آخرین عکسِ اون سگ :)
مسابقه انشای ایرون
متولد و بزرگ شدن تو یه خونه ی قدیمی که بیشتر شبیه یه مزرعه بود با همه نوع جًک و جونور و درخت و گیاهی که فکرشو کنین، خیلی چیز نادری نبود اون روزها در کرمان. پدر و مادرم هر دو کارمند بودند ولی هر دو عشقِ بزرگی به اون فرم از زندگی بینِ اون درختان و حیوونات داشتند و تقریبا تمامِ امورِ مربوط به اونجا رو خودشون انجام میدادند.
بدونِ هیچ شکی من تنها موجودِ اون خانواده هستم که ژن حیوون دوستی بهم منتقل نشده در حالیکه تمامی اعضایِ خانواده از ۶ نسل جلوتر تا فرزندان و خواهران، نوهها و یحتمل در آینده نزدیک ندیدهها و نبیرهها این ژنِ رو قلمبه و کامل به ارث بردن.
وقتی خیلی کوچیک بودم بره ی کوچولوی قهوهای رنگی که عاشقش بودم یهو مریض شد و دو روز بعد توی بغلِ خودم مرد، و احتمالا از همان روز بود که عشق به نگهداری حیوانات در من تمام شد. از اون روز من فقط حیوونها رو از راهِ دور دوست دارم. از لمسِ حیوونها بدم میاد و بشدت از این کار احتراز میکنم. همه ی حیوونا به نظرم خیلی خوب و دوست داشتنی و زیبا هستند ولی تا وقتی که بهم نزدیک نشن. و نمیدونم چرا ولی این حالت به خصوص در موردِ سگها حادتره. همینقدر بگم که من مثل سگ از سگا میترسم!! و این بخصوص خیلی سخته تره وقتی توی یه خانوادهِ خیلی حیوان دوست زندگی کنی. یه خواهرم سگ داره، اون یکی گربه و لاکپشت داره، مادرم گربه و یه کاسکو داره. به بچههای خودم همیشه تذکر دادم که حیوونا از دور خوبن ها!! ولی پامو از ایران گذاشتم بیرون، یه ماه نشده شاهین و مادرم ذوق زنون خبر دادن که یه سگ شپرد آلمانی آوردن. در مورد شروین مسئله کمی پیچیده تره. شروین نه تنها عاشقِ سگ هاست، که دردسر اینه که به نظر میرسه همه ی سگها هم عاشقِ اونن. ولی من واقعا از سگها میترسم. به هزار تا سخنرانی و نصایح از همه ی دوستام گوش دادم که چقدر سگها وفادار و دوست داشتنی و خوبن. خودم هم همین اعتقاد رو دارم ولی تا وقتی نزدیکم نشن :|
از خانواده ی حیوون دوستِ خودم دور شدم، مهاجرت کردم و اومدم جایی که حیوونا رو میپرستن :)) امریکاییها خیلی حیووناشون رو دوست دارند. و اونا رو عینِ یه عضو خانواده میدونند، به خصوص در موردِ سگها.
تا پامو گذاشتم اینجا تشخیص دادم وقتی شما مهاجرت میکنین تمام احساسات، علائق و حتی ترس هاتونم با شما مهاجرت میکنه. مهاجرت اونقدری که فکر میکنین ادمها رو تغییر نمیده :)
یک ماه نبود که اومده بودم اینجا که یه عصر تلفنم زنگ زد. صدایِ شادِ دخترِ جوونی بود که میگفت نزدیکِ خونه ی ما زندگی میکنه و ۸ ماه قبل از من اومده اینجا و شمارمو از دوستش گرفته و خوشحال میشه دوست بشیم. نیم ساعت بعد مهشید با مادرش دمِ خونه ی ما بود که با هم بریم چرخی بزنیم. خیلی مهربون و دوست داشتنی و صمیمی بود، فقط یه عیب داشت: یه سگ داشت!!
سگش باهاش بود. خوشگل بود و بامزه ولی من این چیزا روم اصلا تاثیری نداره. اولین بار هم بود همو میدیدیم، روم نمیشد بگم بابا من از این سگه میترسم. ادب هم حکم میکرد مادرش جلو بشینه و من عقب با اون سگه!! حالم داشت از ترس بد میشد. رفتیم فروشگاه ایرونی، وقت برگشتن به مهشید گفتم: " من دیگه با اون سگه اون عقب نمیشینم. من میترسم. " یه کم سعی کرد تو گوشم بخونه اون سگه خیلی دوست داشتنیه و خیلی مهربونه ولی من گوشم از این حرفها پر بود. اینه که موقع برگشتن من جلو نشستم و سگه و مادرش عقب درحالیکه من هی من به مهشید تذکر میدادم سگشو صدا نزنه جلو :))
من و مهشید دوستایِ خوبی شدیم، تمامِ اختلافِ ما وجودِ اون سگه بود. تا اینکه یه عصر مهشید زنگ زد. تا جواب دادم، صدایِ شادش تو گوشی پیچید: "مژی ، لباس بپوش بریم بیرون. یه سورپرایز برات دارم." بهش تذکر دادم بدونِ سگش برایِ سورپرایز بیاد. هرهر خندید و بیست دقیقه بعد با سگش دمِ خونه ی ما بود!! هر چی گفتم من نمیام، گفت تو بیا بریم، پشیمون نمیشی. حرص خوران با سگه نشستم تو ماشین و به سخنرانی مهشید که یه سورپریزِ فوقالعاده برام داره گوش دادم.
نیم ساعت بعد دمِ یه فضایِ سبزِ خیلی بزرگ شیبهِ یه پارک وایسادیم. پیاده که شدیم تا تابلوِ اونجا رو دیدم خشکم زد: " Dog Park"!! پارکِ سگا!! تا حالا همچین چیزی نه دیده بودم و نه شنیده بودم. فقط تشخیص دادم فوری باید برگردم تو ماشین!! ولی مهشید سریع تر بود و دربهای ماشین رو قفل کرده بود. یه بیست دقیقهای طول کشید تا اون تونست منو کشون کشون ببره تو پارک. و هی عینِ صفحه ی خط خورده تکرار کنه: "مژگان تنها راهش اینه با ترسات روبرو شی. اینجا پرِ سگه . میگن وقتی اشباع بشی از ترست، درمان میشی!!" هر چی اصرار از من که من اصلا نمیخوام درمان شم، از اون انکار که باید درمانم کنه.
وای چه جایی بود. چشمتون روزِ بد نبینه. یه فضایِ سبز خیلی بزرگ پر از آدمها و سگهاشون. بدترین جایِ اون پارک یه جایی بود تو یه حصار بسته و پرِ وسیله ی بازی، و باور کنین بیشتر از ۱۰۰ تا از انواع سگ با صاحبهاشون و بچهها اونجا با سگها مشغول بازی بودن. آویزونِ مهشید و درحالیکه تهدیدش میکردم دیگه دوست نیستیم، رفتیم اون تو!! مهشید پیشنهاد داد برم و با سگها بازی کنم و با ترسام روبرو شم!! ولی من رویِ اولین نیمکت نشستم و گفتم تکون نمیخورم. مهشید به همین راضی شد. ۱۰ دقیقه بعد مهشید سگشو برد که سوارِ سرسره کنه و منو و سگ ها رو با هم گذاشت اونجا جهت ترس درمانی! اصلا هیچی نمیفهمیدم، همش فقط حواسم به این بود که سگی بهم نزدیک نشه. داشتم کمکم باور میکردم خیلی جایِ خطرناکی نیست که دیدم یه سگ شپرد و گنده اندازه یه فیل داره بدو میاد طرفم. از ترس پریدم بغلِ خانمِ بلوندِ لاغری که کنارم از چند دقیقه پیش رو نیمکت نشسته بود و چشامو بستم و التماس کردم: بگیرین اینو!!
خانوم محکم بغلم کرده بود و هی تکرار میکرد: "نترس، نترس! این سگِ منه. داره میاد پیشِ من. کاری به تو نداره." وقتی یه ده باری این جمله رو گفت و من مطمئن شدم، آروم چشامو باز کردم، از رویِ بغلِ لاغر و نحیفش آروم اومدم بیرون. خندید و پرسید: "میترسین؟" گفتم: "اره خیلی! معلومه؟؟" خندید. با تعجب پرسید: "اگه اینقدر میترسی واسه چی اومدی اینجا؟؟" صدایِ شادِ مهشید از پشتِ سرمون توضیح داد: "آوردیم اینجا درمانش کنیم. " من چپ چپ مهشیدو نگاه میکردم و خانومه هرهر میخندید. ازم پرسید کجایی هستی. وقتی گفتم ایرانی هستم و ۲ ماهه اومدم، براش جالب بود. اطلاعاتش در موردِ ایران خیلی زیاد بود که چیزِ نادریه اینجا. تو چند دقیقه ی بعدش اون در موردِ خانوادش به من گفت و دو تا از بچه هاشو که باهاش بودن و بهم معرفی کرد. شمارشو نوشت و بهم داد و گفت که ۶ تا سگ و ۴ تا گربه و چند تا پرنده داره و عاشقِ حیووناس، و گفت خوشحال میشه دوست من باشه. شیش تا سگ؟؟ شمارمو با تردید بهش دادم و گفتم خونش نمیتونم بیام ولی اون میتونه بدونِ سگ هاش بیاد خونمون. خندید. از خودم بزرگتر بود. دوست داشتنی و مهربون به نظر میومد و خیلی امریکایی. همون چشمایِ آبی و همون موهایِ بلوند و همون سلائق...
خداحافظی کردیم و همچنان با ترس از سگها و آویزونِ مهشید و با بیچارگی از اون پارک اومدیم بیرون. نیم ساعت بعد دم خونه بودیم و مهشید داشت واسه شروین مو به مو اتفاقاتی رو که افتاده بود توضیح میداد و در اخر اضافه کرد امیدی به درمان من وجود نداره. و هر و هر و هر دو میخندیدن.
و این آخرین باری بود که من به پارکِ سگها رفتم. ولی دوستی من و دبرا به زودی پنج ساله میشه. اون بهترین و نزدیکترین دوستِ امریکایی من اینجاست. اون یه دوست فوقالعاده س. حتی وقتی که من بعد از دو سال از آتلانتا به اتنز رفتم، اون بارهایِ زیادی اون راه رو رانندگی کرد تا سری به من بزنه و با هم ساعتی به حرف زدن بگذرونیم. از هر چیزی که بخوام ازش میپرسم. اون خیلی صادق و خوبه. اون عاشقِ غذاهایِ ایرونیه و من عاشقِ ساعتهایی که با هم در موردِ چیزهایِ مختلف حرف میزنیم.
گاهی راهی که با هم اشنا شدیم رو یاداوری میکنیم و میخندیم.
مهشید هم هنوز یه دوست خوب و فوقالعادس. مهربون و شاد و دوست داشتنی مثلِ همیشه و هنوز عاشقِ سگش.
و منم هنوز همون مژگانم، هنوز همونقدر از سگها به شدت میترسم و همش شروین رو نصیحت میکنم که اونا قشنگ و خوب و فوقالعاده هستن تا وقتی به من نزدیک نشن. و خونه ی هر کی که میرم دعا میکنم سگ نداشته باشه.
اون ماه دبرا برام نوشته بود: مژگان، سگی که باعثِ آشناییمون شد امروز از میون ما رفت!
و آخرین عکساشو برام فرستاده بود. واقعا غمگین شدم. از مرگش خیلی ناراحت شدم حتی وقتی اونقدر ازش میترسیدم.
تمامِ این مدت بارها و بارها به این فکر کردم که آدمها و اتفاقاتِ خوبِ زندگی ما چقدر میتونه به راههای متفاوت و حتی عجیبی واردِ زندگی ما بشن. حتی از میونِ وحشتها و ترس هامون. و این آدمها و اتفاقاتِ زیبا قادرن ترس هامون رو در سایهای زیبا قرار بدن. اونا در پناهِ اون زیبایی لبخندی به لبتون مینشونن و خوشحالتون میکنند حتی اگر اون ترسها تا آخرِ عمر با شما باشن.
شاید حقیقت اینه که همه چیز در سایه ی دوستیهای واقعی قرار میگیره...
#مژگان
June / 27 /2017
لذت بردم. شانس من این بود که از بچگی تو خونه سگ داشتیم و گرنه شاید من هم از حیوانات می ترسیدم.