میخ زندگی

مرتضی سلطانی

 

مردی كه به گفته خودش دنیا به تـخمش هم نبود. نمونه ای بود از پوزخند طعنه آمیز یك انسان به سنگدليِ تحمل ناپذیر هستی. مردی تا مغز استخوان شوخ طبع كه می توانست در طنزِ كلامی با گروچو ماركس هماوردی كند.

اگر فكر بد نكنید آشنایی ام با او توی حمامی شكل گرفت كه حالا آگهی فوتش روی دیوار آن چسبانده شده. پاتوق پیرمرد همین حمام نصیر بود، روی تختِ پشت دخل لم می داد و آنقدر خوش مشرب بود كه بی اختیار می خواستی كنارش بنشینی و به حرفهایش گوش كنی.

و البته سید بی نصیبت نمی گذاشت: با چند جُك نسبتا ركیك و ریشخند سیاستمداران شروع میكرد و بعد یك تصنیف خراباتی می خواند، مثل این:

وقتی منو دل تو زندگی عشقُ شناختیم...
از رنج و غمش دم نزدیم سوختیم و ساختیم...

انگار منو دل زادة غم بردة عشقیم...
چون هر دوتامون زندگی رو یكسره باختیم...


اما اینكه آیا سید زندگی اش را باخت یا نه جواب ساده ای ندارد. اما می توان گفت كه او از آندستة نادر از آدمیان بود كه طوری زندگی كرد كه دلش میخواست.

وقتی شش سالش بود پدرش او را به مكتب فرستاد. سید ترجیح می داد با رفقا بزند به دل بیشه و صفا كند. درس كه نخواند، وقتی هم پدر این پسر بی خیال را به سركار گذاشت آنجا هم بند نشد.

در شانزده سالگی عرق سگی را كشف كرد. خودش میگفت: تا خِرطاس میخوردم و برای رفقا ادای پدرم را وقتی سرم داد و بیداد میكرد در می آوردم...

چاره این شد كه برود سربازی. كه آنهم به شوخی و مسخرگی با یك عالمه رفیقِ تازه اش گذشت. محیط خشكِ پادگان ارتش با وجود سید تبدیل شد به سیركی سوررئالیستی. طبق روایت خودش در طی سه سال خدمت سربازی اش چندین بار توی پوتین ارشدشان شاشید، در صف صبحگاه برای فرمانده پادگان شیشكی بست، دهها بار فرار كرد، عكسهای نیمه برهنه به سربازها فروخت و...

پدر كه از دارِ دنیا رفت سید با ارثی که به او رسید یك مینی بوس فیات خرید. با مینی بوس تمام ایران را گشت. پشت رل می توانست بی سرِخر صفا كند ،هایده محبوبش را گوش بدهد، دمی به خمره بزند و دوستان تازه ای پیدا كند.

تا اینكه با پول و پَله ای كه از ینكار بهم زد تشكیل خانواده داد. سید زن گرفت!‌!! البته برای زنش چیزی كم نگذاشت اما چون عقل معاش نداشت رفته رفته زمانة عشرت فرا رسید.

بعد از چند سال كار، مینی بوس به خرج افتاد، هزینه های زندگی بالا رفت و حالا مخارج چهار بچه را هم باید به آن اضافه میكردی. اكنون زندگی داشت چهره دیگرش را به او نشان میداد. با این احوال سید همچنان تـخمش هم نبود. این را از كجا می دانم؟ برای اینكه او چندین سال هم محله ای ما بود.

تا اینكه مینی بوس را فروخت و پولش را فدای لحظة حالِ استمراريِ زندگی اش كرد. حالا از مال دنیا یك هل پوك هم برایش نمانده بود.

باری! تا به پیری برسد غصة چیزی را نخورد و فقر را محجوبانه تحمل كرد. بماند كه پدر خیلی ایده آلی برای بچه هایش نبود (بچه ها را به قول خودش به شیوه سرخپوستی بزرگ كرد) اما لابد با وجود او به خانواده خیلی هم بد نگذشته.

بزرگترین معضل زندگيِ شصت و اندی ساله اش در چند ماه آخر عمرش اتفاق افتاد. وقتی كه ناگهان چیزی شبیه میخچه روی دستش سبز شد. و آنقدر وقت آزاد داشت كه تنها دلمشغولیش بشود وازلین مالیدن به آن و نگاه كردنش. هر زمان میدیمش روی سكويِ جلوی یك مغازه یا داخل حمام نشسته بود و به این میخچه كذایی ور میرفت. میخچه ای كه خودش آنرا محصول توطئة استكبار جهانی میدانست.

آن میخچه لعنتی خوب نشد كه نشد. بالاخره در یكی از روزهای سرد زمستان دست قَدار روزگار سید را از ما گرفت.