مجموعه قصه های کوتاه

 

شیر موز

علیرضا میراسداله



پاییز سال شصت و هفت براى بسیجى ها ایام غم انگیزى بود. مى گفتن:

دیدى در شهادت رو چطور به روى ما بستند؟!

ولى براى من كه تازه پونزده ساله شده بودم فرقى نمى كرد، راه هاى دیگه اى هم براى خودكشى بلد بودم. اولش كه رفتم جبهه فكر مى كردم گلوله خوردن و مردن خیلى باحاله ولى وقتى - روزهاى بعد از مرصاد - با لاشه هاى سوراخ سوراخ شده روبه رو شدم كه بوى گند مى دادن و كرم زده بودن، فكر كردم زیاد هم باحال نیست كه دل و روده آدم اینجورى بریزه بیرون. مى شه تمیزتر هم مرد.
 
این شد كه مثل بسیجى هاى دیگه زانوى غم بغل نكردم و بى خیال پیوستن به سید و الشهدا از راه آرپی چى و خمپاره شدم. بسیج و مسجد رو بوسیدم گذاشتم كنار و برگشتم سر درس و مشق. ولى اول باید عقب موندگى تحصیلى ام رو در مجتمع رزمندگان جبران مى كردم.
 
فك و فامیل پشت سرم حرف مى زدن و مى گفتن بیچاره تنبل از مدرسه فرار كرد رفت جبهه. از اونجا كه امتحانات مجتمع آسونتر از مدرسه بود فرصت رو غنیمت شمردم كه حال همشون رو بگیرم و در سه فصل زمستان و بهار و تابستان كلاس اول و دوم و سوم دبیرستان رو تموم كردم و با شروع سال تحصیلى ٦٨ نشستم سر كلاس چهارم.

ولى این سرعت عمل عواقبى هم در پى داشت كه بدترین اش دوستى با یكى از معلم هاى مجتمع رزمندگان بود به اسم حسن دوطاقى. یك طلبه سربه زیر جوان كه دینى درس مى داد. جانباز هم بود، یك پاش رو گذاشته بود روى مین و یك سوراخ اندازه یك تخم مرغ بغل پاش داشت كه وقت وضو معلوم مى شد و همیشه گیوه هاى نرم اندیمشكى مى پوشید كه راحت باشه.
 
دوطاقى خرافاتى بود. یك روز كه سر كلاس از خواص و معجزات سید ها مى گفت نگاهش با نگاهم تلاقى كرد و پرسید:

شما برادر اسمتون چیه؟
 
علیرضا.
 
شما سید هستین؟
 
بله سید هستم.
 
گل از گلش شكفت و با هیجان پرسید: برادر فكر مى كنى كه من از كجا فهمیدم كه شما سید هستى؟
 
نمى دونم، از كجا فهمیدین؟
 
لبخند زد و در حالیكه سرش رو تكون مى داد گفت:

از نورى كه توى پیشونیته، سید ها همه این نور رو دارن، بعضى هاشون به راه هاى كج مى رن و نور پیشونیشون تیره و كمرنگ مى شه بعضى هاشون كه مثل شما اینقدر پاكن - كه در این سن جبهه رفتن - پیشونیشون مثل خورشید مى درخشه.

از قضا برادر دوطاقى سمت مهمى هم در مدیدیت مجتمع داشت و من از فرصت سو استفاده كردم و براى اینكه مجوز امتحان در كلاس هاى بالاتر رو ازش بگیرم، همین سید بودن رو دستمایه كار كردم و حسابى بهش نزدیك شدم. حتى براى شام دعوتش كردم خونه. قبل از اینكه بیاد به قدرى در گوش پدرم خوندم كه مبادا حرف ناجورى بزنى و كارم رو خراب كنى كه باباى بیچاره اونشب سر شام از اونور پشت بوم افتاد.

ببین آقاى دوطاقى، این علیرضا از وقتى به دنیا اومد همون نورى كه شما دیدى توى پیشونیش بود، همسایه ها بچه هاى مریض شون رو مى آوردن كه علیرضا دست بكشه به سرشون، جدش شفاشون بده... به خدا یه شب هایى برق مى رفت، تاریك مى شد مثل قیر، مى دیدیم، پیشونى این بچه كه خوابیده مثل شمع اتاق رو روشن كرده.

دوطاقى هم مرغ ها رو مى لمبوند و با دهن پر مى گفت، حقیقته، همش حقیقته، فقط چشم بصیرت مى خواد...

مادرم بیچاره با بهت و حیرت به بابام نگاه مى كرد كه مثل یك هنرپیشه حرفه اى رنگ عوض كرده بود و طورى حرف مى زد انگار یه عمر پاى منبر آخوندها بوده.

آخر شب هم دوطاقى حدیثى گفت درباره ثواب بوسیدن دست سادات و دست بابام رو بوسید و رفت. بابام هم رفت داخل اتاق خودش كه یواشكى عرق بخوره.

از اون شب به بعد دوستى من و این طلبه فدایى سید ها حسابى بالا گرفت. و یك سالى ادامه داشت.

در اون یك سال دوطاقى بارها به خونه ما اومد. هر بار كه مى خواست بیاد سعى مى كردم كارى كنم كه پدرم نباشه چون مى دونستم كارهاى غیر قابل پیش بینى مى كنه و ممكنه لو بده كه من از بسیج و مسجد بریدم.

حدود شش ماه از دوستى من و دوطاقى مى گذشت كه یك روز پیشنهاد داد برادر بشیم. در اون ایام رسم بود كه بسیجى ها یكى دو تا آیه مى خوندند و با هم برادر مى شدند. به نظرم بى ضرر اومد و دوطاقى خطبه برادرى رو خوند و من تكرار كردم. دو روز بعدش سرزده اومد در خونه ما و گفت:

برادر، مى آى با هم بریم شیر موز بخوریم؟ یك امر واجب هم پیش اومده كه باید با شما در میون بذارم.
 
پاتوق بسیجى هاى خیابون سرباز و خواجه نظام، شیر موز فروشى میدون عشرت آباد بود. رفتیم همون جا و دو طاقى در حال شیر موز خوردن توضیح داد كه به دنبال دخترى سید مى گرده براى ازدواج:

برادر، از خدا كه پنهون نیست از شما چه پنهون شبها شیطان مزاحمم مى شه. مى ترسم غلبه كنه. خیلى مقاومت مى كنم ولى به خودم اطمینان ندارم، اگه مثل شما سید بودم شاید جدم به كمكم مى اومد ولى سید نیستم. با مادر و خواهرم صحبت كردم كه برام همسر مناسب پیدا كنن ولى سراغ كسانى مى رن كه یا سید نیستن یا وجیهه نیستن. شما در فامیل دخترى مناسب كه هم سید باشه و هم صاحب جمال ندارید؟

ته شیر موزش را سر كشید و به من خیره شد كه همون جا جواب بگیره. بدبختانه فامیل پدر من همه پسر داشتند و دخترها مال فامیل مادرى بودند،

گفتم:

برادر دوطاقى دختر صاحب جمال در فامیل داریم ولى سید نیستن.

آهى كشید و دفترچه یادداشتش رو از جیب اش در آورد و گفت:

خیلى بد شد ولى اشكال نداره شما شماره شان را اینجا بنویس كه مادرم تماس بگیره و قرار خواستگارى بذاره.

بهانه آوردم كه شماره خاله ها رو حفظ نیستم، و دفتر تلفنم جا مانده خانه و الان هم باید برم اداره پدرم راه آهن.

اون روز دست به سرش كردم ولى ماجرا ادامه پیدا كرد. دو طاقى دست بردار نبود و مى خواست بدونه اون دخترى كه در فامیل داریم و صاحب جماله كیه.

در همون روزها درس طلبگى را هم به جایى رساند، كه صاحب عمامه مى شد. یك شب بعد از جشن عمامه پیچى كه در حوزه داشت دعوتم كرد خانه اش كه عمامه را ببینم. یك خانه قدیمى بزرگ در محله معلم. چند طلبه جوان را هم دعوت كرده بود كه دو نفرشان تلاش مى كردند هفت، هشت متر پارچه عمامه را درست بپیچند ولى نمى توانستند و عمامه هر بار اندازه كله فیل مى شد.

وقت شام، دوطاقى به طلبه ها گفت كه قرار است من برایش همسرى مناسب پیدا كنم!

طلبه ها هم احسنت گفتند و احادیثى در باره میزان ثواب همسریابى و جاكشى رد و بدل كردند.

اون شب هم گذشت، من همچنان مقاومت مى كردم و رفتار دوطاقى كم كم تغییر مى كرد. احساس مى كردم كه دیگه سید بودن و برادرى امتیازى برام به حساب نمى آد و مجبورم كه دختر خاله را قربانى كنم.

اواخر بهار، امتحانات سال دوم رو كه دادم و قبول شدم، دیدم كه سرنوشتم بسته به نامه ایه كه باید از دوطاقى بگیرم كه بتونم سوم دبیرستان رو جهشى بخونم.

دل به دریا زدم و به مادرم گفتم كه دوطاقى مى خواد ازدواج كنه و من بهش دختر خاله ها را پیشنهاد كردم.

خجالت نمى كشى؟ تو چند سالته كه از این حرفا مى زنى؟
 
مادر جون براى خودم كه نمى گم، دهن این یارو رو باید یه جورى ببندم.

بعد از كلى توضیح و تفسیر شرایط تحصیلى كه داشتم و اینكه اگر سوم رو جهشى بخونم چه افتخارى نصیب مادر و پدرم مى شه و چطور دهن فامیل كه به خاطر جبهه رفتن ازم نفرت داشتن بسته مى شه، مادرم نرم شد و گفت:

خاله رو فراموش كن ولى دو تا دختر توى فامیل دورتر هست كه اتفاقا سید هم هستن با اونا صحبت مى كنم فقط یه خورده اطلاعات ازش بهم بده و ببین وضع مالى اش خوبه یا نه، كه پرسیدن كیه؟ نگم نمى شناسم، پسرم خوابیده، صبح پاشده هوس كرده براى معلمش زن بگیره.

گفتم، وضع مالى اش خوبه و درجه آخوندى اش هم بالاس، مى گه كه همین الان مى تونه امام جماعت هر مسجدى خواست بشه ولى نمى خواد این كار رو بكنه چون ترجیح مى ده روحانى با لباس شخصى باشه و كارهاى فرهنگى و آموزشی بكنه...

مادرم زنگ زد و همین مزخرفات رو تحویل فامیل دور داد و موافقت كردند كه دوطاقى بره خواستگارى.

دوطاقى همون هفته رفت خواستگارى جفتشون و هیچكدوم رو نپسندید:
 
برادر اینا كه جمیله نبودن؟

فكر كردم سید بودن شون برات مهمه؟
 
الهى قربون همه سید ها برم من، سید بودن خیلى مهمه ولى جمیله بودن مهمتره، اون دختر خاله كه گفتى چى شد؟

حالا از یك طرف دوطاقى فشار مى آورد و از طرف دیگه مادرم كه زندگى كم هیجانش با این تلفن ها تكون خورده بود، هى دخترهاى جدید توى در و همسایه پیدا مى كرد و مى گفت:

زهرا دختر آسیه خانم چى، فریده دختر مریم خانم بیچاره كه پارسال مرد هنوز مجرده ها، همین زینب دختر طبقه بالایى مى خواى صحبت كنم معلمت بره خواستگارى؟

در طول تابستون هفت، هشت نفر دیگه رو بهش معرفى كردیم كه روى هر كدوم ایراد گذاشت و نگرفت. دست آخر سراغ دختر خاله هم رفت كه اون رو هم نپسندید. تازه كم كم متوجه شدم كه خانواده خودش هم مرتب از در و همسایه خواستگارى مى كنن و آقا هیچكس را نمى پسنده.

یك روز در شیر موز فروشى عشرت آباد وقتى دوباره داشت شیر موزش رو هورت مى كشید و همزمان توضیح مى داد كه شیطان وسوسه اش مى كنه قاطى كردم و گفتم تو تا آخرش هم با همین شیطان زندگى مى كنى، چون جرات انتخاب ندارى... واقعا دلیل اینكه دخترهایى كه تا الان دیدى رو نپسندیدى چیه؟

عجیب و غریب ترین دلایل را آورد،

یكیشون آرایش داشت، اون یكى چشم هاش مثل گناهكارها بود، یكیشون خودش خوب بود ولى مادرش لباس اش مناسب نبود، یكیشون چایى كه آورد لبخند زد، یكیشون قدش بلند بود، اون یكى ناخن اش چرك بود...

این آخرین بار بود كه با دو طاقى راجع به ازدواج اش حرف زدم. خوشبختانه آخر تابستان بود، امتحانات رو قبول شده بودم و دیگه نیازى به اون مجتمع كوفتى رزمندگان نداشتم.

كم كم ازش فاصله گرفتم و مدتى ازش خبر نداشتم تا اینكه اتفاقى از محله معلم مى گذشتم و باهاش رو به رو شدم. صورتش گل انداخته بود و موهاش خیس بود.

از حموم مى آى؟
 
آره آب خونه قطع شده رفتم حموم عمومى غسل كنم.
 
چرا غسل، بلاخره شیطون كار خودش رو كرد؟

نه برادر اتفاقا برعكس، الان شیش ماهه كه هفته اى یكى دو بار دارم ثواب مى برم و شیطون رو پس فرستادم ته جهنم...

چطورى، ازدواج كردى؟

نه هنوز اون دخترى رو كه مى خوام پیدا نكردم، ولى یك زنى همین جا توى كوچه گلستان زندگى مى كنه كه مجرده، البته یه خورده سنش بالاس حدود شصت سالشه، شوهرش مرده و نیاز به كمك داره. من و یكى دو تا دیگه از برادرها كمك مى كنیم اموراتش بگذره، صیغه كوتاه مدت مى كنیم مهرش هم براى هممون ثابته... تو هم مى خواى برادر باهاش آشنا بشى؟ خوبه ها جلوى گناه رو مى گیره ثواب مى ذاره جاش.

مات و مبهوت نگاهش كردم تا حرفاش تموم شد و زدم به چاك.

از اون به بعد كلاهم هم مى افتاد سمت خیابان معلم نمى رفتم، دیگه ندیدمش تا سال هشتاد و سه كه از جلوى هلال احمر در خیابون طالقانى رد مى شدم. به همراه یك زن بسیار جوان كه مانتو تنش بود موهاش هم كاملا نپوشونده بود از یك ماشین گرون قیمت پیاده شد، تغییر چندانى نكرده بود فقط دیگه از اون پیرهن یقه چینى درازى كه مى پوشید و گیوه هاى اندیمشكى خبرى نبود. یك دست كت شلوار سورمه اى تنش بود، یك پیرهن راه راه سفید و یك جفت كفش براق مشكى كه مطمئنا به خاطر سوراخى كه كف پاش داشت اونقدر پهن طراحى شده بودند...

فكر مى كنم كه اون هم من رو دید ولى به روى خودش نیاورد. حق داشت. من هم دیگه اون بچه رزمنده كه مى خواست سه كلاس یكى كنه و براى كسب مجوز از او براش همسریابى مى كرد نبودم.

دست آخر هم نفهمیدم كه من بیشتر براى اون فیلم بازى كردم یا اون براى من؟

 

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید