حسین و. 

 

من هم داستانی دارم.

دست‌کم در دو مورد، باعث آزار جنسی دو نفر شده‌ام. با اینکه سال‌هاست از آن دو ماجرا می‌گذرد، بار سنگین شرم و تاسف من سبک‌تر نشده است. اگر بخواهم توصیفش کنم، چیزی شبیه این خواهد بود: داغی از پشیمانی همراه با شرمساری ابدی.

هر دوبار آزاری که باعثش بوده‌ام فقط یک دلیل داشته: درک نکردنِ معنای «نه». هرچند نه خشونتی به خرج دادم و نه اصرارم در نهایت به رابطه‌ای ختم شد، اما چیزی از بار عذاب وجدان من کم نمی‌کند. من دو دوستی بسیار ارزشمند را از دست دادم، به اعتماد دو نفر خدشه وارد کردم و آزارشان دادم.

 اما طرف مقابل چه رنجی کشیده و چه آسیبی دیده؟ من نمی‌دانم و این نادانستن کابوس شب و روزم است. بدون اغراق هزاران بار به موضوع فکر کرده‌ام و شرمساری‌ام تازه شده. هرچند از هر دو نفر عذرخواهی کرده‌ام و بعدتر با ایشان مراوده داشته‌ام و برخوردشان را ظاهرن عادی یافته‌ام، اما ...

چه می‌دانم که این تجربه‌ی تلخ چه اثری در ذهنشان گذاشته؟ چقدر روان‌شان را به هم ریخته؟ چقدر باعث ترس و بی‌اعتمادی‌شان شده؟ و چه دانم‌های بسیار است. بارها خواسته‌ام علنی ازشان عذرخواهی کنم، اما اندیشیده‌ام چه بسا این خودش باعث رنجی تازه باشد. به معنای واقعی کلمه درمانده‌ام.

 گاهی در روایت‌های آزار، می‌خوانم که «از خودم بدم می‌آمد، دوست داشتم آن قسمت از بدنم را بسوزانم، در اسید حل کنم یا دور بیندازم». این دقیقن حالی‌ست که من نسبت به آن خاطرات دارم. می‌خوام بخشی از مغزم که این دو اتفاق شرم‌آور را در خود دارد از بین برود. یک آرزوی مطلقن محال.

چیزی که درک نمی‌کنم، این است که دیگرانی که خطایی مشابه من مرتکب شده‌اند، چطور می‌توانند با عذاب وجدان‌شان کنار بیایند! به نظرم کسانی که توانایی پذیرش خطا، اعتراف به اشتباه، طلب بخشش و سعی در جبران را ندارند، حقیرترین آدم‌ها هستند. من نمی‌خواهم و نمی‌توانم این‌چنین حقیر باشم.

شاید صدها نفر، از جمله زنانی که دوست و همکار من بوده یا هستند، شهادت دهند که من آدم بدی نیستم و وصله‌ی آزار یا تعرض به من نمی‌چسبد. این بخش ترسناک‌تر ماجراست. این یعنی اگر من دانسته/نادانسته به کسی آزار رسانده باشم، جراتش برای روایت کردن کمتر می‌شود و ظلمی که دیده بیشتر!

در نبود قانون و محکمه‌ی قضایی حامی قربانیان، چیزی جز روایت نمی‌تواند ما را از این کابوس نجات دهد. بیماران جنسی و متجاوزان سریالی را که کنار بگذاریم، باقی ما یا ناآگاهانه آزار داده‌ایم یا بی‌گناه آزار دیده‌ایم. من عاجزانه از کسانی که با من مراوده‌ای داشته‌اند، درخواست می‌کنم...

اگر متحمل آزار یا رنجی شده‌اند، روایت‌شان را برای من بازگو کنند. اگر چنین روایتی در کار باشد، شاید توضیح من، سوءتفاهمی را برطرف کند. شاید اعتراف به خطای من، اندکی از رنج‌شان بکاهد. شاید فرصتی برای جبران باشد. علنی یا خصوصی، شناس یا ناشناس.

اما بعد، با خودم فکر کردم چه کاری می‌توانم بکنم که شاید اندکی از احساس تلخی که دارم بکاهد. نتیجه این شد که زمینه‌های این خطا را درباره‌ی خودم بررسی و اعلام کنم. شاید همین، باعث شود کسانی آگاه‌تر شوند، آزار ندهند و این‌چنین افسوس نخورند.

این چند مورد برآمده از این تلاش است:

اول/ مساله #آزار_جنسی، مساله «قدرت، بدون مسوولیت» است. نمونه‌اش را در سیاست هرروز می‌بینیم و خفقانی را که به دنبال دارد حس می‌کنیم. شما هرچه قدرت بیشتری دارید (رییسید، پولدارید، مشهورید، معلمید، قوی‌تر یا بزرگترید) باید مسوولیت بیشتری هم بپذیرید، وگرنه قدرت شما باعث آزار می‌شود.

دوم/ کندن از تربیت و پیش‌فرض‌های مذهبی-سنتی در ۲۱،۲۲سالگی انرژی مضاعفی از من برد. مدتی (خوشبختانه نه خیلی زیاد) طول کشید تا بفهمم لباس و آرایش و رفتار و فرهنگ متفاوت با پیشینه‌ی ذهنی من، نشانه‌ی تمایل به رابطه‌ای خاص و متفاوت نیست. (و بله، لعنت به آموزش و تربیت در سیستم ج.ا)

سوم/ ما پشت سرمان فرهنگ و ادبیات و فولکلوری داریم که اصرار و حتی پرخاش را به غلط به عشق ربط می‌دهد. ما از فرهنگی می‌آییم که به گوش‌مان می‌خواند «چو یار ناز نماید شما نیاز کنید» و فکر می‌کنیم «نه» گفتن یک‌جور ناز کردن است و وظیفه‌ی تو اصرار! من هم یکی از تربیت‌شدگان همین فرهنگم.

چهارم/ روایت غالب در جامعه (دست‌کم در زمان نوجوانی من) مرررررد موفق! را کسی معرفی می‌کرد که زن‌های زیادی عاشق و دلباخته‌اش هستند. این روایتِ هنوز جاری، در ترکیب با داستان‌های غیرواقعی با تم پورن (چه شفاهی، چه تصویری) معجون مسموم غلطی را می‌سازد که اثرش تا سال‌ها در ذهن می‌ماند.

پنجم/ و بالاخره مردسالاری، با تمام ابزارهای سرکوبگرانه‌اش! از جمله سلطه‌اش روی فرهنگ و جامعه که اجازه نمی‌داد و نمی‌دهد روایت‌های زنان با صدای رسا و واضح به گوش ما برسد و من و امثال من را از نادانی و ناآگاهی نسبت به آزاری که باعثش هستیم باخبر کند.

آخر/ نوشتن این رشتو نه نشان شهامت من است و نه از سر شجاعت. جای هیچ تقدیر و تشکری هم ندارد. احساسم سراسر شرم است و افسوس و حسرت. دوست دارم زمان به عقب برگردد و من آدم دیگری بوده باشم؛ که متاسفانه محال است. کاش این چند سطر باعث شود کسان دیگر کابوسی مثل من را تجربه نکنند.

تمام.