مسابقه انشای ایرون


یک ماهی بود که دانشگاه شروع شده بود و مشغول درس و کلاس و فوتبال و پارتی بودم که یک روز توی "کمپوس" دیدم دو تا ایرونی پشت یک میز نشستند و یک چیزهایی رو به دانشجویانی که از جلوی میز عبور میکردند میگفتن. تا دیدن من ایرونیم به فارسی گفتن, آقا بیا اینجا. منهم مودبانه رفتم جلو و زود متوجه شدم که کنفدراسیونی چپی هستند و دارن جزوه های مارکس و لنین و امپریالیست خونخوار و جهانخوار را به این و اون میدن. قیافه ها و رفتارشون خیلی عقده ای بود و شبیه کسانی که در امجدیه میدیدم بود. زود تشکر کردم و گفتم که باید برم ولی همینطور یک ضرب از شاه و ساواک و شکنجه و سیاهکل و گلسرخی و خلق ستمدیده میگفتن. بالاخره راهمو کشیدم و رفتم. یکیشون با صدایی که من میشنیدم بلند گفت, ولش کن بره, بچه ساواکیه!


از اونوقت به بعد ازشون بدم اومد؛ ممد لنین, باقر خره, بهروز سان دانیستا, مرتضی چه گوارا و جواد شکسپیر که ۱۰ سال بود آمریکا بود ولی انگلیسیش خیلی خراب بود.


وقتی شاه و شهبانو اومدن به کاخ سفید که "جیمی کارتر" را ملاقات کنن, اینها از چند روز قبلش پیداشون نبود. یکی از بچه ها گفت که همگی با ماشین رفتن "واشینگتون" که جلوی کاخ سفید تظاهرات کنند. اون روز یک آبرو ریزی اساسی جلوی کاخ سفید شد. بعد از اینکه کلی بد و بیراه به شاه گفتند, حمله کردن به یک گروه کوچکی که برای خوش آمد گویی به شاه آمده بودند و با چوب پلاکاردهاشون اونهارو زدن و بعدش هم حمله کردن به کاخ سفید و با پارک پلیس "واشینگتون" درگیر شدند و گاز اشک آور شلیک شد و حسابی خر تو خر شد.


آنچه که آنروز , زمان نخست وزیری آموزگار و یک سال پیش از اینکه خمینی ناشناس به پاریس برود, مشخص شد اینبود که مشکل ایران عدم آزادی سیاسی نبود. ما یک سری مشکلات عمیق فرهنگی داشتیم که حتی با چندین سال زندگی در دنیا دمکراتیک غرب بر آنها چیره نشده بودیم. ما مشتی آدم زورگو, یک دنده و انعطاف ناپذیر بودیم و هستیم که تعبیرمان از آزادی بیان اینست که که همه باید به حرف من گوش بدهند.


هفته پیش مشغول تماشای یک برنامه سیاسی در یکی از تلویزیون های لوس آنجلسی بودم که شنونده ای زنگ زد و با عصبانیت گفت, رای دادن به ترامپ آخرین شانس ما برای آزادی ایران است و کسانی که به ترامپ رای نمیدهند خائن هستند.


بچه ساواکی دیروز, خائن امروز!