,رودِ زخمی، رنگ و روغن روی بوم

 

رودخانه، پلها و خوابها

سیاوش روشندل

آب زیر پل‌‌های زاینده رود در اصفهان جریان دارد، اما هنوز آن را ندیده‌ام. آخرین باری كه پارسال اصفهان رفتم رودخانه خشك بود. فعلا كه آب در جریان است تا زمانی كه دوباره قطع شود و دوباره داد همه دربیاید. مردم با دف و دایره به استقبال آب رفتند و عكس‌های آن را همه دیده‌ایم. شادی هم دارد، چرا كه نه؟ مگر نه اینكه رودخانه روح آن شهر كرانه‌ی كویر است و بی آن از اصفهان چیزی باقی نمی‌ماند؟ برخی چیزها آنقدر به آدم نزدیكند كه وجودشان را حس نمی‌كنی، تا وقتی كه نباشند، آن‌‌وقت هم نبودشان فقط در خاطره‌ی آدمی است كه می‌چرخد. هیچ چیز چاره‌ناپذیرتر از رنج فقدان نیست.

رودخانه و پل‌های آن یكی از تم‌های اصلی نقاشی من بوده است. این اواخر یك نقاشی كشیدم كه حسم را نسبت به خشك‌شدن آب و جفایی كه بر رودخانه روا داشته‌ایم بیان كردم، بدك از آب درنیامد، اما گویای همه چیز نیست. نقاشی‌های زیادی از زاینده‌رود كشیده‌ام، و هر بار بازمی‌گردم تا باز هم بكشم. من  روزها و شب‌ها كنار آن آب گذرانده‌ام و بخشی از بهترین خاطرات عمرم مربوط به این آب می‌شود، گویی كه روخانه روح زمین باشد، و انگار كه رشته‌ی رگ‌های باز زمین است كه جریان یافته مثل خون در رگ، و مثل آب در آوند گیاه. انگار كه زمین یك گیاه یا موجود بزرگ باشد و این آب در رگهای آن جریان داشته باشد، روان و زندگی‌بخش. كودكان همدوره‌ی من، هر كه نزدیك رودخانه زیسته، آن را نقاشی می‌كردند، و شاید همان را هم بیشتر بلد نبودند. چند كوه در دوردست، و رودخانه‌ای كه از میان آن‌ها به سوی جلوی نقاشی در حركت بود، با نیم‌دایره‌ی خورشیدی بر فراز آن، درست آنجا كه آب شروع می‌شد، میان دو كوه، و ابرهایی كه آبی بودند بر فراز. در پیش‌زمینه خانه‌ای با گل و گیاه، و توی رودخانه، ماهی‌ها و مرغابی‌ها و پلی برفراز آن. این گاه خودِ نقاشی بود و گاهی زمینه‌ی آن و كودكانی كه به سوی بیننده رو به بیرون نگاه می‌كنند. و گاه با آدم‌های بزرگ پدر و مادر شاید. این نقاشی را تقریبا همه‌ی ما كشیده‌ایم، هر كس كه در اطراف آن رود زندگی كرده است، و شاید شمای خواننده هم بارها آن را كشیده باشید. نقاشی‌ای كه نماد زندگی و صلح در این بوم است، و هر كس هر بار روایت خود را از آن ارائه كرده است. این نقاشی برای آدمی كه در آن زیسته طبیعی است، چنان كه طبیعی است كسی كه در شمال زندگی كند جنگل و دریا را بكشد. من این سنت را در نقاشی‌ام ادامه داده‌ام و این منظره را هر بار با دیدی تازه كشیده‌ام. آخرین آن دو تابلوی رنگ و روغن بود كه همین امسال كشیدم، یكی با عنوان "رود تابستان"، و دیگری "رود زخمی". اولی تصویری از بهشتی بود كه از كودكی تا حال روح مرا تازه كرده است. و در دومی آزردگی و تاسفم را از خشكی رود بیان كردم. من نگران این رودخانه‌ام. رودی كه نه تنها در بیداری كه در خواب هم با آن زیسته‌ام، می‌خواهم دو تا از خواب‌هایم را با شما در میان بگذارم، این روشن خواهد كرد كه مقصودم از این نوشته چیست.

خواب اول: رودپیمایی

خواب می‌دیدم كه از سرچشمه‌ی رودخانه شنا می‌كردم، درست از سرچشمه، جایی مثل چشمه‌ دیمه كه یك رودخانه آب زلال از دل كوه بیرون می‌زند، مثل یك كودك تازه به دنیا آمده گیج و گول است، هنوز راه رفتن هم بلد نیست و درست با همان زلالی چشمان یك كودك به دنیا چشم می‌دوزد، و اگر برویش بخندید برایتان لبخند می‌زند. تا ته آن آبِ گِرد وتپل را می‌توان دید، علف‌هایی با رنگ سبز بهاری كه زیر آب همیشه و در هر فصلی به همان رنگ سبز روشن می‌مانند، گویی كه آن زیر فصول تغییر نمی‌كنند و زیر آب همیشه بهار باشد. بله درست از همین جا شروع می‌كردم به شنا كردن، شنا اما در زیر آب بود، ریگ‌های كف رودخانه اینجا مثل جواهر می درخشند، ریگ‌ها ساییده نشده‌اند، درشت و خشن هستند، مثل الماس تراش‌نخورده، اما هر یك به رنگی و در مجموع فضایی بازیگوشانه ایجاد می‌كنند، با تلالو نور خورشید كه بر آن‌ها می‌درخشد هر وجه‌شان رنگی دیگر را منعكس می‌كند. ماهی‌ها، قزل‌آلاها و كپورها دسته‌دسته از كنارم می‌گذرند و من به دنیای زیر آب چشم می‌دوزم، و خوشم. اما قرار بر آن است كه بروم، همراه با جریان آب زیر آب شنا می‌كنم و پیش می‌آیم، اینجا آب رودخانه تند است و آدم را با خود می‌برد، من هم می‌روم، همراه با آب می‌روم، از كنار تخته‌سنگ‌های عظیم می‌گذرم، و از زیر پل‌ها می‌گذرم، و از آبشارها به پایین می‌پرم. یك چشمم از بیرون نگاه می‌كند و یكی از درون. نگاه می‌كنم، دوستی همراه با من است، دوتایی شنا می‌كنیم، نمی‌توانیم با هم حرف بزنیم و نیازی هم به آن نیست، حرفی در كار نیست، ما داریم می‌رویم، خودِ رفتن هدف ماست. خسته نمی‌شویم، زیر آب هم می‌توانیم مثل روی آب تنفس كنیم. گاه اما روی آب می‌آییم، از مسیر باغ‌های بادام می‌گذریم، و از كنار درختان سنجد كه شاخه‌هاشان سرخ است و از زیر شاخه‌های بیدهای مجنون كه سر بر آب می‌سایند. و از كنار بیشه‌های كبوده‌ها كه از اینجا بلندتر از همیشه دیده می‌شوند. بالا را كه نگاه كنی آسمان آبيِ آبی و ابرهای سپیدِ سپید پشت شاخه‌ها دیده می‌شوند. هیچ لاجوردی نمی‌تواند از این آبی‌تر باشد، و هیچ سپیدی سپیدتر از سپیدی این ابرها نیست. اما ته آب، اینجا ریگ‌ها گردند، گرد شده‌اند، تا اینجا آمده‌اند، با میلیون‌ها میلیون برخورد بر هم غلطیده‌اند و ماسه‌ها آنها را ساییده‌اند و آب برقشان انداخته است. روی آن‌ها كه درشت‌ترند و كمتر تكان می‌خورند را لایه‌ی نازكی از خزه گرفته، آن طرف قلوه‌سنگی كه طرف آب است، رو به بالا و نور می‌خورد و الان زیر پای ماست. و روی سنگ‌های گرد بزرگ را قشر ضخیمی از خزه پوشانده، و اگر آن را برگردانی كمی آب را گل‌آلود می‌كند، گلی كه مثل خونابه‌ای همراه با آب می‌رود، درست انگار كه زخمی به رود زده باشی. ما سعی می‌كنیم به چیزی دست نزنیم. كنار آب پونه‌ها با برگ‌های سبز نقره‌ای و گلپونه‌های بنفشِ روشن ریزریز رودخانه را گلباران می‌كنند. عطرشان زیر آفتاب داغ در می‌آید و آبی آسمان را معطر می‌كند، و روی رود پخش می‌شود و آب را معطر می‌كند. عطر پونه‌‌ها خنك است، درست مثل آب رودخانه كه خنك است. توی سرچشمه آب،‌ آبِ برف است. تا اینجا كه برسد گرم می‌شود. خوشبختانه توی خواب یادم به این موضوع نیست كه آب توی چشمه‌ی دیمه نزدیك صفر درجه است. وگرنه همه‌چیز بهم می‌ریخت و خوابی در كار نبود.

ما از چم‌های رودخانه می‌گذریم، بچه‌های همسن منم یك شوخی داشتند، انگشت اشاره‌شان را خم می‌كردند و می‌گفتند: اگه گفتی این چیه؟ جوایش این بود كه این یك ماهی است كه توی پیچ رودخانه گرفته‌‌اند. بدن‌های ما هم توی چم خمیده بود. چمْ نام پیچ رودخانه است. رودخانه اینجا بالغ شده و در هر چمی یك روستا می‌زاید. خیلی از روستاها نامشان با چم شروع می‌شود. و چه نام‌هایی: چم آسمان، چم چنگ، چم‌ آلی ... فكر می‌كنم كسی كه در جایی بدنیا بیاید كه نامش چم‌آسمان است باید آدم خوشبختی باشد. اینجا پرنده‌ها هم خوشبختند، حتی كلاغ‌ها هم خوشبختند، مثل این‌یكی كه از بلندترین شاخه‌ی كبوده می‌پرد و با قوسی آرام از بالای سر ما آسمان را می‌بَرد و روی شاخه‌ی درخت دیگری آنسوی رودخانه می‌نشیند. لبخندی بر لب من می‌نشیند. این كلاغ بدون شك خوشبخت‌تر از كلاغ‌های دپرسِ شمیران است كه درخت‌هایش را، گردویی را كه خودش كاشته است را، از زیر پایش بریده‌‌ایم به جایش برج كاشته‌ایم. و اگر بخواهد از روی یك برج بی‌بال زدن روی دیگری بپرد باید از روی شطی از ماشین عبور كند، و متحیر است كه این خرسنگ‌های جن زده‌ با دود ناخوشایندشان از كجا ظهور كرده‌اند، و كجا می‌غلطند و به كجا می‌روند، اما كلاغ ما خوشبخت است. زیر پایش كسی است كه با لبخندی بر لب خوابش را خواهد دید.

اینجا در سیر خواب فرقی با واقعیت است چون پس از روستاها به سد می‌رسیم، اما سد پیش از آن‌ها واقع شده است. اینجا آب پهن می‌شود و كم كم عمیق و عمیق‌تر و سبز و سبزتر می‌شود، كمی نور اینجا هست، و می‌توان یان‌چشمه‌ی خفته در زیر آب را دید. یان‌چشمه از اولین روستاهای رودخانه بوده است. آب تا اینجا تندتر از آن بوده كه زمین باب كشت در كنارش باشد. اما یان‌چشمه زمین حاصلخیزی داشت، یان‌چشمه به زبان تركی یعنی چشمه‌ی روغن. نامش گویای حاصلخیزی آن است. یكی از آبادترین روستاهای ایران. و اولین روستای آباد در مسیر رودخانه به سوی پایین. و چون اولین بود قربانی شد. الان زیر آبِ سد خفته، به ملاقاتش می‌رویم. گل و لای رودخانه همطراز افق روی خانه‌های ده رسوب كرده است. ده توی شیب ساخته شده و نیمی از آن كاملا زیر آوار یكدست رسوب ناپدید شده، نیمی دیگر بیرون از رسوب است، خط كج رسوب دهكده را بریده است. این رسوبی است كه باید تا دشت اصفهان همراه رودخانه می‌رفت و جلگه‌ی اصفهان را می‌ساخت. الان گل اینجا رسوب می‌كند. با حسی از بلاهت و بیهودگی. رسوب اگر با سیر طبیعی خود سفرش را به انتها می‌رساند در انتها آبادان می‌كرد، و به رستگاری می‌رسید. اما اینجا روی دهی هوار شده كه مردمانش گریخته‌اند. رٍس یكدستِ خیس خورده در پیش‌زمینه و در پس‌زمینه‌ با آبی مینایی آب. و ماهی‌ها، كپورهایی بزرگ، خیلی خیلی بزرگ، قد یك ببر، این كوچه‌ایست كه در آن كودكی اسب می‌تازانده است. الان به جای اسب، ماهی‌ها در این كوچه‌ها جولان می‌دهند. و این خانه‌ی بی سقف جایی است كه در آن مردمانی عشق ورزیده‌اند. من اینجا چیزی گم كرده‌ام، چیزی است كه خیلی برایم مهم است، و به یادش نمی‌آورم، شاید چیزی از كودكی من است، از زمانی كه در این روستا به میهمانی آمده‌ام. از روزنی به درون یك اتاق می‌روم درون خانه را می‌كاوم، تاریك است، چیزی نمی‌یابم. نگران می‌شوم و بالا می‌آیم، از تاریكی فرار می‌كنم. سفر همچنان ادامه دارد، باید بروم، اینجا دیواره‌ی سد است، دیواره‌ای كه آب را نگاه داشته و نمی‌توان از آن گذشت. فقط یك راه وجود دارد، آن‌هم رخنه‌ایست در دیواره‌ی سد كه آب را به توربین‌های درون سد هدایت می‌كند، چاره‌ای نیست، اینجا جریان آب بشدت تند است. نزدیك سوراخ كه بشوی تو را می‌مكد و رفته‌ای. نزدیك می‌شویم و می‌رویم، تندترین دور عمرم را دورِ توربین می‌زنم از لای پره‌ها می‌گذرم و پس از یك دهلیز، خوشبختانه بی‌آنكه آسیب ببینم از دریچه‌ی سد به بیرون پرتاب می‌شوم، نور و آفتاب را حس می‌كنم و همراه با جریان آب كف‌آلود با شادی بی‌اندازه‌ای كه مثل شادی آزادی است به پایین سقوط می‌كنم. برداشت دیگری از این صحنه را با چشمِ بیرون از خودم و از بیرون می‌بینم، شاید هم با حركت آهسته.

به دوستم می‌گویم ساكنان این ویلاها باید نوعی ناشناخته از دوزیستان باشند، ببین: پله‌ها را تا ته آب ادامه داده‌اند.

این پل زمانخان است. با دو دهانه‌ی قوسی شكل بزرگ و تك‌پایه‌ای كه روی سنگی وسط رودخانه بنا شده، دو پایه‌ی سر و ته پل هم روی دو صخره قرار دارند. زمانی مردی نیك آن را ساخته تا مردمان از رنج عبور از آب راحت شوند. یونسكو چندی پیش عكس آن را به عنوان نماد آرامش و ثبات ذهن منتشر كرد، به خاطر سه پایه‌ی استوار روی سنگ. ایكاش من هم ذهنی با چنین ثباتی داشتم با پایه‌هایی بر صخره و سنگ. من از دهانه‌ی سمت راست می‌روم و دوستم از دهانه‌ی سمت چپ. زیر دهانه‌ی سمت راست، پس از پل گودالی عمیق هست. آب می‌جوشد و از كف سفید است. جوانان جسور نسل پدران من از بالای پل درون این گودال شیرجه می‌زدند. عمو منوچهر هم این كار را كرده است، آب او را پیچانده و زیر تخته‌سنگی گیر انداخته است، آب با او بازی كرده و تا مرز غرق شدن نگاهش داشته، سپس رهایش كرده تا در پیچ بعدی رودخانه از آب بیرون بیاید. وقتی در كودكیم داستان را تعریف می‌كند از وحشت یخ می‌كنم. و وقتی رودخانه رهایش می‌كند آرام می‌گیرم، خوشحالم كه آب او را از من نگرفته، بغلش می‌كنم. من هم در آرزویم صد بار خواستم بپرم، با قوسی بلند درون این آب وحشی شیرجه بزنم، اما هرگز چنان جسور نبود‌م. حالا می‌توانم در خوابم تجربه‌اش كنم. من با جریان تند آب از پیچ و گودال زیر آن عبور می‌كنم، حفره‌ی زیر سنگ را می‌بینم و به سفرم ادامه می‌دهم.

چند بار باید این خواب را دیده باشم؟ ده‌ بار صد‌ بار؟ آیا ممكن است؟ بله ممكن است. تم این خواب یكسان است،‌ تنها تفاوتی در جزئیات هست. آن فرزانه‌ی یونان باستان – هراكلیتوس - راست می‌گفت،‌ هر بار پا به رودخانه‌ای دیگر می‌گذاری، هر بار رود تازه است.

خواب دوم: سی‌و‌سه‌ پل

توی خواب من پل سه طبقه دارد، دو طبقه بر روی آب و یكی زیرآبی. اساس ساختمان پل توی خوابم همان است كه در بیداری هست همان دهالنه‌ها، طاقی‌ها، و زیرطاقی‌ها با همان تناسب‌ها اما جزئیات خیلی متفاوتند. توی خواب من آب در هر سه طبقه جریان دارد. در هر سه طبقه. از بالای پل جریانی از آب از درون جویی سنگی به آن سو می‌رود. مثل جویی كه روی پل چوبی (جوبی) بوده است، روی پل و درون دیواره‌های آن دهلیز‌هایی هست كه آب را مثل رگ‌های بدن یك موجود زنده از همه جا عبور می‌دهند. من از پل عبور می‌كنم، از كنار چشمه‌ها و چاه‌هایی كه آب از آن‌ها پایین می‌ریزد می‌گذرم، به درون طبقات مختلفش می‌روم، گاه می‌نشینم، مردمان هم هستند. مثل همیشه كه زیر و روی آن پل پر از آدم است. كسانی می‌آیند و می‌روند. من در طبقه‌ی زیرآبی پل نشسته‌ام و با دوستانم گپ می‌زنم. اینجا قوانین جاذبه و هیدرودینامیك روی آب حاكم نیستند. ستونی استوانه‌ای از آب در حركتی افقی از بالای سر ما می‌گذرد، از سوراخی در این طاقی به سوراخی دیگر در طاقی مقابل می‌رود. از یكی از دیواره‌های جایی كه نشسته‌ایم آب به شكل افقی دهانه‌ی یك طاقی را از سر تا پا با فشار در می‌نوردد. و در جایی دیگر مكعبی از آب جریانی سریع به سوی زمین دارد. آب در رگ و پی پل می‌دود. و ما نشسته‌ایم و گپ می‌زنیم. همه چیز كاملا طبیعی است، پل همیشه چنین بوده است، و ما با آن اخت هستیم. ستونی از آب كه از چاه روی سطح پل به پایین سرازیر شده، با همان قطر از دهانه‌ای دیگر پایین می‌ریزد، بی‌آنكه شكل استوانه‌ایش را از دست بدهد. سی‌و‌سه دهانه هست كه در هر كدام چندین اتفاق می‌افتد. نمای پل تركیبی است از آب، آجر، نور، سایه و هوا كه با تناسب‌های طلایی در تطابق دقیق با معماری پل در هم تنیده شده‌اند. موسیقی آب فضا را تكمیل می‌كند. مردم از میان این جریان‌های آب، از روی پله‌ها، از میان طاقی‌ها و زیرطاقی‌ها و دهلیز‌ها درگذرند. و من با دوستانم به صحبتی بی‌پایان مشغولیم، در آرامشی كامل. این خواب را بارها و بارها می‌بینم، هر بار با تركیب و معماری‌ای متفاوت، با نقش‌های متفاوت از كاشی‌های نیلی و آبی كه عاشقشان هستم. و با معماری‌ای متفاوت اما با همان اسلوب هوشمندانه و هماهنگ، سبك و صمیمانه كه عاشقش هستم. بیدار كه می‌شوم سرخوشم. بارها سعی كردم آن را به تصویر بكشم، كاری بی‌حاصل بود. باید همه‌ چیز را با دقت معمارانه و با رعایت دقیق اصول پرسپكتیواز نو طراحی می‌كردی، تا فقط یك لحظه از تجربه‌ای را كه در زمان اتفاق می‌افتاد و از هزار زاویه هزار شكل به خود می‌گرفت ترسیم كنی، نقاشیش ابزار این كار نبود.

این پلی بود كه از كودكی از آن عبور كرده‌ام، هر بار با شگفتی تمام. پلی كه ساعت‌ها و ساعت‌ها عبور آب را از فراز آن نگریسته‌ام. پرواز بازیگوشانه‌ی پرنده‌ها را و رشته‌های گیسوی سبز گیاهان را. نوجوان كه بودم وقتی از پل عبور می‌كردم دلم نمی‌خواست هرگز تمام می‌شد. كنار این پل است كه قرار عاشقانه می‌گذاشتم. و وقتی ناامید و خسته و غمگین بودم پناهم می‌داد، با پرواز یك پرنده از دهانه‌ای به آنسوی پل، با رنگ‌های زیبای غروبش، و با ترنم آبش. و هر گاه ناامیدی‌ام به نهایت می‌رسید با خود می‌گفتم حداقل اینجا جایی است كه می‌توان خود را از بالای آن به پایین پرت كرد تا رودخانه در سفر آخرین به مقصدت برساند.

اولین باری كه از روی رود خشك از پل گذشتم، دچار احساساتی منتاقض شدم. می‌دانستم آن طبقه‌ی زیرآبی هرگز وجود نداشته، اما نمی‌خواستم نگاهش كنم تا باور كنم. پلی بر روی رودی خشك، كه وجودش بلاهت‌آمیز است و بیهوده است. مردم از كف رودخانه عبور می‌كردند، بعضی‌ها برای خودشان فوتبال بازی می‌كردند و من به قبرستان رؤیاهایم نگاه می‌كردم. این چند سال دلم نخواست به اصفهان بروم. آخرین بار كه از روی پل رد شدم، پارسال رودخانه خشك بود. خجالت كشیدم كه به پایین نگاه كنم، مثل یك دزد و با سرعت از روی پل رد شدم، شرمزده و خشمگین از بلایی كه سر این رود آوردیم، از نبودش و از حماقت و حرص و طمع انسانی كه تا چه حد می‌تواند پیش برود.

فكر كنم شعر روشن رامی را حالا بهتر می‌فهمم:

انبوه گیسوان سبز بلندش

از دست می‌گریزد

این رود