مسابقه انشای ایرون

یهوی در باز شد و مردی نتراشیده نخراشیده با شلوار دبیت پا گذاشت توی کلاس و بی ارس و پرس آمد رسید جلو تخته سیاه که آقای امیری کتاب دستش بود و داشت املاء می گفت.

«یکی از دفاتر شرکت نفت را کرده بودند دبستان چهار کلاسه ناحیه کوچک ما که حالا داشت دست و پایش را باز میکرد و حفاری چاه ها یکی بعد از دیگری به نفت میرسید. ساختمانی بود با سقف شیروانی و پنجره های دو لنگه دراز باریک به سبک انگلیسی که از تو باز میشد و پشتش تور سیمی داشت. درب کلاسها به راهرویی میرفت که یکسرش به اتاق مدیر و سر دیگرش به حیاط میرسید. آنطرفتر زیر درخت تنومند کُنار1* بشکه فلزی آبخوری را روی چهارپایه ای آهنی سوار کرده بودند که از سه طرف شیر آب داشت و صبح به صبح فراش مدرسه چند قالب یخ تویش خالی میکرد. روی دیوار سنگی و کوتاه دبستان میله های آهنی گرد و سیاه رنگی با فاصله از هم کاشته بودند که مدیر دبستان میگفت کپی دیوار حیاط خانه های لندن است. زنگ تفریح سر و صدای بچه ها از لای میله ها میگذشت و تا دکل های نفت انتهای گندمزار میرفت»

آقای امیری که قدش زورکی تا سینه مرد میرسید همین طور هاج و واج اول به ما نگاه کرد و بعد کتاب را بست و  بلاتکلیف به مرد خیره شد.

«پرستار جوانی با روپوشی کوتاه و سفید مثل برف و تاجی به همان رنگ توی موهای شلال سیاهش هم هفته ای دو روز از بیمارستان شرکت نفت میآمد و اتاق بهداشت دبستان را باز میکرد. ما تراخمی ها به صف می ایستادیم تا به نوبت ببرد توی اتاق بنشاند روی صندلی سفید آهنی سرمان را به عقب خم کند و بعد پلک چشم ها را با قاشقکی برگرداند و  داروی آبی رنگی در چشم بریزد و شروع کند به خراشیدن پلک ها تا غده تراخمی بترکد. از اتاق که بیرون میامدی دنیا ظلمات بود و تا مدتها چشمت جایی را نمی دید.»

مرد کلاه خسروی را از سر برداشت گذاشت روی سینه و صدایش از زیر سبیلهای پرپشت در آمد و پیچید توی کلاس

-  سلام کردم آقای امیری.

همه ساکت پشت نیمکت های سراسری چوبی نشسته بودیم و به مرد و معلم مان نگاه میکردیم. بعضی بچه ها برگشتند طرف جانمراد که ردیف آخر نشسته بود و داشت رنگ به رنگ میشد.

« صنعت نفت که راه افتاد و کار که فراوان شد خیلی ها ماندنی شدند و ییلاق گرمسیر ورافتاد. صبحها نان تیری را با یک استکان چای شیرین میخوردیم، گالش های لاستیکی مان را می پوشیدیم و راه می افتادیم طرف مدرسه که دور نبود. فارسی و املا و حساب.  سر کلاس هی توی دلمان هی از یک تا بیست و دو باره از سر نو می شمردیم تا کی فراش زنگ تفریح را بزند و بدویم طرف آبخوری و  بلند بلند با هم لری حرف بزنیم. ناظم مدرسه سر صف روزهای شنبه که ترکه به دست ناخنها را وارسی میکرد و کوتاهی موی ماشین شده سرمان را، تذکر می داد که اگر میخواهید «ترقی و پیشرفت» کنید باید از همین حالا فارسی حرف بزنید. اگر میخواهید «کارمند شرکت نفت» بشوید فارسی و زبون خارجی و ... البته ما نمی دانستیم ترقی و پیشرفت یعنی چه. اما از  زندگی کارمندای شرکت نفت با اون خونه های قشنگ پر از گل شب بو و دو بیشتر از زنهای ملوس شان با بلیز آستین حلقه ای و دامن های کلوش چین دار؛ که اصلا شبیه مادرهای ما نبودند خیلی خوشمان میآمد. بدبختی خجالت می کشیدیم فارسی حرف بزنیم چون بی صاحاب قاتی میشد و بچه ها برایمان دست میگرفتند. بجای «من» بگفتی «موُ» اسمت را میگذاشتند «مستر – موُ». حالا خیطی ش به درک، خدا خدا میکردی به گوش دخترهای کلاس نرسه. کلاسها مختلط بود و عشق و عاشقی زود جوانه میزد. یه لبخند منیژه کنار میز پینگ پونگ، یه سلام گلندام سر صف شنبه صبح میبردت آنجا که عرب نی انداخت. تمام شب زیر لحاف بخودت می پیچیدی اما خوابت نمی برد!»

مرد با آقای امیری سفت و محکم دست دست داد و کلاهش را دو باره یه وری به سر نهاد. آنوقت با لبخند دست گذاشت روی شانه آقای امیری و غرض از مزاحمت را عرض کرد

- امسال جونمراد ِ قوول لِس کن، پیل ِ  سِگارت هم چشم2*

که جانمراد رنگ گذاشت و رنگ برداشت و توی شلیک خنده بچه ها مثل برق از در کلاس بیرون رفت.

+++

جانمراد دیگه هرگز به دبستان نیآمد و هرچه هم امیری رفت در خانه شان و سعی کرد قانعش کند که از این چیزها پیش میآد و پدرش شوخی کرده و اله و بله، جانمراد گفته بود نه آقا من دیگه نمی خوام ترقی و پیشرفت بکنم. امسال هم  قراره کمک دایی م گله گوسفندِ ببریم ایلاق3*

1-کُنار- از درختان خودروی خوزستان که میوه ای شبیه زالزالک دارد 2- «پول سیگار» – اصطلاحی برای رشوه دادن. جانمراد را نمره قبولی بده حق حسابت هم چشم 3- ایلاق- ییلاق برعکس گرمسیر