جای خالی جان

شقایق رضائی
دالاس تگزاس

اول سكوت بود. حال خوش و بش نداشتم. سوال دوم را كه پرسیدم، جوابم را با یك كلمه داد. فقط یك كلمه. جمله نبود، فعل نداشت. مثل من دل و دماغ نداشت.

نگاهش بی فروغ، خالی، سبز روشن، روی یك نقطه از دیوار مانده بود.

یك سوال كوتاه دیگر، جواب: تك كلمه. نیزه وار، من سپر به دست. پشت سپرم قایم شدم.

لوله های خون را در كیسه گذاشتم، زیپ كیسه را با دو انگشت بستم و از در بیرون رفتم. كسی در راهرو نبود. به اتاق برگشتم.

پرسیدم: همراه ندارید؟

گفت دخترم … [سی ثانیه ای سكوت بود.]

ادامه داد: عصر می آد دنبالم… چهار، شاید دیرتر..

تلویزیون؟ موزیك؟ چهل و پنج دقیقه با منی.

نه هیچ كدوم. تصویر كلیسای سوخته و گزارشگرهای عوضی… [ بقیه اش را نگفت]

اگر پوستتون رو اذیت كردم لطفاً بگید.

جوابی در كار نبود. من شروع به باز كردن وسایلم كردم. ردیف سرنگ ها، تمیز كننده ها، سر پیچ، دستكش استریل…باند، گاز...

اشك های زن كه روی صورتش قل خوردند، جعبه دستمال كلینكس را كنارش گذاشتم.

از كی بی تفاوت شده بودم؟

گفتم من معمولاً از مریض هایی كه دارم پانسمانشون را عوض می كنم می خوام كه برام یه قصه بگن. بعد قصه شون رو می نویسم. میگذارم روی فیس بوك!

راست می گی؟ قصه ام خسته ترت می كنه. هیچ كس نمی خواد قصهء غمگین بخونه.

خب اگه دیدم خسته كننده است، بهش هیجان می دم.

چه طوری؟

تو شروع كن.

تو فكر می كنی اگر شوهرم زنده بود، من الان این جا تنها نشسته بودم؟ فكر می كنی اون آدمی بود كه من رو بذاره تنها بیام شیمی درمانی؟

...

"جان" از یك خونریزی مغزی فوت كرد. خیلی ناگهانی. اول ماه فوریه. دو ماه پیش. هشتم جواب آزمایش های من اومد… حیاط خونهء ما دو هكتاره… تو بیابون خونه ساختیم. اون وقت ها، توی ایوون خونه كه می نشستیم با هم قهوه بخوریم، ساعت ها با هم حرف می زدیم. تمام روز، شاید سه تا ماشین می دیدیم از دور رد بشوند. تازه همون سه تا رو هم می دانستیم كیا هستند… هی شهر رو ساختند و شلوغش كردند. ولی هنوز، بهتر از این طرف هاست. ما آدم شهر نیستیم. فقط از دو تا دخترم دورم. هفتهء پیش، خونه رو گذاشته ام برای فروش. حیاط را باید با چمن زن بزنم از اونها كه سوارش می شی. تا حالا همسایه ها چند بار اومدند چمن ها را زدند. تا قبل از رفتن جان، متوجه نبودم چه قدر همه ء کارهام را اون انجام می داده. صبح بیدار می شدم می گفتم امروز باید فلان كار را انجام بدم، این رو بخرم... یا مثلاً توی لیست خرید بنویس: نمك. تا عصر كارها خودبه خود انجام شده بودند، نمكدون ها پر شده بودند… سگ ها رو راه برده بود، مرغدونی تمیز بود... تخم مرغ ها توی یخچال بودند. تخم مرغ محلی دوست داری؟

آره. راستی چه جوری آشنا شدید؟

اون آتش نشان بود. خوش تیپ ترین و خوش هیكل ترین مردی كه در تمام زندگی دیده بودم. هجده سالم كه شد، رفتم شهر با پسر عمه ام زندگی كنم. او برای من كار پیدا كرد در نزدیك ترین آتش نشانی آنجا. بعد من و جان را به هم معرفی كرد. اول فكر كردم امكان نداره آدم به این خوش تیپی به من نگاه كنه، ولی جان من را دید. او خودم را دید، من را شنید، عاشقانه پرستید. چهل و چهار سال پیش.

گفتم الان درد داری؟

نه. هیچ مشكلی. هنوز ندارم. نه درد، نه علائم جانبی. عجیب نیست؟

می دونی چهل و چهارسال با عشق زندگی كردن چه موهبتیه؟ فكر كن جان روی اون صندلی نشسته. ازت می پرسه درد داری؟ تو می گی نه. ولی اون فكر می كنه تو بهش راستش رو نمی گی. فكر كن چقدر اذیت می شد؟

آره این جوری بهش نگاه نكرده بودم. وای… چه به موقع رفت! [یهو اشك هاش بند اومد. چشمهاش دور اتاق چرخید. با دستمال آب دماغش را گرفت، یك فین محكم]

حالا تو یك فرشته داری تو قلبت كه همه جا باهاته… همین.

برگشتم به صندلی خالی پشت سرم نگاه كردم و گفتم: های جان!

هر دو خندیدیم.

كارم كه تمام شد، زن محكم بغلم كرد و گفت تو امروز جواب دعاهای من بودی. من از جیزز خواستم جواب سوال من رو بده.

لبخند زدم. حالا چه جوری حضرت عباس رو براش توضیح بدم؟!