مسابقه انشای ایرون

قرار گذاشته بودیم سر موضوع دخترش بحث نکنیم. دخترش بود و لابد مردها اینطوری هستند که برای دخترشان دو جا در سیستم عصبی تعبیه کرده اند٬ یکی تعصب به عشق یکی هم عشق با تعصب! دخترک زیادی دلبر بود. ۱۷ ساله ای دو رگه و نیم روس و نیم ایرانی٬ با چشم های درشت سبز یشمی٬ صورت پهن و موهای بور و لب های قیطانی اما نیمه باز با یک جفت دندان خرگوشی راست کار هرچی مدل با صورت شیربرنج و نگاه بی روح. به زحمت ۴۵ کیلو می شد و قدش بالای ۱۷۳ یا ۴ بود. عکس هایش را که دانه دانه در اینستگرام انگشت میزدم بیشتر کفری می شدم. اینهمه عکس از چربی خواری و پیتزا با پنیر دوبل و انواع ساندویچ ها و فقط ۴۵ کیلو ناقابل؟ انصاف کجا بود آخر؟ نمی دانم حسادت از خوشگلی اش بود یا اینکه زیادی توی دل باباش که از قضا یار خواستنی ۴۸ ساله من بود می لولید. شانس آورده بودم که فارسی نمی دانست و بابا جانش هم روسی اش مثل در حد یک سلام و خداحافظ لهجه دار مانده بود که همان را هم درز می گرفتند و انگلیسی بیبی و هانی و پاپا برای هم بلغور می کردند.

دخترک دور بود. در سن پترزبورگ روسیه و ما در شهر مد و رنگ و لعاب. راست کارش بود. چرا نخواهد بیاید؟ چرا نیاید و چوب را از ته خلا بکشد بیرون و صاف نکند توی زندگی زنی که جای مادرش را گرفته بود؟ هرچه و هرکه می خواست باشد٬ باشد...زیادی لابلای روزمرگی های ما شلنگ تخته می انداخت و باید فکری می کردم. کار از قهر و ناز و حتی تشر گذشته بود. دخترک ۱۷ ساله می خواست دنیا را قورت بدهد و پایش را در کفش زندگی من کرده بود که می خواهد بیاید و مانکن شود. خیلی بخواهم با انصاف باشم می گویم ولله برای مانکنی می توانست جز طراز اول ها هم باشد اگر گیر ایجنت خوبی می افتاد. اما من آن زنی نبودم که عقب بکشم و دست به کمر گوشه رینگ٬ پوست لبهایم را لایه لایه دندان کن کنم و ببینم مردی را که دوست داشتم و تنها مال خودم بود زیر اُرد های ریز و درشت یک دختر ۱۷ ساله مدعی و یاغی که لابد خوی زنهای مستبد روسی در خونش می جهید٬ تبدیل به یک بابای نازکش نسناس نچسب همیشه نگران دختر جوان شود. آنهم مردی که نویسنده بود و باید همه انرژی و فکرش را روی کتاب هایش می گذاشت.

انصاف نبود٬ اسپرمی که با لجاجت یک زن روسی تبدیل به دختری لوند شده بود حالا دست و پا در آورده صاف بپرد وسط عصرهای دلپذیر ما در پاریس. آنهم وقتی دم غروب ها دست در دست هم لب سن قدم می زدیم و در کافه ای با دوستان روشنفکر و بازیگر و نویسنده و فیلسوف و افسرده و چریک و سیاسی و چپ و توده ای و اکثریت و اقلیت و هزار وصله چسب و نچسب دیگر تا خود نصفه شب بحث ها می کردیم و بعد با کله داغ به آپارتمان کوچکمان می خزیدیم و سکسکه و عاروق و خنده و بوسه هایمان قاطی می شد.

این خود زندگی بود. من شاعری می کردم و او می نوشت. نانمان کم بود اما بیات نمی شد. نه عشق زندگی لوکس داشتیم و نه رویای ساختنش را. کاغذ بود و خودکار و مداد و کیبورد و میوه و پنیر و شراب و چند تکه نان و گوجه و ژامبون. بیشتر از این هم توقع نداشتیم. ته ته جشنمان قورمه سبزی یک بار در ماه بود یا کباب تابه ای یک جمعه شب. چطور می توانستم بهشت کوچکمان را با کسی تقسیم کنم؟ می توانستم با «اگر-او-بیاید-من-می روم» تهدیدش کنم. اما در ۴۰ سالگی٬ حواسم بود که زحمت کشیدن برای یک رابطه و عشق ساختن و با مردی از ته دل خندیدن کار یک ماه دو ماه یا با هر کسی نیست. از روزهای شیطنت و ناخنک زدن و نخواستن و پیچاندن گذشته بودم و عشق پر شالم آویزان بود. این مرد را انتخاب کرده بودم و خوب هم می دانستم که دوست داشتنش همه لذت ها و یک رنگی و نظم را به زندگی پریشان و افکار مضطربم سنجاق کرده بود.

پیش از جدی شدن رابطه مان درباره دخترش هم گفته بود اما تأکید کرده بود که با زندگی ما کاری نخواهد داشت. اما آن قصه ۴ سال پیش بود و حالا انگار داشت با اصرارهای دخترک٬ حلزون وار با هر انگشتش حالی به حالی می شد. تا اینکه در نهایت با تهدید پوشالی دخترک به خودکشی و افتادن به دام دواخوری و رفیق بازی٬ وا داد. زن باشی می گیری چه می گویم وقتی مردت٬ آنهم کسی که برایت بالا و پایین و چپ و راست و خوراک و خلوت و خیال و خیلی چیزهاست دو دستت را بگیرد و با چشمهایی که التماس یک لحظه پلک زدنش است از تو بخواهد فقط ۲ ماه دندان روی جگر بی پدر بگذاری تا دخترک بیاید و ببیند جُستن ایجنت در پاریس به این راحتی ها هم نیست و دمش را بگذارد کولش برود. بعد پشت بندش تند تند جواب سؤال های مغز مرا هم ردیف کند و قسم بخورد بیشتر از ۲ ماه نشود و اصولن ویزای توریستی دختر نمی تواند بیشتر از این مقدار باشد. اگر هم بخواهد بماند نمی تواند. مگر اینکه شانس ما بزند و کار پیدا کند.

نیامده از این دخترک بیزارم. اسمش به همه جانم نیش می زند. پاپا گفتنش حالم را بد می کند. دیگر طاقت بالا پایین کردن عکس هایش را ندارم. آخرین عکسی که دیدم جمله «دارم میرم پاریس چون سرنوشت مرا به خود می خواند» به زبان روسی بود. گوه٬‌ کمترین و معصوم ترین واژه ای بود که می شد حالم را به یمن بودنش در هر جا که آدم کلمه کم می آورد٬ توصیف کرد.

 آپارتمانمان یک خوابه بود. می خواست این سیندرلا را کجا بیاورد؟ جوابش را آن روز صبح گرفتم که شب قبلش دعوای سختی کرده بودیم و من تا ساعت ۳ صبح توی بالکن نشسته بودم و یک بطر شراب آشغال ارزان قیمت را تمام کردم و به زمین و زمان فحش دادم. اولین بار بود که تنها خوری می کردم. همیشه بود. هرجا بود خودش را به لذت پرگناهمان می رساند. صدای خوردن گیلاس ها به همدیگر٬ تحریک آمیز ترین آه شیشه ای بود که میان گرمای مست انگشت اشاره و شست کمر می ترکاند.

بعد از آن شب تنهایی و ترس٬ صبح خمار با هر پلک زدن مثل پتک بر سرم آوار شد. کورمال کورمال رفتم سمت آشپزخانه تا چند لیوان آب بخورم. یک آن صدای باز شدن در آمد و سه مرد دیگر همراهش وارد شدند که بسته ای را به سختی حمل می کردند. لیوان اولی را سر کشیدم و یک چیزی مثل گلوله سرب افتاد ته معده م. یادم افتاد از ساعت ۶ عصر دیروز که فقط یک تکه بگت مانده و سفت سق زده بودم٬ تا حالا که ساعت نزدیک ۱۱ بود هیچ چیز نخورده بودم. لیوان دوم را که خواستم بالا بروم با قلپ اول٬‌ اسم کاناپه تخت خواب شو را شنیدم که داشتند در سالن پذیرایی ۵ متری آپارتمان محقر ما گوشه ای می چپاندند. هرچه در معده ام بود و نبود با لیوان دوم بالا آمد. این فقط یک ثانیه از گندی بود که داشت به زندگیم می خورد. برای دخترش اریکه پادشاهی سفارش داده بود بی آنکه از من نظر بخواهد. تف به ذاتت! با دعوای دیشب به خودت کارت سفید دادی واسه هر گوهی که می خواستی با توله ت به زندگی و احساس من بزنی! تف!

تندی آمد آشپزخانه و مرا وا رفته میان آب و استفراغ و به قول مامان صفرا دید. دلش سوخت و با دست و پای چندش زده آمد سمتم و سعی کرد از زمین بلندم کند. سنگین شده بودم. مثل ساعت اول مرگ. مثل تنی که بی حس باشد. مثل احساس اولیه بیرون آمدن از دریا و استخر. اما نه توان حرف داشتم نه مقاومت. کمک کرد لباسم را دربیاورم و وان را پر از آب ولرم کرد و گفت بنشینم توی آب تا برود و پول کارگرها را بدهد و بیاید و خودش تنم را بشورد. تا اسم کارگرها را شنیدم کف وان دوباره وا رفتم. احساس شفتگی داشتم میان آب تمیز و مانده های استفراغ بر تنم که نم نم قاطی آب می شد. فی الفور برگشت و پیراهنش را کند و زیرپوشش را نگه داشت. چشم هاش مهربان بود و دستهاش آرام. جان نداشتم روی پاهایم بایستم و دوش بگیرم. گذاشتم کارش را در سکوت بکند. آب وان را تخلیه کرد و پنجره کوچک حمام را بست. موهای تنم سیخ شده بود اما از سرما نبود. رفتارش تحریکم می کرد. پستان هایم سفت شده بود و گرمایی لزج تمام زنانگیم را از ران ها تیر می کشید. چقدر می خواستمش!

تنم را لیف می کشید اما به چشم هایم نگاه نمی کرد. حرکاتش آرام بود و آن اخم کوچک میان ابروهایش یعنی سعی می کرد تمرکزش را روی موضوعی حفظ کند. نه خواست بلند شوم و نه حرکتی بکنم. آرام به سمت جلو تنم را خم کرد تا کمرم را بشورد. نفسش به گردنم می خورد و گوشم سوت می کشید. شیر آب را روی کمرم باز کرد تا کف ها بروند. ناخوداگاه یک دست به شانه اش گذاشتم و دست دیگرم به شیر آب تا بلند شوم. با اینکه چشمم سیاهی می رفت اما فهمید که می خواهم پایین تنه ام را لیف بکشد. لیف را کنار گذاشت و صابون را میان دو دستش چرخاند و دست هایش را همزمان به دو ساقم کشید. کشاله رانم را که دست می کشید٬ یک کوه یخ ته دلم فرو می رفت. از ضعف روی پاهایم بند نبودم اما دست هایش بر پاهایم ضعف را بیشتر می کرد. به دیوار تکیه دادم و چشم هایم را بستم. صدای صابون آمد که افتاد کف وان. اما در آن لحظات سنگین که با عرق و بوی صابون و گرمای حمام آمیخته بود٬‌ افتادن صابون کف وان و فرو رفتنش در آب آخرین موضوعی بود که می توانست اهمیت داشته باشد. موهای شرمگاهیم را میان انگشتانش گرفت و آرام تا نوک موها بالا آمد. خودش اینطور دوست داشت. وحشی و طبیعی! هر چه او می خواست همان بودم و البته کارم را آسانتر کرده بود!

بلند شد و بازویم رو به سمت راست هل داد تا پشت به او و رو به دیوار بایستم. این بار از گردنم به پایین شامپو ریخت و شروع کرد به دست کشیدن. تمام شکاف های تنم دهانی شده بود که می خواست دستهایش را ببلعد. به ناله افتاده بودم و نفس هایم کش می آمد. ناگهان با همان شلوار وارد وان شد و سفت مرا چسبید و از عقب پستان هایم را در دست گرفت و پیشانی اش را روی خط ستون فقراتم گذاشت. بعد آرام دست هایش را بر شکم و نافم لغزاند و بر شرمگاهی ام ماند.

مردی که در آن لحظات مرا غسل می داد و با دست هایش تنم را می بوسید٬‌ حالا با استیصال تمام بر کمرم تکیه داده بود و هیچ نمی گفت. نمی دانستم دارد فکر می کند یا اینطور آرام گرفته است. یک آن حس کردم تنش می لرزد و دارد گریه می کند. به سمتش برگشتم و سرش را در سینه ام فرو بردم.

مرد طفلکی کوچک من!

با هم در آب پهن شدیم. من به وان تکیه دادم و او همچنان بر من مثل لباس خیسی که بر میخ روی دیوار انداخته باشند٬ آویزان مانده بود و سر از میان پستان هایم بر نمی داشت. تماماً شرم و خشم و خجالت و خواهش بودم و یک نفس پیشانی و چشم هایش را می بوسیدم.

آفتاب میان حمام آمد و انعکاس نور خورشید روی آب وان٬ مثلثی نافرم روی صورتش درست کرد. در آن لحظات٬ خوب می دانستم٬‌ مردی که در آغوش من در وان پر آب و با لباس خیس به خواب رفته بود٬ بچه گربه لرزان و وحشت زده ای ست که زیر باران٬ پناهی جز خانه من ندارد٬ حتی اگر فردا آفتابی شود...

 

شاید ادامه داشته باشد٬ که می داند؟