کتاب «حضرنامه ی ابرقو»

 

 قبادخان و سَـكول (۱)

رسول نفیسی

 

به احتمال  قریب به یقین مى توان گفت كه عشق قباد خان به سَـكول باعث ورود اولین اتومبیل شخصى به ابرقو شد. 

قباد خان پسر ارشد سهراب خان بود كه خان صغیر مهرآباد به حساب مى آمد. خان اصلى مهرآباد سردار، از سلالهٌ محمد حسن خان كرمانى بود كه صد و بیست سال پیش به لحاظ روابط خاصه اش با فتحعلى شاه حكومت كرمان و ابرقو را گرفته بود.

سردار یك دولت صغیر داشت و مثل شاهان هر روز صبح از رعیتها و سركارگرهاى خود سان مى دید و با قد دراز و لاغر خود در حالى كه جبّهٌ ترمه به تن و كلاه پاپاخى به سر داشت از میان دو صف نوكرهاى خود مى گذشت.

سردار اهل ادب بود و مثل بیشتر اشراف زادگان آن زمان اشعار فردوسى و سعدى و نظامى را از برداشت و به مناسبت به كار مى برد. سردار ضمناً «یك دست» مطرب داشت كه از ابرم سلطون و چهار پسرش تشكیل مى شد. هر صفحهٌ گرامافونى كه به یزد مى رسید دو روز بعد در مهرآباد بود و بچه هاى ابرم سلطون سه روز بعد آن را تمام و كمال مى خواندند و مى نواختند. پسر كوچكتر ابرم سلطون كه موهاى نرم و بلند داشت اگر تصنیف ضربى بود با آن مى رقصید و موهاى نرمش را به چپ و راست مى چرخاند و مى لرزاند.

ولى سهراب خان، پدر قباد خان، دم و دستگاه سردار را نداشت. با این كه سردار دهها زن عقدى و صیغه و پنجاه پسر و دختر داشت، سهراب خان تنها دو پسر داشت و قباد خان پسر ارشد بود. سهراب خان گاه و بیگاه قباد را مى زد و تحقیر مى كرد تا فردا بیكاره نشود. ولى قباد طبق معمول خلاف عمل مى كرد  و منتظر  روزى بود كه پدر بمیرد و او مطابق میل دلش رفتار كند، و اموال پدر را که بیحساب فرض میکرد خرج کند، و كرد. بعداً چنان شد كه قبادخان ضرب المثل ابرقویى ها شد و آنها که دستشان به دهنشان میرسید و تنها راه فلاح را در درس خواندن بچه ها مى دیدند قباد خان را مثل میزدند که چطور با میزدند كه به لحاظ تكیه به مال پدر و بیعارگى، از دولت به ذلّت افتاده بود.

سهراب خان یك روز صبح سر از خواب بر نداشت و قباد خان، بى معطلى به فروش مال و اموال خانواده آغاز كرد. كت و شلوار فاستونى سیاه رنگ با پیراهن یخه شكسته به خیاط یزدى سفارش داد و به اُس ابرم خراط دستور خراطى یك چوب دومترى وافور از چوب خار داد (قبادخان تریاك كشى را دوست داشت، ولى خاکستر منقل که اطاق را می پوشاند دوست نداشت) او  نمى خواست اطاقش مثل اطاق پدرش همیشه از خاكستر پوشیده باشد، یعنی می خواست هیچ کارش شبیه ابوی باشد. رسم شد که نوكرها از اطاق بغلى وافور را داغ مى كردند و قبادخان از یكى مى خواست كه دود وافور را در آورد (چون سینه اش توانایى مكیدن از وافور دومترى را نداشت) و بعد خودش یك مثقال تریاك یكجا مى كشید.

طبیب ابرقو كه حق نمك خوارگى سهراب خان و دوستى او را فراموش نكرده بود پسرش ایوب آقا را با وجود جوانی صاحب کمال بود صدا کرد و از او خواست که پیغامش را به پسر سهراب خان برساند. پدر طبق معمول منظور دوگانه داشت: از یک طرف میخواست حق نمک خوارگی ادا کند و از طرف دیگر می خواست با درگیر کردن پسر در این ماجرا به قول خودش "درس عملی" به او داده باشد.

پدر که پسر اول را نا اهل و غیر قابل پیشرفت میدانست، حالا تمام هم و غمش را گذاشته بود که این یکی را بجایی برساند و آنچه پدرش در حق او نکرده بود او برای پسر بکند و با همین قصد مستقلات میخرید و برای خرج تحصیل او ذخیره میکرد. پدر (که دوست داشت او را دکتر خطاب کنند ولی ابرقویی ها هنوز او را حکیم باشی می نامیدند) به ایوب گفت که دوچرخه را از اطاق انباری بیاورد که پسر با خوشحالی آشکار پذیرفت. پدر دوچرخه را معمولاً قفل میکرد و توی انبار نگه میداشت که مبادا ایوب به عشق دو چرخه سواری درس خواندن را فراموش کند. سپس به ایوب گفت که او هر چه میگوید نعل بالنعل و بدون دخل و تصرف برای پسر سهراب خان تعریف کند "اگر لازم است بنویسم؟" ولی ایوب آقا قول داد که پیغام  را همانطور که هست برساند. پس پدر مثل معلم های دیکته گو و کلمه به کلمه گفت:

"خان مواظب باشد، مال سهراب خان بى انتها نیست، بنده حق نان و نمک خوردگی در منزل خان دارم و وجداناً لازم میدانم که یاد آوری کنم که آدم مالدار زیاد در این عالم آمده و رفته است ولی چرا خبری از هیچکدام نیست؟ اولاد نا اهل. اولاد نا اهل است که مال پدر را آتش میزند و بعد خودش هم به خاک سیاه می نشیند. از قدیم گفته اند که خیرالامور اوسطها و هم این که دستور الهی است که کلوا واشربو ولا تسرفو. خبر آورده اند که شما گفته اید "لاتسرفواین آیه را ول کنید" خب البته هرکس اختیار امورات خودش را دارد ولی بنده به لحاظ اخوانی عرض میکنم که مگسان دور شیرینی فراوانند ولی شما فکر عاقبت کار خود باشید. در روز ندارمی، که خدا آنروز را نیاورد، یکی از این دوستان مفت خورها در خانه اش را هم روی آدم باز نمی کند:

"آنجا که درخت عیش پربار بود - آنجا همه کس یار وفادار بود"

قبادخان در حالی که پک های عمیق به وافور دو متری میزد و دودش را به بالا پف میکرد و با صدایی از ته گلو و توی دماغ جملهٌ معروفى گفت كه بعداً در ابرقو مثل شد. او پیغام پس فرستاد كه «اگرخود خدا هم تصمیم بگیرد ما را ورشكست كند اقلاً صد سال طول مى كشد». ولى صد سال به یک سال و یک سال به نه ماه محدود شد و قبادخان، بعد از آن آوارهٌ ابرقو و بعداٌ کهریزک و ساوجبلاغ شد و مبدل شد به یك مزاحم مفلوكى كه همه از او فرار میکردند. او شش ماهه ی اول شوربختی اش را در خانه طبیب گذراند و بنظر میرسید که اصلاً از اطاق خارج نمی شود. در اطاق هم همیشه در میان انبوهی از خاکستر و استکان های شسته نشده و ادبار غرق شده بود. مثل کرکسی که از کار افتاده باشد در لباس سیاه نشسته و به این واقعیت که همه از حضور او بیزار بودند کمترین توجهی نداشت. سرانجام یک شب همانطور که آمده بود همانطور هم ناپدید شد >>> قسمت ادوم