انشای  ایرون : 2A&$

 فریبرز احمدی 25 سال پیش که در شهرداری استخدام شد؛  رشوه و یا به قول خودش دستخوش گیری را شروع کرد. اما عملا هیچ تغییری در زندگیش نداد تا مبدا لو رفته و همه زحماتش  باطل شود. همسرش بارها نق میزد که  آپارتمان 72 متری  برای یک خانواده  5 نفره کوچک  است اما فریبرز  همیشه نوید کانادا را میداد. عین سرزمین موعود و اتوپیا  و الدو واردو. کافی است این 5 سال را هم تحمل کنید. کانادا بریم همه چی حله. خودت که میدونی چه وکیل مبرزی داریم حتی دانشگاه هائی که بچه ها قرار بروند از هم اکنون مشخصه.  7 سال پیش سفری یک ماهه به ایالت یوکان و مرکزش وایت هورس داشتند. وکیلشون اصرار داره  تو همین ایالت ساکن شوند. ونکوور حالا دیگه شلوغ شده. زیر لب  ادامه داده بود : " حالا هر ننه قمری میره ونکوور" به گفته وکیل : یوکان آینده درخشانی داره؛ بزرگترین مزیت این  ایالت کمبود و یا اصلا نبود ایرانیان در خیلی از مناطق  آن  است. ایرانیان فضولند بیشتراز اینکه  نوشی برای ادامه زندگی در غربی باشند  نیش اند  و همیشه می خواهند بدانند چطوری صاحب این همه ثروت شدی.

وقتی تردید را در چشمانشون می خوند میگفت : اینجا هم درسته مثل ایرانه. دوست نداشتید میتونید بعدا محل زندگیتونو عوض کنید و به یک ایالت دیگه برید.بقیه حرفهاش عین دلال های بنگاه های معاملات ملکی در  ایرانه. چیزی زیادی از توضیحاتش یاد فریبرز نمانده.

با اسفندیار حدیدی بساز بفرش بیش از 10 سال بود که کار میکرد اما حدیدی  اصفهانی و خیلی خسیس بود. جون به عزرائیل نمیداد. احمدی با ظرافت جریمه های خلافکاری های ساختمانی را کمتر حساب  میکرد و حدیدی هم با هزار ناز و کرشمه بالاخره پول چائی را که اغلب به صورت بخشیدن آپارتمان هایی در پائین شهر بود جبران میکرد. روابطشان پر تنش  اما به هر حال برای هر مسئله نهایتا راه حلی پیدا میکردند.

مشکل از 20 روز پیش شروع شد. با محاسبات فریبرز ؛ اسفندیار باید حدود 430 میلیون تومان  دستخوش میداد. اما  این بار گیر داده بود  که میخواهد به جاش دلار بدهد. 20 هزار دلار آمریکائی. دو بسته 100 تائی اسکناس 100 دلاری آک بند. اسفندیار استدلال میکرد که  دو بسته 100 تائی دلار خیلی جمع و جوره. ارقام سریالشون مرتبه. شمردن  نمیخواهد. کافیه ارقام اسکناس های اول و آخرو بخونی.

فریبرز  دل تو دلش نبود. فکر میکرد کلکی تو کاره. اگه  اسفندیار قبلا پلیس را در جریان گذاشته و سریال اسکناس ها رو صورت جلسه کرده باشند چی؟ ممکنه حتی همه پول ها را اسکن کنند. البته برای اثبات  رشوه گیری  همون چند تاشون هم تو  دست فریبرز کشف بشه برای محکومیتش کافی اند.

 درمورد محل تحویل اسکناس ها هم از قدیم سنتی بین رشوه گیران مرسوم بوده که امن ترین جا زمین رشوه گیره چون به فضای محیط تسلط کامل دارد و از امتیاز میزبانی برخوردار. خلاصه قرار شد سه شنبه  همین هفته اسفندیار ضمن مراجعه به اطاق کار فریبرز اون دو بسته اسکناس کذائی را روی میز گذاشته برود و در مقابل تا روز پنجشنبه پرونده  اسفندیار از  اطاق فریبرز رفته باشد.

 روز موعود باز دل تو دل فریبرز نبود.دستی به چهره متشرع خود کشید ریش اش مطابق مد روز بود. وسط پیشانی به سبک استاندارد ظاهرا از تعدد برخورد مهر نماز کبود شده بود. شلوار گشادی پوشیده و پیراهنشو رو انداخته بود رو شلوار. تسبیح بلندی به دست گرفته  رو صندلی نشست و منتظر مراجعان ماند. فریبرز از روز اول شروع کار؛ اطاقشو طوری  انتخاب کرده بود که به حیاط شهرداری و در اصلی ورودی آن اشراف کامل داشته باشد. اسفندیار طبق معمول سر ساعت آمد. سر سنگین بود و خیلی با وقار. همه چی خیلی سریع تموم شد. رفتار فریبرز با  اسفندیار همان بود که با دیگران. خداحافظی رسمی و خشکی صورت گرفت . فریبرز با یک نگاه متوجه شد  که محموله روی میزشه.

از وقتی  اسفندیار رفت ؛ فریبرز  دل  واپس بود. کاش میشد دلارها را جوری از اطاقش خارج میکرد. تو فکر بود.از رو صندلی بلند شد و از پنجره اطاقش به  در ورودی  اداره خیره ماند. ناگهان دید که  اسفندیار با چند مامور وارد شدند و با عجله دارند به طبقه بالا می آیند. فقط چند ثانیه  فرصت داشت تا دلارها را مخفی کند. سریعا باید تصمیم میگرفت.در هفته های اخیر با بالاگرفتن تب مبارزه با فساد مالی؛  تبلیغات و سیعی به شکل بنر دیوار همه اطاق ها و سالن اداره آویزان شده بود.  زل زد به بنر زمینه قرمزی که تو اطاقش همین  چند روز پیش نصب شده بود. در زمینه مستطیل با حاشیه مشگی در حالیکه تصویر رئیس جمهور در سمت راست قرار داشت و انگشت نشان دست راستشو بالا برده و دهان را غنچه کرده بود  این جمله حک شده بود : " ما از مبارزه با  فساد مالی  خسته نخواهیم شد؛ مجازات سختی در انتظار فاسدان و خائنان مالی و اقتصادی  است." یک آن فکر بکری به ذهنش رسید . هر دو بسته را سر داد  به فضای بین بنر و دیوار.  این موثر ترین راه حل بود.بعد خیلی راحت نشست روی صندلی و خودشو کم کم برای نماز ظهر آماده کرد.

چند مامور شخصی پوش به همراه ماموری یونیفرم پوش با سرو صدا وارد اطاق فریبرز شدند. یکی که اندکی سالمند بود با صدای خسته ائی  گفت : لطفا بیائید کنار. دست به  هیچی نزنید. همه دراورها را باز کنید. زیر چشمی خیلی  بی تفاوت به صورت اسفندیار نگاه کرد. خیلی آرام جورابهاشو در آورد و انگشتر عقیق نگین درشتشو  درآورد و روی میز گذاشت. مثل فلاسفه یونان باستان با آرامش به سوی رئیس هیئت تفتیش چرخید و گفت : شما هر کاری خواستید بکنید. میرم نماز بخونم. بعد؛  خدمت میرسم. در حالیکه دم پائی پوشیده بود به سمت سرویس بهداشتی برای وضو روان شد.

نیم ساعت بعد که برگشت جو اطاق کلا عوض شده بود. ماموران دلاری کشف نکرده بودند.اسفندیار با چهره ائی که با صد من عسل نمیشد خورد زل زده بود به فریبرز و تو دلش میگفت : "  نمیتونی قصر در بری. اون دلارها همین نزدیکی هاست. بوشنو احساس میکنم"

 رئیس مفتشان با احترام  رو کرد به فریبرز و گفت " وجود کارمندانی مثل شما باعث افتخار کشوره. طبق تحقیقات ما شما 17 ساله که ماشینوتونو عوض نکرده اید. درخانه کوچکی زندگی میکنید. اگر اتهامی را که اون آقا به شما وارد کرده درست میبود باید وضعتون خیلی بهتر از الان میشد"

 فریبرز لبخند رضایتی زد. فلاسک چای را برداشت و  لیوانشو پر کرد.  پرونده ائی را از روی میزش برداشت و خودشو مشغول نشون داد. در ضمن با تانی انگشتان  استخوانیشو میبرد داخل قندان  چینی  که تصویر  یک جفت گنجشک بر آن نقش بسته بود و حبه کوچکی بر میداشت و به آرامی در دهان می گذاشت و در حالیکه چشمانش از روی صفحات پرونده کنده نمیشد به تانی چائی می نوشید.

درست یک ساعت بعد از اینکه همه  فایل های اطاقو به هم ریختند صورت جلسه ائی تنظیم  و از پاک بودن دفتر از رشوه اطمینان حاصل و مجددا از فریبرز معذرت خواهی کردند با این توضیح که میتواند از اسفندیار به دلیل زیر سئوال بردن امانتداری و صداقتش  ؛ شکایت کند.

 فریبرز در حالی که به اسفندیار نگاه  میکرد خیلی آرام و شمرده گفت :" من همه چیزو می سپارم دست خدا. او بهترین قضاوت کنندگان  است " بعد از سکوتی که حدود 30 ثانیه طول کشید فریبرز ادامه داد:

" ما باید قدر مدیران و  رهبران کشورمونو بدونیم که سخت در تلاش اند تا کاستی ها را رفع و پوششی باشند بر عیوب ما. من مطمئنم  اگر بر دولت و عناصر آن از رئیس جمهور تا پائین تکیه کنیم همه مشکلات حل خواهد شد. مبارزه رئیس جمهور در راه مبارزه با فساد به زودی نتیجه خواهد داد. این بهترین پاداش برای کارمندانی نظیر من خواهد بود که همیشه فشار زندگی را تحمل اما پاک دست باقی میمانند"  اسفندیار از حرص داشت می ترکید.

  فریبرز تا چند روز  اصلا به سمت بنر نرفت اما میدانست که امانتی آنجاست و جاش هم امنه. همون شب با وکیلش در کانادا تماس گرفت و ازش خواست ترتیب واریز 20 هزار دلار آمریکائی را به حسابش  از طریق همون صرافی همیشگی بدهد.

فریبرز حالا داره در تقویم کوچکی که همراهشه؛ هر روزی را که میگذره با ماژیک سیاه میکنه. اطلاعاتش در باره کانادا و ایالت  های مختلف مخصوصا بریتیش کلمبیا هر روز بیشتر میشه. بچه هاش  حالا اطلاعات دقیقی در باره دبیرستان و دانشگاهی که قرار است بروند ؛ دارند. اصلا دلش نمیخواهد به فامیل هاش  در پاسخ سئوالشون کدوم شهر کانادا ساکن هستید؟ بگه : اسب سفید. واقعا باعث سوء تفاهم میشه.

خانمش در تلگرام با تعدادی خانم ایرانی مقیم کانادا  مشغول صحبت و تبادل نظره. نرخ همه چی تو دستشه. وکیلشون جمله همیشگی را تکرار میکنه " هر قدر پول بیشتر بیارید از رفاه بالاتری برخوردار خواهید شد."  فریبرز این روزها تو این فکره که نخست وزیر کانادا چرا یک روز ریش میزاره اما چندی بعد سه تیغه میکنه.