مسابقه انشای ایرون
ماشینِ من از دوستانِ منه، یه دوستِ خوب! من عاشق رانندگی هستم. یکی از چیز هایی که دلتنگش بودم رانندگی در تهران بود، این شهرِ پر دودِ دوست داشتنیِ شلوغ! شهری که سریع تر از هر جایی در دنیا میتونی تو سیلِ جمعیت خودتو پنهان و گم کنی، هر لحظه که اراده کنی.
رانندگی در تهران یک مجموعه از مهارتهایِ خاصه. "توانایی داشتنِ ِعکسالعملِ ِسریع" شاید مهمترین مهارتِ این مجموعه باشد. و "نترسیدن از کمی ِفاصلهها" مهارتِ بعدی... میزانِ توانایی رانندگی در تهران و نوعِ رانندگی حاصلِ تجربه و بی تردید حاصلِ تاثیرِ شخصیتِ فردی ِشخص بر شیوه ی انتخابِ روشِ ِرانندگیست. آدمها در تهران دقیقا همونی هستند که رانندگی میکنند. قوانینِ رانندگی معمولا حرفِ آخر رو میزنند!!
چهار شنبه عصر به تهران رسیدم. ماشین نداشتم. پنج شنبه صبح دوستِ صمیمیِ شروین، منو برایِ یه کارِ بانکی برد خیابانِ شریعتی، نزدیکِ ظفر. از غربِ به شمالِ شرقِ تهران، تقریبا همون مسیری که برایِ کارِ بیمارستان میرفتم.
همیشه از آدمهایی که چند صباحی میرفتن خارج و برمیگشتن و از هزار جا و چیزِ زندگی تو ایران ایراد میگرفتن بدم میومد. به خصوص اونا که تو هر جمله ۲-۳ تا کلمه ی خارجی هم قاطیش میکردن. شوخی میکردم باهاشون و بهشون میگفتم "غربزده ی ندید بدید!!" اون روز وقتی توی ماشینِ سینا که سوار شدم و تمامِ طولِ راه آویزونِ داشبرد شدم و هی التماس کردم: "وای تورو خدا مواظب باش، وایییییی این الان میزنه بهمون، بروووو اونورتر، ترمز بگیرررررررر!! وااای وای الان تصادف میکنیم!" فهمیدم که خودم هم راهی تا غربزدگی ندارم . فقط هی خدا رو شکر میکردم که همه ی کلماتم هنوز فارسیه :))
واقعا اون روز خیلی ترسیدم. همش حسم این بود که همه ی ماشینها دارن میان که بزنن به ما. فواصلِ ۲۰ سانتیمتریِ بینِ ماشینها دیگه برام قابلِ درک نبود، وقتی فاصله ی دو تا ماشین اینجا حداقل چندین متره. سینا هی دلداریم داد که: "نترسین مژگان خانم، نترسین!!" پنجاه باری این جمله رو گفت تا رفتیم و برگشتیم. دمِ درِ خونه که وایسادیم صبرش تموم شد و پرسید: "جدی اینقدر ترسیدین یا شوخی میکردین؟؟" حرصم در اومد: "نه واقعا ترسیدم. من گاهی هم جدی هستم!"
عصرِ روزِ جمعه وقتی فاصله ی کوتاهِ خونه ی خودم و آزیتا رو با شاهین پیاده رفتم فکر کردم دیوونه شدم وقتی شاهین مجبور شد دستمو بگیره از یه سه راه ردم کنه. ۱۵ دقیقه وایساده بودیم و من هر بار که شاهین گفت بریم، گفتم نه نه اون ماشینه خیلی نزدیکه. تهش شاهین دستمو گرفت و کشون کشون از سه راه ردم کرد در حالیکه که من هی میگفتم: وای وایییییییی وایسا وایسا، زد بهمون!!
شنبه عصر وقتی سمیرا اومد و منو برد به شمالیترین نقطه ی تهران تا یه قهوه تو کافی شاپی که خاطره داشتیم از اونجا بخوریم، من تمامِ مسیر به آستینِ مانتوش آویزون شدم و واقعا ترسیدم و التماس کردم خوب رانندگی کنه. سمیرا بهم گفت دیوونه شدیها مژگان!! وقتی رسیدیم حالتِ تهوّع گرفته بودم و با غم به سمیرا اعتراف کردم که: "فکر نکنم دیگه بتونم اینجا رانندگی کنم." سمیرا خندید و گفت: "میتونی. ماشینتو از کرمان بیار و رانندگی کن. وقتی بشینی دوباره یادت میاد همه چی."
ولی من مطمئن نبودم. دلم گرفت. حس کردم دیگه متعلق به این شهر نیستم.
قبلِ اینکه برم کرمان یک هفته تهران بودم، تویِ همون یک هفته تصمیم گرفتم به توصیه ی سمیرا گوش کنم. پولِ اژانس و تاکسی و حتی اتوبوس تو تهران وحشتناک بود. بلیتِ اتوبوس دونهای ۸۵۰ تومن؟؟ و من اصولا آدمِ صبوری نیستم، و در تهران اگر بخواهی با تاکسی و اتوبوس و مترو به مقصد برسی یعنی اینکه یک روزت بابتِ یه کارِ کوچیک رفته. با آژانس بخوای بری یعنی همه ی پولت واسه یه کارِ کوچیک رفته!!
این شد که وقتی رفتم کرمان، ماشینِ نازنینمو که تو این مدت دستِ شاهین بود و هر بلایی خواسته بود سرش آورده بود رو یک روز قبلِ ِبرگشتنم، با قطار فرستادم تهران. سینا تحویلش گرفته بود و گذاشته بود دمِ خونه. وقتی رسیدم تهران، ذوق کردم از دیدنش :)
ولی میترسیدم سوار شم. شاهین پیشنهاد داد: "من رانندگی میکنم. من میتونم." فوری پیشنهادشو وتو کردم: "نه اصلا حرفشم نزن! تو میتونی رانندگی کنی ولی من نمیتونم کنارِ دستِ تو بشینم!"
فرداش میرداماد کار داشتم. دقیقا وسطِ اوجِ شلوغیِ اون بلوار! سوئیچ رو برداشتم و به شاهین گفتم بریم. و تویِ دلم هم به خودم شعارِ ِ همه ی سالهای زندگیمو یادآوری کردم که: "ترسو مُرد!!"
تو چشمایِ شاهین ترس بود. گفت مطمئنی که میتونی؟؟ یه نگاهی بهش کردم که یعنی اصلا چرا پرسیدی!! آروم یادآوری کرد که: "مامان تو کرمون هم این دو هفته یه بار هم رانندگی نکردی چه برسه اینجا." به زور یه لبخند زدم و گفتم: "ولی اینجا میتونم! میخوای تو نیا." شاهین سوار شد. :))
مشکل فقط ترافیکِ تهران نبود، هی میترسیدم یادم بره دنده عوض کنم. یا موقعِ ترمز و توقفِ کامل کلاچ بگیرم. رانندگی با ماشین اتوماتیک خیلی رانندگی نیست. ولی باز به خودم گفتم: "برو مژگان، ترسو مرد!"
و راه افتادیم.
خیلی عجیب بود، خیلی! اصلا نترسیدم، اصلا بد نرفتم، اصلا خاموش نکردم. عینِ همون روزها رانندگی کردم. حسم فرق داشت وقتی خودم راننده بودم. خیابونها و اتوبانها شلوغ بود ولی من مثلِ اون روزها باز از رانندگی لذت بردم. از ترمز کردن تو لحظه ی آخر در ۲۰ سانتیمتر ماشینِ بعدی، حتی از ماشینهایی که تویِ یه لحظه از ۵ سانتیمتریِ ماشینت ردّ میشدن. حتی از اون روز هر بار که کنارِ دستِ کسی نشستم اصلا نترسیدم. همه چیز مثلِ اون وقتا بود،
ولی اعتراف میکنم من کمی محتاط تر شده بودم. نمیدونم حاصلِ زندگی و رانندگی در اینجا بود و یا شاید حاصلِ ۴ سالِ مسن تر شدن.
فرداش زنگ زدم و رفتم خونه ی سمیرا که خیلی فاصله داره از خونه ی ما. یک ساعت رانندگی حداقل! حالا بماند که خون به دلش کردم از بس زنگ زدم که این اتوبانه نیست، چرا پس اون خیابونه که می اومدم خونتون غیب شده، این اتوبانه دو طبقه شده. از بالا بیام یا پایین؟؟
ولی از ثانیه ثانیه ی اون رانندگی تو اون عصرِ شلوغ لذت بردم. دوباره داشتم تو تهران رانندگی میکردم. دوباره متعلق به این شهر بودم. داشتم تویِ تهران زندگی میکردم. دیگه غربزده نبودم. :)
سمیرا که در رو باز کرد گفتم: "مرسی که توصیه کردی ماشینو بیارم."
خندید!
#مژگان
September 18, 2016
نظرات