در ستایش تجربه گرایی زنان نسل جدید و قدیم: داستان هایی از "زنان" نسل من (بخش اوّل)

 

 

 

این جستار در سال ۲۰۱۴به مناسبت نوشتن ۲۵ نوامبرروز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان نگاشته شده و بازخوردی است به چند واقعه اجتماعی در آن زمان از جمله اسیدپاشی ها به صورت زنان در اصفهان و اعدام ریحانه ی جباری.

حالا که گفتمان علیه تجاوز و آزار جنسی باز در مرکز گفتگوی اجتماعی قرار گرفته است آن را بازنشر می کنم.

این جستار تحلیلی-داستانی شامل داستان های شش زن در دهه ی هفتاد شمسی در ایران است. زنانی که مورد خشونت های اخیر قرار گرفته اند، زنانی حاضر در اجتماع و فعال و از همه مهم تر تجربه گرا بودند. در بازگویی داستان های زنان نسل خودم قصد دارم روی تجربه گرایی آن ها تاکید کنم. تجربه گرایی یکی از عامل های مهم ایجاد فضاهای جدید و تغییرات اجتماعی است.


در این تجربه ها زنان خود بنیادی را تجربه می کنند و به این شکل کارگزاری اجتماعی پیدا می کنند (اگرچه خودبنیادی کامل و کارگزاری مطلق افسانه است). پایه تجربه آزمون و خطاست. در جوامعی مانند ایران که معضلات اجتماعی زیادی وجود دارد، برای در خطر نیافتادن و صیانت نفس، سنت گرایی ترغیب می شود، نه تجربه گرایی. در یک نظام سیاسی که تمامیت گرا یا توتالیتر است، ریسک تجربه گرایی بسیار بالاست چرا که احتمال خطا بسیار بالا می رود. خطا در این شرایط به معنای خطر کردن می باشد که ممکن است حتی جان فرد را مورد تهدید قرار دهد؛ برای مثال خطای ریحانه، دختر تجربه گرایی که بنا به روایتی که در زندان نوشته شده و در سایت ایران وایرمنتشر شده است، به شوق گرفتن قرارداد کاری، خطا کرد و به آپارتمان مرتضی سربندی رفت ، در نهایت، به خاطر اطلاعاتی بودن سربندی، توسط رژیم جمهوری اسلامی به قتل رسید و جانش را از دست داد.

بیشتر این که، در محیطی مانند ایران، به خاطر بن بست های ساختاری اجتماعی و سیاسی، ممکن است هیچ یک از آزمون های فرد تجربه گرا نتیجه نداده و راهبر به خطاهایی تکراری و صدمه زننده شده، پس ریسک تجربه گرایی و در نتیجه خطر را بالاتر می برد. با این همه، شاهد این هستیم که بسیاری از زنان ، حتی با ریسک بالا و شکست های مکرر قبلی، به خاطر روحیه سرزندگی یا شورشگری، و یا آن ها که آگاه ترند به امید گشودگی آتی فضا در این بن بست تاریخی، دست به تجربه گرایی می زنند. اثرات کوتاه مدت این تجربه گرایی ممکن است ایجاد ناهنجاری و آشوب باشد ولی اثرات طولانی مدت آن، به نظر من، تغییر اجتماعی و گشودن فضاست. این نوشته قصد ستودن زنان نسل جدید و قبلی به خاطر روحیه تجربه گرایی و شهامت قبول کردن ریسک بالای باز آزمایش و مواجه با خطرهای جدی را دارد.

سرگذشت های گرد آمده در این نوشته داستان های زنان دو دهه اخیر است. از آن جا که جامعه همواره در حال تغییر است، بی شک زمینه ی اجتماعی که این داستان ها قصد طرح آن را دارد تغییرات زیاد و چند وجهی کرده است و داستان نسل جوان امروز ایران با داستانی نسلی که از آن صحبت می کنم تفاوت هایی دارد. اما این داستان ها مهم هستند، چرا که نشان می دهند تجربه گرایی های نسل های قبل زمینه های اجتماعی تجربه گرایی نسل امروز را وسیع تر کرده اند. اگر چه چون تجربه گرایی های نسل های مختلف زنان بیشتر فردی و جدا و جدا بوده اند و مبنای حرکت اجتماعی جمعی قرار نگرفته اند، نتوانسته اند جلوه های سیاسی در جهت تغییر نظام توتالیتر در ایران را پیدا کنند. با این همه، این تجربه گرایی ها قابل تقدیر هستند، چون همانطور که اشاره کردم، بستر اجتماعی تجربیات نسل های بعدی را زیر سلطه ی نظام توتالیتر موجود تغییر داده اند. شاید که این تغییر بسترها روزی به تغییری سیاسی منجر شوند.

لازم به توضیح می دانم که در این نوشته، من به مقوله ی زن به دو گونه نگریسته ام. اول این که نه تنها به عنوان موجودی در پروسه ی تاریخی Women in process"شدن"بلکه (Women as process(es) به عنوان "خود ساز وکار اجتماعی". از این منظر، زن چیزی ثابت و داده شده نیست، بلکه مقوله ای همواره در حال ساخته شدن از نظر اجتماعی است.
و دوم به عنوان خود"ساز و کار" شدن اجتماعی در جامعه ی ایران. به دلیل شکل تئوکراتیک یا اسلامی نظام توتالیتر حاکم بر ایران (جمهوری اسلامی) و این که این شکل با شیوه های خاصی از هویت سازی و تعیین نقش و جایگاه و حضور برای زنان و همچنین کنترل بدن و محدودیت برای حضور فیزیکی در عرصه های اجتماعی، ارتباط مستقیم دارد، "زن" در تجربه گرایی هایش خود به صورت "ساز و کاری اجتماعی درآمده است که تغییر بسترهای مادی و مناسبات اجتماعی را رقم می زند.

این جمله که "معیار آزادی زن معیار آزادی اجتماع است" در نظام سیاسی ایران معنایی جامع تر، عمیق تر و گسترده دارد.

در هر دو صورت اول و دوم مطرح شده در بالا، برای شناخت آنچه "زن /زنان امروز" ایران نامیده می شود، لازم است ما نگاهی داشته باشیم به "زن/زنان" دیروز تا سازوکار و چگونگی تغییر از "آن" به "این" شدن را دریابیم و همچنین پتانسیل های "زن /زنان امروز" را که در حال تبدیل کردن آن ها به "زن/زنان" فرداست کشف کنیم. داستان های زیر برای تعمیق این شناخت نوشته شده اند.


                                                                         ****
داستان "ژ"
با خانم ژ از طریق همخانه ام "م" آشنا شدم. سال هفتاد و چهار بیست و شش سالم بود. از همسرم جدا شده بودم و مستقل از خانواده زندگی می کردم. در شهرداری تهران در یکی از جنوبی ترین مناطق تهران مهندس ناظر بودم. "م" فارغ التحصیل رشته ی اقتصاد دانشگاه تهران بود و معاون یک مدرسه ی دخترانه در شمال تهران. اهل تهران نبود. او چند سالی از من بزرگتر بود و ازدواج نکرده بود. به دلیل مجرد بودن، به سختی می توانست خانه ای اجاره ای پیدا کند. در آن زمان در خانه ی من زندگی می کرد.

"ژ" تنها دوست او بود که تحصیلات دانشگاهی نداشت، خانه دار بود و سنش از ما بیشتر. در مورد نحوه ی آشنایی آن ها اطلاع ندارم. ما چند بار با "م" به خانه ی "ژ" در شرق تهران رفتیم. زنی بود با قد متوسط، چهارشانه و هیکلی درشت. پشتش را بسیار صاف می گرفت و سرش را بالا. خوش برخورد و خوش صحبت و معاشرتی بود. چشمهای درشت، موهای سیاه پرپشت و پوست سبزه داشت و زود جوش و جذاب بود. شوهر "ژ" را یک بار دیدیم. اگر هم نمی دیدیم عکسش او با "ژ" و دو پسرشان در چند جای اتاق پذیرایی بود. مردی بود که می گفتی "بسیار آقاست." به گفته ی "م"، از دبیران برجسته ی ریاضیات در تهران بود که عصرها نیز تدریس خصوصی می کرد و خانواده ها برای استخدامش سرو دست می شکستند. اما با توجه به ظواهر امر، نوع مبلمان و وسعت و محل آپارتمان، زندگی بسیار معمولی داشتند. در نگاه اول خانواده ای عادی و خوشبخت با دو پسر مودب به نظر می رسیدند.

تا این که در دیدار دوم، وقتی روی مبل نشسته بودیم و چای و میوه می خوردیم، "ژ" به حرف آمد و دغدغه ی خاطرش را گفت. برایمان تعریف کرد که شوهرش سال هاست با او نمی خوابد. عجیب بود مردی از این زن که به نظر گرم و پرشور بود خوشش نیاید. "ژ" می گفت از زمانی که پسرهایش نوجوان شده اند، شوهرش می گوید از آن ها گذشته است و خجالت می کشد شب ها با او به اتاق خواب برود. "ژ" این حرف ها را زمانی می زد که پسرهایش خانه نبودند. می گفت شوهرش شب ها در هال روی مبل می خوابد. مبل هایشان برای خوابیدن بسیار باریک و ناراحت به نظر می آمد. من و دوستم که سابقه ی ازدواج بالای ده سال و پسر نوجوان نداشتیم، حرفی نداشتیم تا در راهنمایی به "ژ" بزنیم.

"ژ" برای اثبات تلاشش برای جلب همسرش به اتاق خواب، ما را به آن اتاق برد تا روتختی را که مدتی بود خریده بود نشانمان بدهد. گفت: "این رو خریده ام که تحریکش کنم، ولی نشد. یه بعدازظهر، وقتی بچه ها مدرسه بودن، صداش کردم بیاد تو اتاق. ولی تا منو با لباس خواب دید که روی این روتختی دراز کشیده بودم، سرشو انداخت پایین و رفت بیرون. و گفت: یک وقت می بینی مشغول می شیم و پسرها می یان. "ژ" ادامه داد: "بهش گفتم حالا دو ساعت مونده تا بچه ها بیان. ولی اون گفت اگه یه وقت زود تعطیلشان کردن چی؟"

روتختی پوست پلنگی تخیلات زیاد و پرحرارتی رو می بایست برانگیزد. در آن ساعت بعدازظهرآفتاب هم رویش افتاده بود و تنور تخیلات را بیشتر داغ می کرد. "ژ" شروع کرد در مورد لباس خواب هایی که برای "اغوای" شوهرش به آن اتاق خریده بود صحبت کردن ولی من پیش از این که بخواهد آن ها را نشانمان بدهد، به اتاق پذیرایی برگشتم و گفتم: "اتاقتون آفتاب افتاده، خیلی گرمه است و نفس آدم می گیره."

آن روز، اول پسرهای "ژ" که یکی شان تازه پشت لبش سبز شده بود و بعد شوهرش به خانه آمدند و ما زود زحمت را کم کردیم. پسرها بسیار مودب بودند و ما در مورد این که کلاس چندمند صحبت کردیم. "ژ" گفت که شاگرد ممتاز هستند. پدرشان مردی بسیار آرام و موقر، محترم و فرهیخته به نظر می آمد. ما گفتیم: با چنین پدری که قبولی بچه های مردم را در کنکور تضمین می کرد، باید هم شاگرد اول باشند.

آن شب در خانه با "م" در مورد "ژ" صحبت کردیم. نظر ما این بود که "ژ" باید بی خیال سکس شود. مگر چه اشکال داشت؟ او زندگی خوبی داشت. پسرهای مودب و موفق که قبولی شان در دانشگاه قطعی بود. شوهرش بسیار "آقا" بود. سخت و شرافتمندانه کار می کرد، زندگی او و دو پسرشان را تامین می کرد و انتظار زیادی هم از "ژ" نداشت. او مردی ایده ال بود که نه چیزی کم گذاشته بود و نه هیچ عیبی داشت!

اما "ژ" با ما همعقیده نبود و همچنان از زندگی اش به تمامی راضی نبود و فکر می کرد باید کاری بکند.

بعد از آن، من زیاد با "ژ" رفت و آمد نداشتم. "م" هم بعد چند ماهی از خانه ی من رفت. اما "ژ" با مادرم که او را یک بار در خانه ی من دیده بود، رابطه ی نزدیکی برقرار کرده بود. او و مادرم بیشتر هم را می دیدند. فکر می کردم شاید مادرم بیشتر از من و "م" مشکلات خاص "ژ" را درک کند. از دید من، "ژ" مشکل واقعی نداشت. همسری روشنفکر داشت که می توانستی با او چند ساعت در مورد مسائل اجتماعی و یا قضایای ریاضی صحبت کنی. عکس هایش در پاریس روی دکور بود. آن جا تحصیل کرده و از نخبگان روزگار بود. از قیافه اش هم معلوم بود چقدر شریف و متین است. پیش خودم فکر کردم "ژ" دیوانه است. به خاطر ریسک بالایی که با به هم ریختن زندگی خوبش، سر هیچ و پوچ، می خواست به جان بخرد. خودم را تصور می کردم که همسر چنان مردی، هم بسیار خوش تیپ و هم فرهیخته و منطقی بود، باشم. همسر او بودن برایم کافی بود و سکس نمی خواستم.

"ژ" اما بالاخره ریسک بزرگ زندگی اش را کرد. چندین ماه قبل از خروج من از ایران از شوهرش طلاق گرفت. گفت که او به هیچ وجه حاضر نبوده پا به اتاق خواب بگذارد. بعضی شب ها در آن اتاق، که بسیار کوچک بود و تنها روزنه اش دریچه ای نزدیک به سقف بود، "ژ" از میل جنسی بی تاب می شده و حتی به گریه می افتاده است. مرد با پای خودش به محضر آمده و او را طلاق داده است. "ژ" می گفت بعد طلاق پسرهایش حاضر نیستند او را ببینند. می گویند مادرمان خراب است و از وجودش خجالت می کشیم. "ژ" دیگر به آن خانه و زندگی راهی نداشت. با طلاقش، تمام درها به رویش بسته شد. یکه و تنها ماند.

من دیگر با او رابطه ی زیادی نداشتم و خبرها را از طریق مادرم می گرفتم. آن ها با هم اینور و آنور می رفتند و بسیار دوست شده بودند. بعد از مهاجرتم، مادرم گاهی خبرهای "ژ" را تلفنی به من می داد. می گفت: "ژ" مومن شده است. نمی دانی چه چادری گذاشته و چه نمازهایی می خواند. دلیل تغییر "ژ" این بود که صیغه ی مردی به شدت متدین شده بود. تحولات جدید "ژ" و صیغه شدنش باعث شد حتی دیگر مایل نباشم از زندگی و احوالش بدانم. از آن چه بر خود من گذشته بود، می دانستم که به عنوان یک زن "مطلقه" در شرایط بسیار سختی است. از طرف بچه هایش طرد شده و مورد آزار جامعه است. همچنین یافتن مردی طلاق گرفته یا بیوه که او را بپذیرد دشوار بود. ولی صیغه ی یک مردِ زن دارِ مذهبی شدن دیگر چه صیغه ای بود؟ خجالت نمی کشید؟

شش ماه بعد که باز با مادرم صحبت می کردیم ماجرای دیگری از "ژ" گفت. مرد بعد از چند بار تمدید صیغه از "ژ" خسته شده بود و ولش کرده بود. مادرم می گفت: "ژ" عاشق شده است. "نمی دونی چه گریه هایی می کنه که آدم دلش به حالش کباب می شه. دوری مرده رو نمی تونه تحمل کنه و مرده گفته پول می خوای بهت بدم ولی خودتو نمی خوام. دخترهای جوونتری پیدا کرده". از روی گفته های مادرم، "ژ" داشت پرپر می زد. پیش او درددل کرده بود که آن مرد سکسش خیلی خوب بوده و او نمی تواند بدون او زندگی کند. حالا کار مادرم در آمده بود چون "ژ" هر روز خانه ی آن ها بود و گریه و زاری می کرد. حتی یک بار پدرم پای تلفن هم به این موضوع اشاره کرد که دوست مادرت هر روز این جاست. مرد رفته بود و به قول معروف علی مانده بود و حوضش: "ژ" مانده بوده و چادری که خود را در آن می پیچید.

دفعه ی آخری که از مادرم در مورد "ژ" شنیدم، داستانی از همیشه فاجعه بار تر بود. آنقدر فاجعه بار که مادرم نیز با "ژ" قطع ارتباط کرده بود. مادرم گفت روزی قرار گذاشته بودند با هم با اتوبوس به سفر مشهد بروند. صبح آن روز "ژ" زنگ می زند و می گوید مادرم به ترمینال نرود و از او می خواهد سر خیابانشان منتظر باشد. بعد مدتی، "ژ" سوار ماشین بنزی که راننده اش مردی ریشو بوده می آیند و مادرم را سوار می کنند. "ژ" می گوید این آقا هم می خواهد برود مشهد زیارت و محبت کرده آن ها را می برد. مادرم آهسته به "ژ" می گوید که ترجیح می دهد با اتوبوس بروند. بعد وقتی مرد برای زدن بنزین توقف می کند و از ماشین پیاده می شود، مادرم می بیند زیر پیراهنش کلت بسته است. همین موضوع باعث می شود بگوید حالش بد است و می خواهد به خانه برگردد. او گفت که "ژ" زیر دست و پای مردهای حکومتی که صیغه می کنند افتاده است و به همین خاطر به "ژ" گفته دیگر نمی خواهد با او رفت و آمد داشته باشد.

                                                                      ****
داستان "ل"
"ل" یکی از دوستان "م" همخانه ی من بود. آن ها در زمان دانشجویی ساکن خوابگاه کوی دانشگاه تهران بودند. بعد از فارغ التحصیلی، "ل" که شغلی در تهران می گیرد آن جا می ماند و با دختر دیگری از ساکنان قبلی کوی دانشگاه خانه ای حدود خیابان ستارخان تهران اجاره می کنند. "ل" رشته ی جانور شناسی خوانده بود.

داستان "ل" کوتاه است چون من او را یک بار بیشتر ندیدم. یک روز جمعه که او و همخانه اش،"م" و من را با همخانه اش باشم به ناهار دعوت کرده بودند. مهمترین خاطره ام از آن روز صحبت های شوک آور "ل" است که دختری با گونه های برجسته و موهای دم اسبی بود.

"ل" به تازگی از شرکتی که در آن کار می کرد استعفا داده بود. می گفت: رییسش، مردی میانسال و زن و بچه دار، به او نظر داشته و از او که کارشناس بوده انتظارهایی داشته است که منشی هایش برآورده می کردند. تعریف می کرد که کار مرد آنقدر خراب است که یک بار در زده تا وارد اتاق شود و در مورد پرونده ای با او صحبت کند و رییس را با منشی در حالت ناجوری دیده است. منشی جوان روی صندلی چرمی بزرگ رییس نشسته بوده و پشتی صندلی گردان را بسیار عقب داده بودند. پاهای دختر جوان روی میز بوده و رییس میان پاهای او در فاصله ی بین میز و صندلی ایستاده بوده است. چون پشت رییس به "ل" بوده او را ندیده. حتی صدای باز شدن در را نشنیده. یا شنیده و توجه نکرده است. منشی در که باز شده، سرش را کمی بالا آورده و تا "ل" را دیده، یکدفعه روی صندلی به پایین لغزیده و زیر میز قایم شده است. "ل" می گفت رییسش همانطور که پشت به او داشته دستور می دهد که از اتاق بیرون برود و الان مزاحم نشود.

این داستان اما فجیع ترین و شوک آورترین داستان "ل" نبود. می گفت: در جامعه ای که ما زندگی می کنیم، رفتار رییس من عجیب نیست. تعریف می کرد که زمانی چند بچه آهوی ماده از کاخ رهبری در نیاوران برای معالجه آورده بودند. "ل" به عنوان کارشناس جانور شناسی از مسئولان رسیدگی به وضع آن ها بوده است. "ل" می گفت: پاسداران آنقدر به این بچه آهوها تجاوز کرده بودند که لت و پار بودند. اصطلاح "لت و پار" هنوز بعد نزدیک بیست سال در گوشم مانند صدای انفجار مهیبی می ترکد و قطعه قطعه ام می کند.

"ل" سخت دنبال پیدا کردن شغل بود. سرماه باید نصف اجاره خانه را می پرداخت و هزینه های شخصی اش هم بودند. می گفت حتی حاضر است کار منشی گری در شرکتی با رییسی درست که به زن ها چشم بد نداشت پیدا کند چون در رشته ی او کار چندانی پیدا نمی شد. اگر به شهر خودش برمی گشت هیچ کاری نمی توانست پیدا کند. بنابراین منشی گری در تهران را به خانه نشینی در شهر کوچک خودشان ترجیج می داد.

                                                                  ****
داستان "م"
"م" همخانه ی من اهل رشت بود. صورتی پهن، پوستی سفید و شفاف و چشم های ریز سبز داشت و عینک بزرگی می زد. قدش به نسبت بلند بود و چهارشانه و تو پر بود. رشته ی اقتصاد خوانده بود ولی در این زمینه کار نمی کرد. به تازگی معاون یک مدرسه ی دخترانه در شمال شهر تهران شده بود و به خاطر شغلش مجبور بود در محل کار چادر بپوشد. "م" نامزدی داشت که بعد از مدتی رابطه شان به هم خورده بود. یادم نمی آید سر چی ولی می دانم روزی در تاکسی حرفشان شده بود. مدتی بود یکدیگر را نمی دیدند. مشکل "م" از طرفی این بود که چطور قضیه تمام شدن رابطه را به خانواده اش بگوید. از طرف دیگر، هنوز در فکربازگشت نامزدش و از سر گرفتن رابطه شان بود. من روزی که دوباره بی تابی می کرد، به او گفتم از فکر پسر بیاید بیرون. همین باعث شد رابطه ی من و "م" شکرآب شود و بعد مدتی از خانه ی من رفت. البته دوستی مان ادامه پیدا کرد. هیچ وقت شب ها و ساعات زیادی را که با هم همخانه بودیم وشب ها تا دیر وقت می نشستیم و از هر دری صحبت می کردیم فراموش نخواهم کرد. از خصلت های جالب "م" یکی این بود که یکدفعه هوس پختن غذایی را می کرد و سر راهش از مدرسه مواد لازم را می خرید. تا به خانه می رسید، "چادر" لعنتی را که کشش را دور سر انداخته بود در آورده و به کناری می انداخت، لباس راحت می پوشید و به من می گفت امشب تصمیم گرفته باقالی قاتوق یا خورشت لنگر یا فلان غذا را درست کند.

این ها را که گفتم برای ارائه ی تصویری کلی از "م" بود تا داستانش را در ارتباط با موضوع این جستار طرح کنم. روزی "م" به خانه آمد و گفت از طرف مدیر مورد مواخذه قرار گرفته است. هم او و هم دیگر معاونان مدرسه. یکی از اولیا شکایت کرده بود که دخترش در کلاس چیزهایی یاد گرفته که شرم آور است و او نمی خواهد هیچ وقت دختر نوجوانش، به شکل زودرس، در معرض این مسائل قرار بگیرد. جریان این بود که یکی از دخترها کاندومی به کلاس آورده بود و بازی راه انداخته بود که در آن دخترها با هم بر سر باد کردن کاندوم آنقدر که بترکد رقابت می کردند. بعضی از بچه ها گویا از این بازی بسیار هم لذت برده بودند که موجب شرم عده ای دیگر شده بود.

"م" و معاونان دیگر در جواب این مواخذه که چطور چنین اتفاقی می تواند زیر گوش آن ها بیافتد و آن ها ندانند گفته بودند: "حتی اگر ما در آن زمان وارد کلاس شده بودیم متوجه نمی شدیم، چون در عمرمان کاندوم ندیده ایم."

با شنیدن داستان همخانه ام به عمق حقیقتی که در آن نهفته بود با صدای بلند خندیدم. او نامزد داشت ولی هیچ گاه رابطه ی نزدیک با نامزدش نداشت. جالب تر این که، حتی من که ازدواج کرده بودم و بچه ای هم داشتم، تا آن روز به چشم خودم کاندوم ندیده بودم. هدفم از این داستان نشان دادن سطح اطلاعات و دانش جنسی من و "م" به عنوان دو زن تحصیلکرده ی آن زمان بود. مانند ما کم نبود، دو نمونه ی دیگرش، "ف" و "س" دو خواهری از دوستان نزدیکم بودند.

                                                                         ****

بقیه داستان ها و نتیجه گیری در شماره بعد.
 

نیلوفر شیدمهر

تارنما: nilofarshidmehr.com

 لینک به مجموعه اشعار در همه شهرهای دنیا زنی هست

 لینک به مجموعه داستان دو زن در میانه پل

 کانالِ شعرخوانی در یوتیوب (از شما دعوت می‌شود مشترک شوید / دکمه سابسکرایب را بفشارید)