مرتضی سلطانی

هفت، هشت سالم بود. آنروز از همان ظهرها بود که من دوباره گونی بردوش عزم بیابان و جمع کردن ضایعات کردم. هیچ خبرنداشتم که قرار است معجزه ای رخ دهد!

تقریبا به اندازه فاصله ۱۰ دکل فشار قوی برق را در بیابان پیش رفتم، اما جز چند قوطی رب، ضایعات بدرد بخوری پیدا نکرده بودم. انگار که آنروز روزِ من نبود.

در آن بیابان تفتیده، سایه ای هم نبود که مرا دمی پناه بدهد. عرق ریزان و خسته و کلافه روی کپه خاکی دراز کشیدم و گونی را روی سرم نگاه داشتم تا دستکم اندکی از آفتاب سوزان در امان باشم.

ناگهان از سوراخ گونی چیزی در دوردست توجهم را جلب کرد. گونی را پس زدم و از تکه زمینی که پر بود از فاضلاب خشکیده انسانی گذشتم و ناگهان از آنچه می دیدم مات و مبهوت مانده و خشکم زد:

تکه زمینی تقریبا ده متری دیدم که جابه جا پر بود از گلهایی بنفش و بینهایت زیبا که دورادورش با گل های لاله یِ واژگون مرزگذاری شده بود.

اینهمه زیبایی حیرانم کرده بود. سینه ام پر شد از عطرِ هزاران گل!

در جایی که تا چشم کار می کرد کپه های بدریختِ آشغال و نخاله ساختمانی و زمین های پوشیده از فاضلاب خشکیده بود، یک دفعه انگار بهشت را یافته بودم!

خستگی و تشنگی یادم رفت و اگرچه گونی ام خالی بود اما قلبم پر شده بود از اشتیاقی وصف ناپذیر.

بعدها فهمیدم که این مزرعه کوچکِ زیبا،در واقع باغچه ای کوچک بوده از گل های زعفران.