آموزگار عشق

مرتضی سلطانی

 

مواجهه یِ با عشق، برای من اول بار در یازده سالگی رخ داد.

آنوقتها تویِ گاراژ ضایعاتی حاج "براتعلی" کار میکردم: با گزن و انبر میخ کش، تختِ کفش های کهنه را از روکش شان جدا میکردم و عصر که می شد، معادل وزنِ تخت های کنده شده دستمزد می گرفتم.

گاهی هم با اشتیاقی وصف ناپذیر – البته در قبال کم کردن از دستمزدم - کپه ی بزرگ پلاستیک و لاکِ توی گاراژ را می کاویدم به امید یافتنِ عروسکی یک دست برای خواهرم یا ماشینی بدون تایر برای خودم.

از آن شوق انگیزتر جُستنِ کتابهای قصه و مجله و سررسید از لایِ کاغذهای گوشه گاراژ بود.

عصرِ پنج شنبه روزی بود که متوجه شدم که یکی از سررسیدهایی که آورده ام دفتر خاطرات یک زن است!

برای کودکی چون من که در حال کشف جهان بود و کنجکاو برای پی بردن به اسرار مگو، خواندن این دفتر مثل گناهی بزرگ اما مقاومت ناپذیر جلوه می کرد.

دزدکی دفتر را خواندم و دست و دلم از ترس و اشتیاق می لرزید وقتی می خواندم که زن از عواطف و احساساتش نوشته. و وقتی در دفتر به شرح عشق می رسیدم صورتم سرخ می شد و بدنم گُر می گرفت، حس میکردم در حال کشفِ سرزمینی ممنوعه هستم؛ که بزرگترها چون بازیگرانی ماهر وجودش را انکار می کنند!

وقتی جایی میخواندم که زن از بی مهری یار گلایه کرده دلم برایش می سوخت اما گاهی برخی جمله ها بالاتر از فهمِ کودکی چون من بود. وقتی جایی دیدم که زن از یکی شدن نوشته، به گونه ای مبهم احساس کردم که عشق باید چیزی باشد که در آن عشاق می خواهند بروند توی بدن همدیگر و یک نفر بشوند!

و البته فهمیدم که بوسه و آغوش هم از ملزومات عشق است. اما چون در ۴/۵ سالگی ام، مادر - چون بابا شب کار بود - از ترس همیشه من را بغل می کرد و می خوابید، فکر می کردم که عشاق لابد از ترس است که محکم همدیگر را در آغوش می گیرند.

فهمیدم که لابد فرقی هست بین عشق و دوست داشتن و فهمیدم که آن زن که حالا مهری عمیق از او در دل داشتم، چه رنجی کشیده از عشق! و این یعنی خیلی زود دریافتم عشق بی بهره از رنج هم نیست!