جهانشاه جاوید

زنگ زدم تاکسیرانی یه ماشین بفرستن خونمون — ۱۱۰ بریم — که منو ببره باشگاه گلستان. ۱۳ سالم بود.

اون پنجشنبه با پنجشنبه های دیگه فرق داشت. یونیفرم ۱۹۷۵ تیم ملی انگلیس، که روز قبل با پست رسیده بود، تنم کرده بودم. پیرهن سفید با نوار قرمز و آبی رو آستینش، شورت آبی و جوراب سفید و کفش آدیداس سفید با نوار قرمز و آبی. یه توپ هندبال چرمی هم زیر بغلم.

حالا کسی جرأت داشت منو بازی نده؟

تاکسی که رسید بیرون در حیاط، تک بوق زد. راننده جوون بیست و چند ساله ای بود، لاغر و سیبیلو با موهای بلند وزوزی. از پشت عینک «ری بن» تو آینه نگاهی به سر و وضع منِ بچه سوسول شرکت نفتی انداخت. پیکان جوانانش رو با ظرافت لغزوند تو دنده، کوبید به گاز و به جلو پرتاب شدم. توو خیابونای خلوت محله بریم آبادان ویراژ می داد. ماشینی نبود که ازش جلو بزنه ولی دور زدن فلکه ها با سرعت جون می داد.

سر ساعت پنج رسیدیم دم در آهنی باشگاه. پونزه زار دادم به راننده و با اسلوموشن از تاکسی آمدم بیرون تا بچه هایی که اون دور و بر ایستاده بودن یونیفورمم رو خوب ورانداز کنن.

از در آهنی رفتم توو، کنار درختای بلند نخل رد شدم و رسیدم به در ورودی شیشه ای. وارد که شدم نگاهی انداختم به تابلوی اعلان فیلم های هفته … پدر خوانده ۲… جمیز باند با راجر مور … فرانکنشتاین جوان … به انگلیسی و دوبله.

می بینم مدیر شیک پوش و مؤدب باشگاه دو تا از همکلاسی هامو نگه داشته می گه بدون شماره کارمندی نمی تونن برن توو. پدراشون کارمند نیستن، کارگرن. می گم حالا این دفعه اجازه بدین بیان. می گه نمی شه. از همونجا تلفن می زنم به پدرم، رئیس روابط عمومی پالایشگاه. اونم خرش نمی ره. بچه های کارگرا باید برن باشگاه خودشون. وس سلام.

کمی جلوتر دست راست، راهرو می رفت طرف دستشویی زنونه. وقتی کوچیکتر بودم، خواهرای بزرگترم منو با خودشون می بردن اون توو. دیوارهاش رنگ صورتی پررنگی داشت با آینه های بزرگ برای آرایش. یه اتاق انتظار هم بود با مبل و بساط که دخترا می شستن به حرف زدن در مورد آخرین آهنگ بیتل ها و تازه ترین پسرای مورد علاقشون. باشگاه جداگانه ای بود برای خودش. و معطر. اصلن بوی توالت نمی داد.

برعکس، اون سر راهرو، روبروی آبخوری، دستشویی آقایون بود. دو سه تا اتاقک خاکستری توالت فرنگی داشت که روبروی هر کدوم یورینال های سرپایی بود از قد من بلندتر. بوی همه چی قاطی با گلوله های نفتالین.

کنار در دستشویی، سالن بیلیارد بود. دو تا میز بزرگ داشت که از زمان زمامداری انگلیسی ها بر صنعت نفت به ارث رسیده بود. دور تا دورش صندلی داشت که نیم متر از زمین بالاتر بود تا به بازی اشراف داشته باشی. پدرم وقتی بازی می کرد می تونستم بشنیم نگاه کنم و گرنه بچه ها رو راه نمی دادن.

مرکز باشگاه، سالن سینما بود. دم ورودی، باجه کوچکی داشت که با فشار یه دکمه گرد آهنی، بلیط نازک مقوایی از لای دریچه بیرون می پرید. متصدی بلیط رو پاره می کرد و پرده های مشکی رو کنار می زد و می رفتیم توو.

اتاق بزرگی بود با سقف کوتاه و ۱۰۰ تا ۱۵۰ صندلی. پرده سینما حدود چهار متر طول داشت و دو متر عرض. قبل از شروع فیلم اول همه می ایستادن برای شنیدن سرود شاهنشاهی با عکس بزرگ شاه روی پرده سینما با لباس نظامی. بعد ده دقیقه فیلم بی بی سی پخش می شد که معمولا گل های بازی فوتبال تیم های انگلیسی رو نشون می داد و گزارش بازید ملکه الیزابت از یکی از مستعمره های سابق.

این سالن معمولن برای بزرگترها بود. خیلی از فیلم ها برای زیر ۱۸ ساله ها مناسب نبود و نتیجتن ما جوجه ها رو تنها راه نمی دادن. باید از مادرپدرم تمنا می کردم که وسط هفته منو شب با خودشون ببرن سینما. اکثر موقع ها قبول نمی کردن چون نمره هام تو مدرسه خیلی بد بود.

یه بار باشگاه فیلم Candy رو نشون می داد. هفت هشت سالم بیشتر نبود. مادرپدرم منو بردن چون فکر می کردن فیلم کمدیه. فیلم کمدی بود ولی با صحنه های سکسی. چند دقیقه بعد از شروع فیلم، دستمو گرفتن پاهامو رو زمین کشوندن از سینما رفتیم بیرون برگشتیم خونه.

ولی راه دیگه هم داشت. ده دقیقه بعد از شروع هر فیلم، باجه تعطیل می شد. وقتی هیچکس دور و بر نبود، یواشکی تو تاریکی وارد سالن می شدم و یه گوشه می خزیدم. حاصلش برای اولین بار تماشای زنی بود لخت مادرزاد، سفید مثل گچ با موهای بلند که کنار رودخونه داشت راه می رفت. چرا؟ از این فیلم های ساخت اروپای شرقی بود. چرا نداشت.

ظهر جمعه سالن سینما تبدیل می شد به رستوران و چلوکباب و جوجه کباب و شیشلیک عالی سرو می شد. 

بیرون سالن سینما، دست راست، راهرو عریضی بود. از کنار مبل های تک نفره قرمز که رد می شدی، ته راهرو دست چپ، بار بود. گاهی مادرپدرم می رفتن اونجا با دوستاشون گپ می زدن. مادرم آبجو شمس با چیپس می خورد، پدرم سون آپ.

کنار بار، در بزرگی بود که به محوطه سبز باشگاه باز می شد. اونجا جولانگاه ما بچه ها بود. زمین چمن وسیعی مجهز به سالن بزرگ تجمعات که هر پنجشنبه شب کارتون های باگز بانی و تام و جری و فیلم های والت دیزنی نشون می دادن و گاهی بعدش کنسرت زنده راک براه بود و رقص.

فرصتی بود برای نمایش آخرین مد روز. سال های اول دخترا با مینی ژوپ ظاهر می شدن و بعد یواش یواش لباس های ماکسی مد شد. پسرا هم بیشتر با شلوارای ته گشاد و کفشای پاشنه بلند قیافه می آمدن.

بیرون کنار سالن، آشپزخونه روباز داشت که همبرگر ذغالی درست می کردن. با چیپس و کوکا می شد سه تومن.

اون ورتر زمین های بسکتبال و والیبال بود که توش فوتبال هم بازی می کردیم.

اون شب بچه ها داشتن طبق معمول با توپ پاره پلاستیکی بازی می کردن. یکیشون تا منو از دور دید فریاد زد:‌ «بچه ها جاوید توپ آورده!» توپ رو از دستم قاپیدن و مثل همیشه منو چپوندن تو دروازه. تمام اون سال ها دو بار بیشتر گل نزدم. یکیش از این شوتای ساعتی خرکی بود که شانسی شانسی گل شد. دومی هم راستش گل نبود. با سر زدم خورد به تیر دروازه. ولی خیلی ژستم قشنگ بود.

از همه اینها گذشته باشگاه گلستان تنها جایی بود که دخترا و پسرا می تونستن برن یه گوشه لاس بزنن. لاس زدن هم چجوری؟ مثلن می دیدی ته محوطه چمن ۱۰۰ متر اون ورتر یه دختر و پسر نشستن به هم زل می زنن. نه خنده ای، نه ماچ و بوسه ای. خیلی جدی و سنگین. عشق شوخی نبود.

یکی از همون پنجشنبه ها عاشق هنگامه شدم. یکی دو سال ازش بزرگتر بودم. با خواهر کوچیکم همکلاسی بود. بینهایت خوشگل بود. با ترس و لرز ازش خواستم باهام برقصه. با خنده رویی قبول کرد. داستانش اینجاس.

پ. ن

یادم رفت به کتابخونه اشاره کنم. کتابخونه اصلی و مورد علاقم توو ساختمون «انکس» بود. ولی کتابخونه ی باشگاه گلستان، که وردی اش کنار دستشویی زنونه بود، محل نسبتن کوچکی بود که زیاد کناب نداشت اما ساکت و آروم بود و می تونستی روی مبل راحت بشینی و آخرین روزنامه ها و مجله ها رو بخونی.