم پیش حاجى ببینم... بریم تكلیف تو یكى رو من امروز روشن كنم...

از پله ها رفتیم پایین ، وسط حیاط یكهو صبرم تموم شد و همینطور كه از پشت سرش مى رفتم براش جفت پا گرفتم، با اون هیكل گنده و ریش انبوه سكندرى خورد و افتاد زمین...

اصلا توقع نداشت همینطور كه كف حیاط افتاده بود با چشم هایی كه از تعجب گرد شده بود گفت: براى من جفت پا مى گیرى...

نذاشتم حرف بزنه داد زدم: خفه شو مادر جنده... گور پدر تو و این دانشگاه و اون حاجى دیوث... هر گهى دلتون مى خواد بخورین... اینا رو گفتم و زدم به چاك.

اولش فكر كردم به جهنم دیگه نمى رم دانشگاه ولى بعد ازچند روز احساس كردم حاصل دو سال و نیم از عمرم تبدیل شد به هیچ.و بعد از یك هفته با وحشت و تردید برگشتم دانشگاه.

اون روز سید جلوى در نبود. صاف رفتم نشستم سر كلاس ولى نمى دونم كى بهش خبر داد كه وسط كلاس با یكى دیگه از حراستى ها دو نفرى اومدن دنبال من كه برم دفتر حاجى...

چاره اى نداشتم دنبالشون راه افتادم ولى اینبار سید پشت سرم راه مى اومد.

داخل دفتر حاجى متوجه شدم كه بى محاكمه محكومم كردن و اون ترم رو معلق شدم. حاجى حرومزاده بدون اینكه بپرسه اصل ماجرا چى بوده گفت كه باید از سید رسما عذرخواهى كنم و تا شروع ترم بعد هم حق ندارم برم دانشگاه. من هم همونجا از سید عذرخواهى كردم بلكه تخفیفى در مجازاتم بدن. فكر كردم خودم رو بزنم به مظلوم بازى حاجى خوشش مى آد.

با صدایى گرفته گفتم: آقا سید، شما برادر بزرگ من هستى، به بزرگوارى خودت من رو ببخش و...

از در اتاق كه اومدم بیرون، نفهمیدم كه سید هم پشت سرم اومده بیرون، درست توى پاگرد پله ها برام پشت پا گرفت، با صورت خوردم به دیوار. همینطور كه گیج مى زدم و دماغم رو مى مالیدم از كنارم گذشت و گفت:

مادر جنده خودتى، از این به بعد پشت سرت رو حسابى بپا...

از اون روز به بعد دانشگاه براى من دانشگاه نشد و بدون اینكه مدرك بگیرم با پاسپورت جعلى از ایران رفتم بیرون. حالا بعد از اونهمه سال كه برگشته بودم ایران باز با سید رو به روى هم بودیم و... 
 
خوب كه ویكس ها رو شمرد گفت: نوزده تا مونده مى شه نه هزار و پونصد تومن... زل زدم به چشم هاش و گفتم:

سید، من پول ویكس ها رو مى دم ولى لازمشون ندارم، مال خودت، فقط بهم بگو چرا از من بدت مى اومد؟

قیافه اش رو با حالتى تصنعى در هم كشید و گفت، من تو رو نمى شناسم این ویكس ها رو مى خواى یا نه؟

گفتم: اگه منو یادت بیاد آره وگرنه نه؟
 
لااله الاله تو خریدار نیستى...

دست كردم در جیبم كه پول درآرم ولى قطار در همون لحظه رسید به ایستگاه و با باز شدن در، سید از واگن پرید بیرون و رفت.

من هم پشت سرش از واگن خارج شدم ولى قصد تعقیب اش رو نداشتم. آرام آرام رفتم به سمت خروجى ایستگاه و وارد خیابان مفتح شدم.

چرا به اون روز افتاده بود، شكل معتاد ها نبود، به كارتن خواب ها هم نمى خورد. ولى حتما دلیلى داشت كه با آن اخلاق به جاى رسیدن به مدارج بالا در حراست دانشگاه به ویكس فروشى در قطار افتاده بود!

یكى از پشت سرم گذشت و به من تنه زد لحظه اى فكر كردم كه سید آمده كه باز پشت پا بگیرد ولى او نبود. رهگذرى بود كه تصادفى به من خورد.

با این برخورد به خودم آمدم، و متوجه شدم كه زمستان است. ایستادم و یقه كتم را بالا زدم، هوا سرد بود ولى نه آنقدر كه نیازى به سوراخ دماغ بازكن هاى سید باشد.
 

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید