باران چقدر میتوانست زیبا باشد

مرتضی سلطانی

 

آنروز که در مسیر برگشت از کار سرم را چسبانده بودم به شیشه و به چشم انداز غمبار و تکراری بیرون خیره مانده بودم و هایده میخواند: "سرِ ساقی سلامت"،در سرم چه میگذشت؟

در دلم که غم بود، دنیا دنیا غم. غمگین از این رنج هر روزه،از این بی آینده گی ما! 

از خودم می پرسیدم: زندگی یعنی این است؟ چرا من باید اینجا باشم؟ 

چرا این بچه ها (کارگران) باید اینجا باشند؟ در این مینی بوس لق لقویِ تاریک! 

گفتم تاریک، ماها انگار موش کوریم، همش باید در تاریکی ها باشیم! و در این تاریکی به امید روزنه ای دست به دیوار بسائیم. 

از خودم می پرسم: چرا "لیلا" باید به پاچه شلوارش زیپ بدوزد که ریش ریش نشود؟ 

چرا "محمد" سه ماه است دندان درد دارد و با الکل و روغن سوخته یِ ماشین مداوایش کرده؟ 

چرا "زهرا" چهار ماه است فقط همین مانتو را می پوشد؟ 

چرا پوریان عوض نوار بهداشتی از تکه ای پارچه استفاده میکند (سعیده فهمیده بود)؟ 

چرا غذای پوریان هر روز و هر روز و هر روز یک ملاقه برنج است؟ 

چرا "امیر" برای بدست آوردن دلِ "مژگان" برایش انگشتر بدل و یک ادکلن تقلبیِ ارزان خریده؟ 

چرا بدترین پارچه ها، لباسها، شلوارها، کفش ها، غذاها، میوه ها، حقوق ها، تاریکی ها، دکترها، داروها و و و باید نصیب ما باشد؟ 

جوابشان آنقدر دیریاب و سخت نیست، اما البته سوالها را که همیشه برای به جواب رسیدن نمی پرسند! 

بیرون باران شروع که شد فکری شدم که باران چقدر میتوانست زیبا باشد اگر ترس خراب شدن سقف خانه را به جانم نمی انداخت!