مسابقه انشای ایرون 

 

دکتر نبی الله نصیری، متخصصِ زنان و زایمان و مدیرِ گروهِ زنان بود وقتی‌ من کاردانی مامایی دانشگاه کرمان قبول شدم. آدمِ جالبی‌ بود. قابلِ پیش بینی‌ نبود. هر روز داستانی با کاراش و حرفایِ رکش میافرید و نقل زبان همه بود تا کارِ بعدیش. اهلِ رعایت کردنِ کسی‌ هم نبود و این باعث میشد همه به هم نصیحت کنن که "دَم پَرش نشین." باسواد بود و کارش خوب و خیلی‌ هم خونسرد بود. برایِ سالها تو بیمارستانِ تامین اجتماعیِ کاشانی کرمان همه کاره و نفرِ اول بود.

من نوزده سالم بود و ترم سوم بودم، و اولین فرزندم رو باردار بودم. معجونِ عجیبی‌ بود. همون ترم هم با دکتر نصیری چند جلسه کلاس گذاشته بودن، کلاسی با عنوانِ "عوارضِ زایمانی". کلاس رو هم گذاشته بودند تو خودِ بیمارستانِ کاشانی. گفته بود وقت نداره بیاد دانشکده!! کلاس هاش خیلی‌ خوب بود. بسیار صدایِ زیبایی داشت، و کاملاً بر زیر و بم کردنِ صداش و رموزِ سخنوری تسلط و احاطه داشت. خوب درس میداد.

و مدیونین فکر کنین ذره‌ای کوتاهی میکرد تو تیکه انداختن به ماماها. :)) اون و دکتر بیگی بهترین مدرس‌های گروه زنان بودند اون روزها. و من ایمان داشتم هر دو دوبلور‌هایِ فوق‌العاده‌ای می‌شدند اگر نمی‌خواستند که متخصصِ زنان بشن. :))  

جلسه ی سوم بود که تا اومد گفت امروز مبحث مون CP یا فلجِ مغزیه. بعدم به یکی‌ از بچه‌ها گفت: "بدو برو تو بخش، فلانی رو پیدا کن، بگو دکتر نصیری گفت یه لیوان آب می‌خواد." ده دقیقه شاید بیشتر طول کشید که ما دیدیم دخترِ جوونی‌ که دست و پایِ راستش حالتِ انحنا و فلج داشت به سختی و نیم وری راه میرفت و سعی‌ داشت مانع از افتادنِ لیوانِ آبی بشه که به سختی با دستِ چپش حمل میکرد. من دختره رو بار‌ها دیده بودم. کارگرِ بخشِ زنان بود. همیشه فکر می‌کردم بیماری مادرزادی داره. دلم براش میسوخت. حرصم گرفته بود. به خودم گفتم: "دیوونه س دکتر. یعنی‌ دیگه هیشکی نبود واسش آب بیاره؟؟ " لیوانِ آب وقتی‌ به دست دکتر رسید که فقط نصفِ آب تویِ لیوان مونده بود. با دخترک حال و احوال کرد و بعدشم بهش گفت : "تو برو، لیوان رو یکی‌ از بچه‌ها میاره." تو دلم گفتم: "چه عجب عقلت اینو رسید."

دخترک رفت و دکتر نصیری با خونسردی نشست و آروم آروم شروع کرد به نوشیدنِ اون لیوان آب. مام واسه خودمون شاد و شنگول نشسته بودیم و از بیکاری لذت می‌بردیم. که یهو دکتر درق لیوانو کوبید رو میز و پرید تو دلمون: " خب دانشجویانِ مامایی عزیز، اینو دیدین؟؟ میدونین این مشکلش چیه؟ فلج مغزی. میدونین کی‌ باعثِ این وضع شده؟ یکی‌ از همکاراتون. یه ماما!"  صداشو برد بالا: "یه مامایِ بیسواد که بلد نبوده کارشو، که بیسواد بوده، که مرحلهِ دومِ زایمان رو طول داده، اکسیژن به جنین نرسیده، نتیجه ش شده تولد یه نوزاد با فلجِ مغزی، و شده این آدمی‌ که میبینین."

 ادامه داد: "تا آخرِ عمر یادتون باشه که اکثرِ فلجِ مغزی‌ها نتیجهِ کار ِاداره کننده ی زایمان و اکثرا همکارایِ نازنینِ شماست. پس درس بخونین، کار یاد بگیرین. کارتون جایِ تعارف و ناز و عشوه نداره. اگر نمی‌تونین همین الان ولش کنین برین و اگر میمونین یه مامایِ درست حسابی‌ بشین. اگر کار بلد بودین انجام بدین، بلد نبودین، ولشون کنین. بدونِ کارهایِ اشتباهِ شما کمتر بهشون آسیب می‌رسه."

دادش رفت هوا: "فهمیدین همتون؟؟ هر بار که یکی‌ از این آدم‌ها تو خیابون و اینور و اونور دیدین، یادتون باشه این نتیجه بیسوادی، کار بلد نبودن، و بی‌ وجدانی شماست. شما‌ها و ما‌ها! وقتی‌ تحملِ دیدنِ حقیقت رو نداشتین، تو این شغل نمونین. فهمیدین؟؟؟ "

صدا از دیوار در اومد و از ما در نیومد. بعدم گچ تو دستشو پرت کرد طرفِ سطل‌ِ اشغال و رفت.

بقیه رو نمیدونم ولی‌ من احساس می‌کردم هر چی‌ خوردم دارم برمیگردونم. حالم خیلی‌ بد بود. تصویرِ ِراه رفتنِ دخترک از جلو چشمم نمی‌رفت. پس بیماری ِمادرزادی نداشت... آدم‌هایِ زیادی رو به یاد آوردم که شرایط اونو داشتن.

 بعدها با دکتر نصیری بازم کلاس داشتم، کارورزی داشتم، سر خیلی از زایمانها و سزارین ها کنارش وایسادم. ده ها خاطره از کاراش دارم، ولی نه پر رنگ تر از خاطره ی اون روز و اون دخترک و حرفای دکتر!

همون روز به خودم قول دادم که درست درس بخونم و کارمو خوب یاد بگیرم حتی اگر فقط یه مامایِ ساده هستم. بیشترین تلاشمو کردم. شروین و شاهین هر دو در دوره ی کاردانیِ من دنیا اومدن، کارشناسی رو وقتی‌ شروع کردم که شروین یک سال و پنج ماهه‌ و شاهین پنج ماهه‌ بود. راحت نبود اون شرایط ولی‌ هم کاردانی و هم کارشناسی همیشه بهترین نمرات رو داشتم. دوره کارشناسی نفرِ اول شدم. یه لیسانسِ مامایی بود و در مقایسه با دیگرِ رشته‌هایِ پزشکی‌ واقعا سخت نبود ولی‌ من فقط سعی‌ کردم خوب باشم تو این رشته. هر چی‌ دستم می‌رسید می‌خوندم، تو کارِ عملی‌ هم همین بودم. دو سالِ طرحمو دانشکده ی خودمون گذروندم. بعد هم که تهران رفتم، تو درمانگاه و بیمارستان سال‌ها کار کردم. تا وقتی که مهاجرت کردم به عنوان یه ماما در ایران کار کردم.

 به عنوانِ مژگان، آدمی‌ بوده‌ام مثلِ آدم‌هایِ دیگه، نه فرشته بودم و نه دیو! کارهایِ درست و اشتباه کردم. هیچوقت اینقدر شجاع نبودم که ادعا کنم خیلی‌ آدم خوبی بوده ام ولی‌ مطمئنم که مامایِ خوبی‌ بودم. تمامِ این سی‌ سال هرگز اون کلاسِ دکتر نصیری، تصویر اون دخترک و راه رفتنش از یادم نرفت. همه ی پزشکان و ماماهایی که باهام کار کردند، بارها بهم گفتند که مامای خوبی‌ هستم و من معتقدم دلیلِ اصلیش اون جلسه کلاس با دکتر نصیری بود.

 دکتر نصیری رفت از کرمان چندسال بعد! تا چند سالی‌ ازش خبر داشتم، دیگه سال هاست که نمیدونم کجاست و چه میکنه. آرزویِ سلامت و موفقیتش رو دارم.

و همیشه وقتی‌ روز پزشک میاد، با اینکه من دوستانِ پزشک زیادی دارم، اول از همه همیشه به دکتر نصیری فکر می‌کنم

روزت واقعا مبارک دکتر! من بهت گوش دادم و مامای خوبی‌ شدم. متشکرم برایِ درسی‌ که بهم دادی.

 

#مژگان

August 23, 2017