مسابقه انشای ایرون

 

روز هجدهم است. امروز٬ تا این ساعت٬‌ پنجمین بار را هم گذرانده ام. شیره سفید از پاهایم لیز می خورد. چیزی را می خواهند از من بیرون بکشند که نمی دانم کجای تنم کز کرده است. اصلن شبیه زاییدن نیست. شاید هم زاییدنی برعکس است. مرگ را درونت فرو می کنند تا مجبور شوی چیزی را بزایی که نمیدانی حتی کی و از کجا حامله ات کرده است. این رسم نطق کشیدن است. هر روز٬ هشت مرد به فواصل کوتاه یا گاهی همزمان ختم فریادت را کور می کنند. جان فریاد کشیدن ندارم. در آن حین که تمام ماهیچه های پایین تنه ام به سِر شدن می رسد٬ به مردهایی نگاه می کنم که پول می گیرند تا به کمک کمرهاشان نطق بکشند.

لابد این قسمت جذاب شغلشان است که نرینگیشان را با دست های پر پشم٬ صورت پر ریش و پیراهن های آبی کمرنگ یا سفید که بوی عرق مانده و کهنه گرفته اند٬ به بدنت می کوبند و با هر کوبیدن صدای برخورد دانه های تسبیح در جیب پیراهنشان می آید. اگر صدای دسته کلید می آمد٬ می شد به خانه اشان فکر کرد و به جان زن و بچه شان قسمشان داد. حتی اگر خودکار پر جیبشان بود می شد در یک آن قاپید و در شاهرگ خودت یا خودشان فرو کرد. اما هیچ چیز جز زبان ندارند. لفظ جنده در میان نفس های بریده و هن و هن از دهانشان نمی افتد. مثل چند گربه نر که ماده ای را گوشه ای گیر کشیده باشند٬ گوش های ماده فلک زده را گاز می گیرند تا بخوابد و به رسم طبیعت بار بگیرد.

این اواخر راضی شده بودم هرچه می خواهند بشنوند بگویم تا آن روز را فاکتور بگیرند. اینها دیگر خودشان هم کیفور نمی شوند. گاهی به چند ثانیه نرسیده خالی می کنند. گاهی تمام آب بدنشان خشکیده است و لگدی حواله ات می کنند و از اتاق بیرون می روند. گهگاه با بوی تنشان متوجه می شوم کدامشان است. یکی هست که بوی کاسنی تندی می دهد. یکی دیگر وقتی می آید٬ بوی ترشیدگی انگور اتاق را برمی دارد. بدترینشان آن حاجی پشمالوست که بوی نوار بهداشتی مانده در سطل آشغال دستشویی های دبیرستان دخترانه را می دهد. هر وقت وارد اتاق می شود٫ نیامده بالا می آورم. اما انگار حشری تر می شود و از روی عمد اول زخم هایم را برای حمله دست چین می کند.

حرف من از درد کدام سوراخ گذشته است. از چیزی که در موال می بینم متوجه شده ام که دیگر حتی اختیار مدفوع را ندارم.

بعد از بیست روز که در زیرزمینی نمناک و پرجانور٬ روزی چندبار مرا به تن های متعفنشان کوبیده اند و از جنده به «سولاخ» ارتقا هویتم داده اند٬‌ برگه ای را آوردند که امضا کنم تا شکنجه سی روزه ام را تمام کنند. نیازی به خواندن نیست. یا محارب فی الارضم٬ یا با شبکه های معاند ضد انقلاب ارتباط دارم یا خرابکاری هستم که رابطه ای نامشروع با یک عضو ضد انقلاب دارد. خیلی بخواهند شیک حسابم را برسند٬ می گویند جاسوس اسرائیلم. همه را امضا می کنم. گیریم بمب گذاری های سالهایی باشد که حتی به دنیا نیامده بودم. سی روز بی وکیل٬ با یک وعده آب و عدس و یک کف دست نان و خونریزی های ناتمام از من نه یاغی و مبارز باقی گذاشته است نه حتی معترض به رأی. دردهای روحی و جسمی ام دارند از تمام روزنه ها و سوراخ های تنم فوران می کند. آنقدر درد زده ام٬ که طناب دار برایم بهترین خواب آور و آرامش بخش حساب می شود.

روز بیست و ششم است. مدام می پرسند چرا خودم را به کری زده ام. گوش راستم نمی شنود. دست راستم را بی آنکه حالیم باشد٬ سپر سینه راستم می کنم. داستان دارد. بازجوی دست چپ هم تحفه ای است. هرچه به مذاقش خوش نیاید٬ توی گوش راستت می زند٬ یا در اوج خالی کردن کثافت وجودش در عمیق ترین دهان بی فریاد تو٬ سینه راستت را در مشت می گیرد و انقدر می فشارد که برای رهایی از درد نگفتی اش٬ مجبور می شوی گوش چپش را گاز بگیری. حساب کن یارو٬ آمده و نیامده بلند شود و با مشت٫‌ یک نفس به سر و صورت و گوشت راستت بکوبد و هرچه کاف است با زبان در اول و آخرت فرو کند.

شوری خون را در حلق و زبانم حس می کنم اما کیفی عمیق ته قلبم می لولد. من به بازجو دردی وارد کرده ام که نمی داند چطور تلافی اش کند. فکری شده است که زبانم را لای در یا چیزی لولا دار بگذارد اما خوب می داند در دادگاه صوری شان باید زبانی برای توبه و اظهار ندامت و آدم فروشی داشته باشم. آنقدر دندان هایش را روی هم می سابد و کلمات را رنده شده تحویلت می دهد که دلت برای آن جنده له شده میان دندانهایش می سوزد.

روز بیست و نهم است. مردی مسن را بالای سرم آورده اند که صورتش به طور مضحکی خنثی ست. با دست های نرم و ناخن هایی که خیلی مرتب مانیکور شده روی زخم های صورتم دستی می کشد بی آنکه خطوط صورتش تغییری کند. با صدایی نامفهوم شیر فهمش می کنم که از ناف به پایینم آش و لاش است و خدایی ست که می فهمد. شاید هم نیازی به فهمیدن نیست. خودش می داند چه بر سرم آورده اند و این «نُرم» کار است. بی آنکه از من بپرسد٬ رو به شکم  می خواباندم و شلوارم را پایین می کشد. از خجالت دیگر خبری نیست. این هم می تواند یکی از آن غول بیابانی های آهنی باشد که  ابزار نطق کشی شان راست شده و باید در دهان این جنده فرو کنند. از کیف و دفتر و دستک مرد دستگیرم می شود که دکتر اجیر شده شان است که حتی می ترسد با من حرف بزند یا مرا مال این حرف ها حساب نمی کند. روزی چند تا از این «سولاخ» ها را معاینه می کند؟ شب ها چطور می خوابد؟ اصلن با زنش چطور می خوابد وقتی ما جنده های آش و لاش ضد حکومتی را می بیند؟

از سوزش جایی که نمی دانم کجاست تنم تکان سختی می خورد و خودم را سفت می گیرم. فقط می گوید:

بهتره شل کنی. باید شدت زخم رو ببینم.

شل می کنم. مثل همه آن بیست و چند روزی که گذشت. کار سختی نیست. باید به چیزهای دیگر فکر کنم. مثل بیرون ریختن مردم سال ۷۶ وقتی تیم فوتبال ایران برده بود. چقدر همدیگر را دوست داشتیم. چقدر به هم گل می دادیم. چقدر می رقصیدیم. چقدر٬ برعکس امروز که نمی خواهیم سر به تن آن یکی نباشد٬‌ توی ماشین ها و خیابان ها به هم لبخند زدیم. من آن روزها ۱۵ ساله بودم. چرا نباید فکر می کردم همه بیرون ریختن ها باید اینطور باشد؟

وقتی مرا گرفتند که توی خانه های مردم شب نامه می انداختم. اولین درجه دار٬ دو هشت روی هم بازو داشت. چقدر شبیه امسال بود این هشت های روی هم افتاده. گروهبان بودن هشتی به هشتش داده بود. اولین تجاوز در ماشین گشتی بود که مرا گیر انداخت. دو هشت کنارم نشسته بود و مدام دستش از سینه ها به شکمم سر می خورد اما پایین تر نمی رفت. انگار ترسیده بود. حرکاتش به گرسنه ای می ماند که به یک سفره از غذاهای رنگارنگ و لذیذ رسیده اما نمی داند از کجا شروع کند. تند تند تکرار می کرد: شماها می خارید...هان٬ بیا...باز کن جنده‌! حالا مونده!

جنده را جری تر می گفت و گوشت کنار رانم را محکم تر فشار می داد.

سوزشی تیز باز مرا به زیرزمین می کشاند. دکترشان از کیف چیزی درآورده و روی پنبه می مالد و بر سوراخ عقب فشار می دهد. جیغ می زنم. مثل اولین باری ست که مامان مچ مرا با محسن در پله ها گرفته است. هشت سالم بیشتر نیست اما پسردایی سیزده ساله خوب می داند چطور چوب کوچکش را به کپلم بمالد تا کیف کند و من مدام بپرسم خب٬ بریم دوچرخه سواری؟ مامان دید و قاشق را داغ کرد و روی کپل هایم گذاشت تا یادم بماند اینجا منطقه ممنوعه است. من در هشت سالگی داغ را چشیده ام. مرا داغ کرده اند. داغ گذاشته اند. در دو هشت٬ باز دارند داغم می کنند. می سوزم اما باید زبان به دهان بگیرم. حقم است. این درسی ست که باید بگیرم. مامان مرا برای امروز آماده کرده بود.

صدایم در می آید که:

همه ش اسهال دارم. چیزی ندارین؟

برایش اهمیتی ندارد چه دارم و چه ندارم. فقط می گوید:

اسهال نیست!

اوضاعم از آنچه فکر می کردم خیط تر است. انقدر پارگی دارم که حتی فکر قضای حاجت و دردش تنم را می لرزاند. حالیم می شود که چرا آب و عدس می دهند! یعنی دلشان رحم هم دارد یا به فکر خودشانند که معامله شان به گه فرو نرود؟ یحتمل دومی ست. نای این را ندارم که به دکترشان بگویم بیست و هشت روز است خونریزی مداوم دارم. نمی دانم رِگل است یا به قول خودشان استحاضه یا چه کوفتی. هیچ چیز هم نداشته ام جای نوار بهداشتی استفاده کنم. در خون و شاش و استفراغ بی هوش شده ام و باز چشم باز کرده ام. جان سگ داشته ام انگار.

یک روز که خیلی شانسم زده بود٬ یکیشان که وقت عمل مقدس نطق کشی٬ عین یابویی که بار سنگ داشته باشد و از کوه بالا برود عرق می ریخت. کارش که تمام شد٬ پیراهنش را کند و به قول خودش مثل «کهنه حیض» روی صورت من انداخت و بیرون رفت. همان پیراهن را با دندان تکه تکه کردم تا بتوانم جای نوار بهداشتی لای پای بگذارم تا دستکم چند ساعتی را خشک بخوابم.

سی روز است که حمام ندیده ام. اما شده است که چندباری آب روی تمام تنم ریخته اند تا خودشان از چسبیدن به تن من چندششان نشود. می گویند بوی ته چاه خلای جنده خانه بغداد را می دهم. حق هم دارند طفلکی ها! جز بغداد جای دیگر مأموریت نداشته اند انگار. موهای سرم به هم گره خورده و شاید هم چسبیده است. به زحمت دست دکترشان را می قاپم و با التماس زمزمه می کنم: حمام

به تخمش هم نیست. دستش را عقب می کشد و چیزی را روی کاغذ می نویسد. چند تا عکس هم از پایین تنه ویرانم می گیرد و بلند می شود برود. قبل از رفتن٬ روپوشش را درمی آورد و کنار من می اندازد. به ظاهر برای فرار از کثافتی ست که دارم عین کرم توش می لولم اما دلم می گوید برای من انداخته است تا دستکم کاری با این پارچه سفید برای خودم بکنم.

بیرون می رود و من روپوش را می قاپم و مثل عنکبوت دورش تار می تنم. کاش هشت پا داشتم تا هشت هایم کامل شود. صدای بازجو را می شنوم که بلند می گوید: نه بابا این جنده خودش سولاخ عالم بود!

انگار که دکترشان اعتراضی چیزی کرده باشد.

روز سی و هفتم است. در بیمارستان چشم باز می کنم. انگار بیمارستان صحرایی باید باشد چون هیچ چیزش به مریض خانه عادی نبرده است. دکترها و پرستارهایشان همه هستند. هیچ کدام نه مهربانند و نه رد دلسوزی به نگاه دارند. آدم آهنی اند. ربات دست ساز که هم می ترسد هم خفقان گرفته است. حناق گرفته است. کوکش کرده اند تا امپول بزند و پنبه بمالد و سرم وصل کند و با یک انگشت پلکت را بالا بکشد و با دیگری نبضت را بگیرد و برود. با سیم و نخ و بند به آن بالا وصل است. کسی دارد تکانش می دهد. این خیمه شب بازی٬ ترسناکترین کابوسی ست که دارم در بیداری می بینم. باید روبراه شوم تا بتوانند همه چیز را ماستمالی کنند. همه چیز طبق برنامه ریزی معمولشان پیش رفته است. سی روز غیبم زده است و حالا اعتراف نامه ام دستشان است. صدای بازجو را می شنوم که می گوید جنده را در انفرادی نگه دارند٬ زخم ها و کبودی هایش خود به خود خوب می شود. این یعنی تخت باید برای یکی دیگر خالی شود. زن دیگری که مثل من نمی داند اسهال دارد یا دارد می شاشد. خون دارد یا دارد می شاشد. پریود است یا خون از ماتحتش فوران کرده است.

روز چهل و یکم است. در انفرادی نسبتاً تر و تمیزی دست و پا دراز کرده ام. در مقایسه با آن سگ دانی سی روزه٬ بهشت برین است. یک تخت چوبی و یک پتوی نازک خاکستری. برای قضای حاجت باید به سرباز بیست ساله ای التماس کنم که به شرط دستمالی همه تنم می گذارد خودم را خالی کنم. نمی دانم چطور است که فقط دست هایش بی شرف اند. شاید از ترس حتی راست نمی کند. کمتر آب می خورم تا شاشم نگیرد. پیش آمده است حتی که گوشه این سوراخ موش شاشیده ام که گیر دست های خشن این پسرک حشرزده نیفتم. اما نمی شود. بو می گیرد. می فهمند.

روز شصت و هشتم است. وارد بند زنان شده ام. کسی با من حرف نمی زد. فکر می کنند مخبرم. چپ چپ نگاهم می کنند. حتی یکیشان آمد و محکم روی کبودی گردنم دست کشید تا بفهمد نقاشی ست یا واقعی. از درد جیغ زدم و فحش ناموس دادم. کوتاه آمد. من هم مثل خودشان دهان لق شده ام. چه راحت همه همجنسانم را سوراخ می بینم! خواب به چشمم نمی آید. بخوابم٬ هشت سایه را می بینم که شبیه خروس هایی که پر گردن باد داده اند به سمت من می آیند. همه شان راست کرده اند و از تخم هاشان زنجیر آویزان است. با جیغ از خواب می پرم. کسی آن گوشه غر می زند: خفه جنده!

روز هفتاد و پنجم است. حالا یک ماه و هشت روز است رنگ خون ندیده ام. سر درد و سر گیجه دارم. آنقدر درد داشته ام که سردرد در برابرش زیادی فانتزی ست.

به گربه شدن فکر می کنم و فصل جفت گیری. به بچه هایی که رنگ رنگند. مال هزار پدر! بچه من فقط هشت رنگ دارد از هشت پدر که هشت ساعت در روز راست راست از من نطق کشیدند و کشیده زدند٬ گوشت ران ها را با شلوار پایین کشیدند٬ پشت بندش آه کشیدند و داد کشیدند٬ و مرا با موهایم کشیده اند زیر دیگری.