مسابقه انشای ایرون 

"راست میگن که زندگی‌ بازی‌های عجیبی‌ داره."

این اولین چیزی بود که به فکرم خطور کرد وقتی‌ که بلیتِ سفرم به ایران رو دیدم. بر حسبِ یه اتفاقِ خیلی‌ عجیب و طنز گونه، مسیرِ برگشتِ من به ایران دقیقا همون مسیری بود که باهاش از ایران اومده بودم بیرون، فقط در جهتِ معکوس. این عجیب بود چون معمولا بلیت‌ها با یک توقف در مسیر هستند، ولی‌ بلیت من با دو توقف بود، و دقیقا عینِ مسیرِ بیرون اومدنم از ایران.  از آتلانتا میرفتم شیکاگو، از شیکاگو به وین و از وین به تهران. راهی‌ رو که دقیقا ۴ سال پیش اومده بودم.

انگار مقدّر شده بود دقیقا همون مسیر رو برم تا خودم و تصمیماتم رو قضاوت کنم. مژگانی که ۴ سال پیش بودم و مژگانی که الان هستم. تغییر کرده بودم. به واسطه ی تغییرِ سن، اتفاقات، شرایط و قطعاً به واسطه ی مهاجرت.

تو فرودگاه آتلانتا، بار‌ها رو که تحویل میدادم، از خودم پرسیدم که آیا پیشیمونم؟ نه نبودم. چیز‌هایِ زیادی از دست داده بودم، خیلی‌ زیاد. و مهاجرت خیلی‌ سخت تر از اونی‌ بود که فکر می‌کردم، ولی‌ پشیمون نبودم. مهاجرت سخت اما ارزشمنده. پس برای چی‌ اینقدر اصرار داشتم که برگردم؟ سوالی که همه از من پرسیدن. سر ِ کارم وقتی‌ استعفا دادم تا برا یِ یک سفرِ ۴ ماهه به ایران برگردم، همه با تعجب گفتن: "کارتو ازدست میدی، چرا؟" بی تردید بزرگترین دلیلِ برگشتنِ من شاهین، پسرم بود که ایران زندگی‌ میکنه، ولی‌ راستش حتی اگر شاهین هم ایران نبود ، من حتما این سفر رو برمی‌گشتم. پس من دلیلِ بعدی رو گفتم: "چون دلتنگم!" واقعا دلتنگ بودم. دلتنگِ حتی چیزی‌هایِ عجیب و کوچیک. اونم منی که با اینکه آدمِ منطقی‌ نبودم، همه ی عمر سعی‌ کرده بودم منطقی‌ زندگی‌ کنم. من همون آدمی‌ بودم که روزی که شروین بهم گفت: "مامان اینقدر اصرار نکن که برم. تنها میشی‌، دور از ماها میشی‌، سخته." در جوابش گفتم: "پرنده‌ها جوجه هاشونو می‌‌ندازن از لونه بیرون تا پرواز یاد بگیرن. جوجه‌ها می‌رن و پرنده هام تنها میشن. من از پرنده‌ها کمتر نیستم."

یک سال بعد از شروین خودم هم مهاجرت کردم. و تمامِ زندگیمو پشتِ سرم جا گذاشتم و به همه گفتم: "باید در مقابل دردِ غربت و دلتنگیش منطقی‌ بود و صبور. برایِ بدست آوردنِ چیزی، باید چیزی رو از دست داد."

 صبرِ من ۴ سال طول کشید . برگشتم چون دلتنگِ خونه بودم. یه جایی‌ رو که انگار تا اخرِ عمرت به اونجا وصلی‌ حتی اگر اونجا نیستی‌. چه خوب و چه بد، تو به اونجا با هزاران خاطره و آدم متصلی. شبِ قبلِ پرواز اصلا نخوابیدم. استرس نداشتم، هیجان هم نداشتم. آروم بودم، ولی‌ خاطرات نمی‌ذاشت بخوابم. چه خاطرات این ۴ سالِ اینجا و چه خاطرات اونجا.

تو فرودگاه دقیقا از همون لحظه ای که با شروین خداحافظی کردم، همون وقتی‌ که شروع کردم تو اون دالان باریک و بلند شیشه ای به سمتِ چک پاسپورتم قدم برداشتن، تصویرِ مژگانِ ۴ سال پیش رو میدیدم. داشت میدوید و خودشو پرت کرد تو بغلِ شروینی که بعدِ یک سال میدیدش. مژگانِ خسته و هیجان زده و ناآشنا به محیط. حالا دیگه ناآشنا نبودم.

زنِ مامور کنترلِ پاسپورت به عکسِ با روسری پاسپورتم لبخندی زد، منم خندیدم. ۲.۵ ساعت پرواز تا شیکاگو :) چهار سال پیش شیکاگو اولین محلِ ورود من به آمریکا بود. یه فرودگاهِ شلوغِ بزرگ! انگار یه شهره. با اینکه آتلانتا بزرگترین فرودگاهِ دنیاست، نمیدونم چرا فرودگاهِ شیکاگو به نظر بزرگتر میاد. فاصلهِ دو تا پروازم فقط یک ساعت بود. با مترو باید فاصله ی دو گیتِ پرواز داخلی‌ و خارجی‌ رو طی‌ کنی‌. هفت مایله!! همینطور که میرفتم که به پرواز برسم، مژگانِ ۴ سال پیش رو میدیدم که چه ترسیده و متعجب از این همه بزرگی‌ داشت میرفت که بعد از مراحلِ انگشت نگاری به پروازِ آتلانتا برسه. اونم عجله داشت :)

یه پروازِ ۱۱ ساعته به وین خسته کنندس، ولی‌ با یه خانمِ ۶۰ ساله از اروپایِ شرقی‌ که تمامِ خاطراتش رو از طی‌ پنجاه سال اقامت در آمریکا تعریف میکنه و صد‌ها عکس از شوهرِ یونانی و بچه‌ها و نوه هاش که بهت نشون میده، سفر کوتاه تر به نظر میاد!! حتی یک دقیقه آروم نشد مگر در فرصت‌هایِ کوتاهی‌ که من خودم رو سرگرم تبلتم کردم. سر از رویِ تبلتم برمی‌داشتم، شروع میکرد :))

خاطراتم از وین از همه جا بیشتر بود. این شهر زیبایِ فوق‌العاده، پر از موسیقی‌ و موزه، با اون دانوبِ زیباشون! همیشه به خودم میگم که یه روزی باید برگردم اونجا. ولی‌ مژگانِ ۴ سال پیش اونجا تویِ فرودگاهِ وین سرشار از هیجان و امید و استرسِ مهاجرت بود. اون مژگان خیلی‌ شجاع بود. قطعاً بیشتر از این مژگانِ حالا!

نصفِ هواپیمایِ وین به تهران خالی‌ بود، برعکسِ هواپیمایی که مژگان ۴ سال پیش باهاش میرفت وین. بیشترِ مسافرها از کانادا میومدن یا ساکنِ وین بودند. اینجا دیگه بیشترِ مسافرها ایرانی‌ بودند و بقیه چند تائی توریست. از خوشحالی‌ بال در آوردم وقتی‌ فهمیدم صندلی کنارم خالیه. حوصله‌‌ ی حرف زدن هیچکس رو دیگه نداشتم. فقط دلم می‌خواست برسم. حرفهایِ ایرانی‌‌هایِ خارج نشین نمیدونم چطوریه که خیلی‌ شنیدنی و حقیقی‌ نیست. انگار که خیلی‌ ایرانی‌ نیست. چهار ساعت و نیم پرواز بود. پسرِ جوونی‌ که به فاصله یِ یک صندلی از من نشسته بود، در موردِ شرایطِ دانشجویی در کانادا و زندگی‌ اونجا برام حرف میزد و من فقط هر نیم ساعت حرفشو قطع می‌کردم که بپرسم، ساعتِ چنده؟؟

برایِ رسیدنِ به ایران بیشتر از ۲۵ ساعت در راه بودم، به خیلی‌ چیزا فکر کردم، به خیلی‌ خیلی‌ چیزا، ولی‌ بیشتراز هر چیزی به دو تا آدم فکر کردم که همیشه موقع خروج از پرواز‌هایِ خارجی‌ دمِ درِ هواپیما وایمیسادن و به همهٔ مسافر‌ها می‌گفتن: "سلام، خوش اومدین."  اون وقتا این همیشه سوالِ من بود که چرا دو تا آدمِ خوشتیپ با قیافه‌هایِ مهربون‌تر انتخاب نمی‌کنن. من زیاد سفرِ خارجی‌ نرفته بودم، ولی‌ همون چند بار، حتی یک بار هم اون دو تا آدمِ ِدمِ درِ ِهواپیما مهربون و خوشرو نبودن. آدم بیشتر حس میکرد دعوا دارن. همیشه به خودم می‌گفتم یه جور جوکه خوش آمد گویشون.

تمامِ طولِ این سفرِ طولانی‌ به اون دو تا آدم فکر کردم. به خودم گفتم دیوونه شدم که حتی دلتنگِ اونام. همیشه میشینم و نفرهایِ آخر از هواپیما میام بیرون، ولی‌ این دفعه از نفراتِ اول بودم. وای هیشکی دمِ درِ خروجی هواپیما نبود. دلم گرفت. از خودم پرسیدم: "پس کجان؟؟" قاطی سیلِ جمعیت داشتم میرفتم که دیدم یه خانم و آقا با یونیفرمِ هواپیمایی دارن میدون طرف درِ خروجی هواپیما. عجیب بود که هر دو خوشتیپ و خندان بودن. از کنارم با عجله ردّ شدن. به خودم گفتم همینان. برگشتم سمتشون و ۲ قدم دنبالشون رفتم، و بلندگفتم: "سلاممممممم!"  مسافرا توجهی نکردن، ولی‌ اونا هر ۲ وایسادن، آقاهه بلند گفت: "سلاممممممم، خیلییییییییی خوش اومدین." یه سلامِ بدون لهجه، بدون هیچ کلمه ی انگلیسی قاطیش. خانمه با لبخند برام دست تکون داد. و بدو رفتن که برسن به درِ خروجی هواپیما. دیر رسیده بودن، ولی‌ اومده بودن. :)

 تو اون لحظه انگار با اون سلام یه رودخونه از شادی و آرامش به قلبِ من تزریق شد. تنها چیزی که تویِ اون لحظه بهش فکر کردم این بود: "خوشبختم. خوشحالم!"  یه حسی از یک خوشبختی‌ِ ناب بود. بدونِ هیچ حسِ دیگه‌ای قاطیش! بدون دلتنگی! فقط خوشبختی‌ بود. اون لحظه بهترین و شادترین لحظهِ سفرِ چهار ماهه ی من به ایران بود.

از بالایِ پله برقی‌ شاهین و مادرم رو که اونور در‌هایِ شیشه ای بودند دیدم. دست که براشون تکون میدادم، دستم می‌لرزید. با خودم فکر کردم: "پرنده‌ها هم هر چقدر که خوب پروازکردن رو یاد بگیرن، یه روزی برمی‌گردن لونه شون. حتی اگر گاهی شده، ولی‌ برمی‌گردن!"

روی پله برقی‌ اون سمت مژگانِ ۴ سال پیش رو دیدم که با چشم‌هایِ خیس از خداحافظیش، پر از امید و نقشه و هیجان داشت میرفت که به پرواز برسه. پشتِ سرش رو نگاه نمیکرد!

 

#مژگان

September 3, 2016