خاطرات روزهای کرونایی

پا در جاده گذشته اندیشی با "ویم وندرس"، آن انگلیسی های لعنتی و فقدان بازیگری که درحسرت بازیگری مرد...

فیروزه خطیبی

 

به آسمان که خاکستری است،
و نامهربان،
به زمین که سرد است،
و سخت،
به کجا باید رفت،
جز امید بهار؟  ... فریده فرجام، شعر امید، آمستردام - ۱۹۹۶

نزدیک به شش ماه از قرنطینه خانگی می گذرد و من بقول فروغ فرخزاد "به بهانه های ساده خوشبختی خود" می نگرم.  به تماشای آب بازی دو ماهی کوچکی که بلافاصله  بعد از مرگ ماهی عید امسال که اصلا عید نبود خریدیم و اسمشان را گذاشتیم"نینا" و "تینا" و از پروردگار خواستیم آن ها را در این روزهای کرونایی از مرگ زودرس برهاند!

بهانه های ساده خوشبختی. سگ کوچک خانه – "بادوم کوهی" مالتی پوویی زودرنج که در هشت سالگی یک دندانش را فدای جویدن مغز و استخوان کرده و بزرگترین خوشحالی اش ماشین سواری و رفتن به چمنزارهاست. 

"بادوم کوهی" هرچند از آدم و عالم بی خبراست اما هربار که از درخانه وارد می شویم انگارهزار سال است ما را ندیده به استقبالمان می آید و دم سفید بلندش را تکان تکان می دهد و آنقدر مهربان است که انگار نه انگار که با گرگ ها جد مشترک دارد.

گل های باغچه خانه هم اهلی هستند و با رنگ و بویشان با انسان ارتباط برقرار می کنند و با کم و زیاد شدن آب و آفتاب، کش و قوس می آیند و تر و خشک می شوند. این روزها هم پروانه ها درشت تر شده اند و هم گنجشک ها و راسوها شجاع تر! و تا کجاها که برای گرفتن یک توت خشکه و بادام آجیل پیش نمی آیند.

شب ها اما داستان دیگری است. شب ها با لویی بونوئل، فرانسوا تروفو، آنتونیونی و فلینی می گذرد. با آگنس واردا و ویم وندرس که امسال ۷۵ ساله شد و در ۲۵ سالگی فیلم هایی ساخته که انگار همین امروز ساخته شده اند! او عکاس، نقاش، مشاهده کننده، کاشف و داستان سرایی است با یک زبان سینمایی جهانی. او دشمن سینمای تجاری هالیوود و معتقد است این سینما کوچکترین ارتباطی با مخرج مشترک جامعه ندارد. بخصوص در این روزهای کرونایی.

در فیلم های "وندرس" اما حسی از انسانیت وجود دارد که همه ما می توانیم آن را درک کنیم: "بیشتر نقاش است تا عکاس، بیشتر شاعر است تا داستان‌سرا و بیشتر فیلم‌ساز است تا نمایشنامه‌نویس… کسی که خاطره فیلم‌هایش مدت‌ها پس از تماشا در ذهنتان باقی می‌ماند." او اینگمار برگمن را هم شگفت زده کرد: "ساخته‌های ویم وندرس باعث فهم و رسوخ سکوت می‌شود و اگر ما در طول این سفر گم شویم موسیقیِ او ما را به مسیر باز می گرداند."  

دراین شب های کرونا زده، با فیلم "عکاسی در پالرمو" - ماجرای یک عکاس مد موفق آلمانی که در میانسالی دچاربحران های اگزیستانسیالیستی شده - به پالرمو در جنوب ایتالیا سفر می کنم و با قهرمان داستان، رویارویی با مرگ و زندگی دوباره را تجربه می کنم و به بزرگسالی  و معنی و مفهوم زندگی خودم می اندیشم. 

فیلم "سلاطین جاده" سرسپاری نوستالژیکی است به دوران طلایی هالیوود و فرهنگ سینما و ماجرای یک تعمیرکار پروژکتوردوره گرد و یک مرد افسرده درآستانه خودکشی که در حوالی مرز آلمان غربی و شرقی دهه ۷۰ میلادی با هم همسفر می شوند. اثرات جنگ، میل به خودکشی، افسردگی یک ملت شرمسار از گذشته، فقدان زنان و ردپای "یانکی ها" در یک جاده بی پایان، تماشاگر را با خود به درک عمیقی از حس خلاء محیط اطراف و خالی بودن درون شخصت ها می رساند.

در این فیلم هم چون آثار دیگر"وندرس"، عکس های فوری، خانه های قدیمی و خالی از سکنه، تنهایی، انزوا و دورافتادگی درمحور داستان چرخ می زند.

دربخشی از فیلم، مرد تعمیرکار به خانه دوران کودکی اش "در آن سوی رودخانه راین" می رود که به همان شکل زمان کودکی اش دست نخورده اما خالی از سکنه است و او چون زمان کودکی  روی پله های چوبی می نشیند و در فقدان مادر اشک می ریزد.

یک بار دیگر همین حس عمیق و دردناک بی مادری با تماشای مستند تازه ای به نام "کودتای ۵۳" ساخته تقی امیرانی به سراغم می آید. شصت و هفت سال بعد از کودتایی ظاهرا آمریکایی که در اصل با وسوسه و وساطت انگلیس که ملی شدن نفت به دست مصدق را تاب نمی آورد به انجام می رسد.

مستند با مدارک و شواهدی که هرگز تا کنون به این شکل دیده نشده و ثابت می کند که یک مامور سرویس اطلاعاتی بریتانیا، نقشی "پنهانی" در رهبری اعتراضات منجر به کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ داشته است. حتی پس ازآنکه آمریکایی ها به دلیل محبوبیت مصدق درمیان ملت ایران، تصمیم به عقب نشینی به نفع  او می گیرند، نورمن داربی‌شایر –  برای ادامه فعالیت هایش به انجام کودتا پافشاری می کند.اعترافات این مامور "ام آی ۶" در مستند "پایان امپراطوری" که در سال ۱۹۸۵ از کانال ۴ بی بی سی  پخش شد به تقاضای او جهت منتشر نشدن چهره‌اش حذف می شود. 

در مستند "کودتای ۵۳" این گفتگو براساس پژوهش های فیلمساز یافته و از زبان "رالف فینز" درنقش "داربی شایر"بازگو می شود. او اقرار می کند که در آن زمان برای بازگرداندن شاه ایران به حکومت، عملیاتی «پنهانی و خشونت‌آمیزی» ترتیب داد.  داربی‌شایر درمورد نقش خود در کودتا گفته بود: «شرح وظیفه من بسیار ساده بود: به آن‌جا [ایران] برو، به سفیر اطلاع نده و هرگونه هزینه‌ای که از سرویس امنیتی برای تامین سرنگونی مصدق با ابزارهای قانونی و یا شبه‌قانونی لازم است، انجام بده."

داربی شایر با "استفان مید -همتای خود در سازمان سیا –  در این توطئه از نزدیک همکاری کرد. به نوشته روزنامه گاردین " شاید تکان‌دهنده‌ترین شواهد در مستند کودتای ۵۳ مربوط به دخالت بریتانیا در آدم‌ربایی و سرانجام قتل «تصادفی» محمود افشارطوس، رییس شهربانی ایران در زمان مصدق، باشد.این حادثه منجر به ناآرامی‌هایی شد که دستگیری و زندانی شدن مصدق در مرداد ماه را در پی داشت."

از طرفی دولت انگلیس با "اشرف" خواهر دوقلوی شاه تماس می گیرد تا به دستور آن ها اقدام به عزل مصدق و به روی کار آوردن "زاهدی" کند.  درعوض انگلیس ها به درخواست اشرف تضمین می کنند که درصورت عدم موفقیت این نقشه از محمدرضا شاه در تبعید حمایت مالی کنند و درهمان زمان مبلغ هنگفتی پیش پرداخت می کنند.

"به گفته داربی¬شایر: محمدرضا پهلوی درباره کودتا تردید داشت، اشرف پهلوی را از پاریس به تهران پرواز دادیم تا محمدرضا پهلوی را قانع به موافقت با کودتا کند. ما این مسئله را به ‌صراحت مشخص کردیم که همه هزینه‌ها را ما می‌پردازیم و من وقتی اسکناس‌ها را به او نشان دادم، چشمان اشرف پهلوی برق زد. در همین رابطه او اذعان می‌کند که خود او بیش از ۷۰۰ هزار پوند از طرف ام ای ۶ خرج این کودتا کرده بود.."

درهمین روزها "کرمیت روزولت" آمریکایی با یک چمدان پول نقد از مرز عراق وارد ایران می شود تا بر اساس نقشه "داربی شایر" انگلیسی که از "قبرس" فعالیت می کرد، با برادران رشیدیان تماس بگیرد. هرچند آمریکا وانگلیس چند میلیون دلار برای به انجام رساندن  این ماموریت  درنظرگرفته بودند اما با  تنها ۶۰ هزار دلار، ابتدا با خرید روزنامه نگاران خائن آن زمان و بعد هم دار و دسته "شعبان بی مخ" کودتا انجام می گیرد. بعدها آیزنهاوور می گوید چرا جوان های آمریکایی را به آن سوی جهان بفرستیم که کشته بشوند وقتی می توانیم با ۶۰ هزار دلار و یک عملیات پنهانی، رژیم مورد نظرخود را جانشین کنیم؟

با تماشای این فیلم از خودم می پرسم: آیا آمریکا براستی خواهان دمکراسی در کشورهای دیگر است؟ آیا کودتای ۲۸ مرداد دلیل اصلی حضورامروز رژیم ملایان در ایران امروز نیست؟ و از آنجا به همه ناکامی های ۶۷ سال گذشته ایران می کنم و به همه محرومیت ها... همه محرومیت هایی که حقیقت آن هنوز به تاریخ سپرده نشده است...

.....

اواسط دهه ۹۰ میلادی  در لس آنجلس، زنده یاد خلیل موحد دیلمقانی، نمایشنامه نویس و یکی  از اساتید دانشکده هنرهای دراماتیک تهران که بعدها  با همکاری او و داریوش ایران نژاد - بازیگر تئاتر - ، "کانون تئاتر"  لس آنجلس را پایه گذاری کردیم، با من تماس گرفت و از من خواست که با خانم فریده فرجام، داستان نویس و نمایشنامه نویسی که بدنبال بازیگری برای نمایش تازه اش می گردد ملاقاتی داشته باشم.

خانم فرجام یکی از معدود نمایشنامه نویسان زن ایران، داستان نویسی برجسته و  همسر اول بیژن مفید است که در آن زمان در اروپا به کار فیلمسازی اشتغال داشت و تصمیم داشت یک کمدی سه نفره را در لس آنجلس بروی صحنه بیاورد.

در آن زمان بهمن مفید که در فیلم "قیصر" و بعدها درنقش کاکا رستم "داش آکل" درخشیده بود، برایم اسطوره ای بود و هر چند  او را در محافل و مجالس مختلف هنری شهر دیده بودم اما در دوران سه ماهه تمرین تئاتر با خانم فرجام بود که از نزدیک با این هنرمند ارزنده و نوع تفکرش آشنا شدم.

در این نمایش من نقش همسر بهمن مفید را برعهده داشتم، زن خانه داری که برای رسیدگی به  ارث پدری اش به ایران می رود و بعد از مدتی طولانی به لس آنجلس باز می گردد اما  متوجه می شود شوهرش با یک زن جوان تر که نقش او را در آن زمان "زهره رمزی" بازی می کرد زندگی می کند. 

درطول مدت این تمرین ها که متاسفانه ناکام ماند و نمایش هرگز بر روی صحنه نیامد، من که بازیگری را با "متد" و "استانیسلاوسکی" آموخته بودم، درس های زیادی از شیوه های کلاسیک بازیگری زنده یاد بهمن مفید آموختم ولی بیش از هر چیز شیفته اخلاق بی نهایت ایرانی  او و نگاهش به زندگی شدم.

یکی از شیرین ترین خاطراتم از آن ایام، روزی بود که بعد از چند ساعت تمرین  به ما وقت استراحت داده شد. جلوی در سالن تمرین ما درخت کاج کهنسالی بود و بهمن خان اغلب اوقات استکان چای خود را برمی داشت و زیر آن درخت می نشست تا استراحت کند.

آن روز به من گفت: می خواهی ببینی مورچه ها چطوری گوسفندهاشون را می چرونند؟

از آنجایی که آقای مفید بسیار خوش طبع و خوشخو بود فکر کردم با من شوخی می کند. اما وقتی با اشاره او به طرف درخت کاج رفتم، متوجه شدم بین شکاف ها و شیارهای پوسته ضخیم درخت، مورچه هایی  درصفی مرتب بطرف بالا می رفتند. بعد با تعجب متوجه شدم که جلوی هریک از این مورچه های سیاه یک موجود ریزتر به رنگ سفید در حال حرکت است. چیزی  که من هرگز تا آن روز ندیده بودم. بهمن مفید به من گفت این ها گوسفندهای این مورچه ها هستند. از آن زمان تا امروزهروقت از کنار درخت کهنسالی رد می شوم به یاد آن روز و به یاد بهمن مفید می افتم.

روحش شاد و یادش گرامی باد