مسابقه انشای ایرون
بیمارستانی که کار میکردم سرِ دو راهی قلهک بود. هم نزدیک بود به امام زاده صالح و هم حسینیه ارشاد.
بچههایِ بیمارستان زیاد میرفتن. بعد از شیفتهایِ سخت و طاقت فرسا و بعد از دیدنِ صحنههایِ دردناک، نیاز به رها شدن از خودت و خستگی و چیزهایی که دیدی داری. این بود که بچههایِ بیمارستان زیاد میرفتن اونجا.
حسینیه ی ارشاد در واقعِ بر سرِ راه برگشتِ هر روزِ من بود از بیمارستان. خب جایِ معروفی هم بود. دیوارهایِ اونجا فکر کنم که خاطراتِ زیادی داره از سخنرانها و سخنرانیهایی که اونجا شده، از مردمی که به هر بهانه ای اونجا جمع شدن، پناه گرفتند، اعتراض کردن، یا برایِ رای دادن رفتن. حسینیه ی ارشاد بی هیچ تردیدی پر از خاطراتِ تاریخیست. دلم میخواست اونجا رو ببینم، به خصوص دلم میخواست عضوِ کتابخونه ی اونجا بشم که تعریفها ازش شنیده بودم. تقریبا همه ی بچههایِ بیمارستان عضوِ اونجا بودن.
من اما هرگز نتونستم اونجا رو ببینم یا حتی عضوِ کتابخونه ش بشم. چون هر بار که خواستم و نقشه کشیدم که اونجا برم، جایی درست روبرویِ حسینیه ی ارشاد منو به سمتِ خودش کشید و مسیرِ منو تغییر داد.
در خیابانِ شریعتیِ تهران، درست روبرویِ حسینیه ی ارشاد با فاصله ی خیلی کمی، بیمارستانِ کودکانِ مفید قرار داره. یک بیمارستانِ دولتی وابسته به دانشگاه و مخصوصِ کودکان! برایِ من اونجا یه جورایی آخرِ دنیاست. یه جایِ مقدس به واسطه ی معنا...
هر وقت که خیلی دلم گرفته بود، یا وقتهایی که خسته بودم، خسته از یک شیفتِ کاری، یا خسته از اتفاقات و روزمرگیهایِ زندگی، یا حتی خسته از زندگی که اغلبِ اوقات غیرِ منصفانه به نظر میرسه، و بارها حتی به قصدِ رفتن به حسینیه ی ارشاد ، مقصدم میشد حیاطِ اون بیمارستان.
اگر کمی بعدِ هشتِ صبح برسی، جایِ پارک گیرت نمیاد. تمامِ جاهایِ پارک پرِ ماشینهایِ والدینِ بچههایِ بستری در اون بیمارستان میشه. و به علاوه ی دهها تاکسی که هر دقیقه جلو ی اون بیمارستان ترمز میکنن تا اونهایی رو که ماشین ندارن به مقصدِ اونجا برسونن. جایی که برایِ خیلیها آخرِ دنیاست....
ساختمانِ بیمارستان بعد از در، سمتِ راست قرار داره. یک ساختمانِ چند طبقه با تمامی بخشهایِ موردِ نیازِ کودکان در زمینههایِ مختلف. به نظرم یکی از خوشبختیهایِ خیلی از ماها اینه که اجازه ی ورود به هر کسی رو به اونجا نمیدن مگراینکه بیماری بستری داشته باشی. برایِ رفتن به اون ساختمان و دیدنِ بچههایِ بستری اونجا و حالشون، به چیزی بیش از قوی بودن نیازه. و وقتی رفتی تا روزها و ماهها و شاید هرگز، آنچه را که دیدی و شنیدی فراموش نکنی.
حیاط ِنه چندان بزرگ ِبیمارستان سمتِ چپ و درست روبرویِ ساختمانِ بیمارستانه. جایی که من گاهگاهی برایِ ساعتی اونجا مینشستم. اونجا مینشستم و به آدمهایی که میومدن و میرفتن نگاه میکردم. به پدر و مادرهایی که با عجله به سمتِ ورودیِ ساختمان میدون تا نکنه که جگر گوشه شون لحظهای تنها باشه. و اون پدر و مادرهایی که با کمرهایِ خم از غم از ساختمان خارج میشن تا نکنه که بچههاشون اشکِ چشمشون رو برایِ دیدنِ حالشون ببینند.
سرِ تغییرِ شیفت که بری، تو حیاط هم که بنشینی پرسنلِ بیمارستان رو که میان رو میبینی، و اونا که در پایانِ شیفتِ کاری میرن. همشون آدمهای ِ آروم و بی سر و صدایی هستن، نه بلند میخندن، نه بلند حرف میزنن، نه خاطراتِ شیفت به هم میگن، نه از خستگی شیفت مینالند. اونا فقط کار میکنن. شاید یکی از حلالترین پول ها، درآمدِ پرسنلِ اون بیمارستان باشه. از درِ ساختمان که تو بری، سمتِ راست پذیرش و اطلاعاتِ بیمارستانه، همیشه پدر و مادرهایی اونجا هستن که بریدن، یا از ناامیدی از شفای فرزندشون، یا ناتوانی در تامین هزینه ی بیمارستان. پرسنلِ اون بخش ولی خوب میدونند چطور حرف بزنند، چطور دلداری بدن و چطور راهنمائی و کمک کنند. اونا حسِ اون آدمها رو میفهمن. همیشه فکر میکنم حتما همشون خودشون پدر و مادر هستند.
تویِ حیاطِ اون بیمارستان که بشینی، آدمهایِ زیادی رو میبینی که همو دلداری میدن، یا شونههاشون رو محل و تکیه گاهِ آدمهایِ گریانی میکنند که تحمل شون تموم شده. و متحیر میشی وقتی بفهمی که خیلی از این آدمها با هم غریبه هستند. غریبه هستند ولی انسانند، انسان!
یک ساعتی که در حیاطِ اون بیمارستان بشینی آدمهایی رو میبینی که با نایلونی از اسباب بازی ، یا احتیاجاتِ دارویی یک کودک، یا حتی لباس و کفش آروم میان و تحویلِ اطلاعات میدن و میرن. خیلی از همین آدمها مخارجِ بیمارستانِ کودکی رو به عهده میگیرن. یک ساعتی که تو حیاطِ اونجا بشینی خیلی زود میفهمی که بیشترِ اونا پولدار نیستن.
تهِ حیاطِ سمتِ راست، چسبیدهِ به ساختمانِ بیمارستان، سردخونه و محلِ پارکِ آمبولانسِ بهشتِ زهراست. سختترین و دردناکترین بدرقههایِ عالم اونجا اتفاق میفته. لحظات ِ سپردن جسم ِ جگر گوشه ت به آمبولانس ِ بهشت زهرا! باید اونجا بشینی و شجاعت کنی و به اون صداها، به زجه های پدران و مادران فرزند از دست داده گوش کنی تا خوب به یاد بیاری که خودت مشکلی نداری. کهدیگه روت نشه بنالی.
باید ساعتی اونجا تویِ اون حیاط بشینی و شاهدِ شادیِ عمیق و بی پایانِ پدر و مادرهایی باشی که فرزندشون بهبود یافته مرخص میشه. ولی حتی همونام بلند نمیخندن، اونجا هیشکی جرات نمیکنه بلند بخنده، تا نکنه که دلِ غمگینی رو به درد بیاره در حسرتِ خندیدن....
حیاطِ اون بیمارستان اخرِ دنیاست. جایی که باید بری و بنشینی اونجا و رها شی از همه ی تألمات و تعلقاتِ این دنیا. در عینِ اینکه زیباییها و خوبیهای این دنیا و فرصتهایی که داری رو به یاد بیاری. بیرون که میای سبکی و آرام. و قویتر از همیشه برایِ جنگیدن! جنگیدن برایِ هر چه که آرزوشو داری و هنوز فرصتشو داری..
حیاطِ اون بیمارستان جایِ مقدسی ست. اینو شاید همین روزها بهتر از هر وقتی بشه حس کرد. آدمهایِ اون بیمارستان اونو بهتر از هر کسی میدونن. هر سال ظهرِ عاشورا ، حسینه ی ارشادِ تهران پذیرایِ دهها دسته ی عزادار میشه، که از مسیرهای مختلف عزاداری میکنند و سرِ ظهر به حسینه ی ارشاد میرسند. ولی در بینِ این دستهها هیئتی ست که درست سرِ ظهر میرسه به اون محل و واردِ حیاطِ بیمارستانِ کودکانِ مفیدِ تهران میشه. ساعتی در اون حیاط به آرامی سینه زنی میکنند، و برایِ شفاِی بیماران دعا میکنند. و والدین پشتِ پنجرههایِ ساختمان با اشکهاشون همراهیشون میکنن. غذایِ اون هیئت بینِ بیماران، همراهانِ بیماران و پرسنلِ بیمارستان پخش میشه. و بعد به آرومی اونجا رو ترک میکنند.
رفتن به اونجا تویِ لیستِ بایدهای من بود. یک صبح، چند روز بعد از رفتنم به ایران، ۲ ساعتی رو اونجا گذروندم. مژگانِ قویتری بودم وقتی اونجا رو ترک کردم.
ولی باز هم مثلِ همیشه هنوز در حسرتِ عضویتِ کتابخونه ی حسینه ی ارشاد :)
#مژگان
October 6, 2016
نظرات