VIDEO
مسابقه انشای ایرون
دخترک نه ساله با اون موهای بلندِ قهوه ای که تا پایین کمرش میومد جلویِ تلویزیون وایساده بود و با دقت به کلماتِ اون آهنگ گوش میداد. عاشقِ اون آهنگ بود. خواننده ی اون آهنگ محبوبترین خواننده ی نسلِ جوانِ اون زمان بود، اون مردِ لاغرِ ریشو. کلماتِ اعتراضی و عاشقانه یِ آهنگ هاش برایِ نسلی که تشنه ی شنیدنِ اون کلمات بود. دخترک اما عاشقِ اون آهنگ بود.
اون روزها پدر و مادرها نگرانِ نسلِ ِسرکشی بودند که فکر میکردند چرا مثلِ نسلِ خودشون به همه چیز بله نمیگه. پدر و مادرها سرکشیهایِ خودشون رو با پدر و مادر شدن فراموش میکنند و به جاش نگرانی پدر و مادر بودن رو به ارث میبرند تا لحظه ی آخرِ عمر. شاید به همین دلیل بود که مادرِ دخترک از علاقه ی دخترکِ سرکشش به اون خواننده که نمادِ سرکشی بود در اون روزها، میترسید. کنارِ دخترک وایساد و بهش گفت:
" صداش اصلا خوب نیست."
دخترک اما داشت به کلماتِ اون آهنگ فکر میکرد، فقط گفت: "خوبه، خیلی خوبه. من میتونم موهامو کوتاه کنم؟ مویِ کوتاه قشنگ تره"
" نه! آخه چیِ این آدم برایِ تو جالبه که اینقدر دوستش داری؟"
دخترک نمیدونست واقعا. اون فقط عاشقِ اون آهنگ بود. از خودش پرسید این عجیب نیست اگه بگه چون این ترانه رو خیلی دوست داره؟ عاشقِ کلماتِ اون آهنگه. نمیدونست چی جوابِ مادرش رو بده. نگاه کرد به بالایِ تلویزیون و اون عکسِ کوچیکِ زرتشت که تویِ قابِ کوچیکی همیشه اونجا بود. اولین مردٍ ریشویی که شناخته بود. یه تصویرِ قشنگ روحانی از مردی که خیلی مهربون به نظر میومد. با دیدنِ اون عکس اولین حرفی که به ذهنش رسید به مادرش گفت:
" دوستش دارم چون ریش داره. به نظر مهربون میاد. من میتونم موهامو کوتاه کنم؟"
" نه! موهات خیلی قشنگه. اون کجاش قشنگه؟ اگه به ریشه که ریش ِ ستار قشنگ تره. اون بهتر هم میخونه. و آهنگهایِ زیباتر."
دخترک اما دلش با کلماتِ اون آهنگ بود، اصرار کرد: "نه ریشِ این قشنگتره. این بهتره. مویِ کوتاه هم قشنگ تره."
مادرش با تعجب نگاهش کرد.
آهنگ از یه کوچه ی بنبست حرف میزد که یه خونه توش بود. خونههایِ دیگه تو کوچههایی بودند که به هم پیوسته بودند، به هم راه داشتند، ولی خونه قدیمیِ پر از خاطره یِ اون، تویِ یه کوچه ی بنبست بود. و پشتِ دیوارِ گلیِ اون کوچه یه رودِ بزرگ بود، و صدایِ دریا. خواننده از خراب کردنِ دیوارِ گلی و رفتن به اونورِ دیوار و دیدنِ اون رودِ بزرگ حرف میزد. از اینکه اون دیوارِ کاهگلی با همه ی یادگاریهایی که روش نوشته بود، بینِ اون و رود بود. میخواست بره و اون رود رو ببینه حتی اگر اینقدر عاشقِ اون خونه بود که میخواست برایِ مردن به اون کوچه ی بنبست برگرده.
وقتی کنارِ دلِ کویر دنیا میای، میونِ اون خونههایِ قدیمی زیبا با کوچههایی که دیوارهای کاهگلی دارن، شاید عشق به آب، بارون، رود و دریا رو بیشتر از دیگران بفهمی. شاید اون کلمات تاثیرِ بیشتری رویِ دخترک داشت چون دریا از اونا خیلی دور بود. چون باید هفتهها به آسمون نگاه میکردی تا بارون بیاد و تو بتونی بویِ دل انگیزِ خاکِ نم خورده رو نفس بکشی. دخترک دور و برش پرِ ِدیوار کاهگلی بود. به اون آهنگ هر روز فکر میکرد. دلش میخواست بدونه پشتِ اون دیوارهایِ گلی چیه؟ دخترک دلش میخواست بره.
زمان میگذشت، خواننده هر روز محبوبتر میشد، و دخترک هر روز سرکش تر. مادرش تمامِ تلاشش رو کرد تا اون خواننده رو از چشمش بندازه. یه عالمه آهنگِ قشنگ از خوانندههایِ دیگه نشونش داد، گفت که اونو زندانی کردن، گفت زندگی خوبی نداره، گفت معتاده. دخترک اما عاشقِ اون آهنگ بود. هر بار فقط گفت: "نه این بهتره. ریش داره. ریشِ این قشنگتره. "
و پرسید: "من میتونم موهامو کوتاه کنم؟"
مادرش حرص خورد و حرص خورد.
مادرش راست میگفت. اون خواننده اشتباه زیاد میکرد. زندگی عجیبی داشت. غرق در معروف بودن و فساد. هر روز یه خبر ازش تو روزنامهها بود. و معتاد هم بود. زندان هم رفت. و واقعا زیبا هم نبود. تمامِ اخبارِ مربوط به اون رو دخترک دنبال میکرد، میدید و میدونست مادرش راست میگه، ولی اون خواننده رو دوست داشت، عاشقِ اون آهنگ بود.
و هنوز به نظرش همه ی مردهایِ ریشو مهربون بودن، خیلی مهربون. عکسِ تویِ اون قابِ بالایِ تلویزیون اینو میگفت. اولین تصویر از هر چیزی همبشه در ذهن موندگار میشه و میتونه بر سلیقه هامون تاثیر بذاره.
انقلاب شد، همهچیز تغییر کرد. اون خواننده از ایران رفت، همونطور که همه رفتند. خواننده اما هنوز میخوند و دخترک گوش میکرد. حالا دخترک میدونست خواننده فقط کلماتش رو میخونه. شاعر شعر میگه و خواننده با همه ی احساسش اون کلمات رو میخونه. دخترک از تصویرِ سالِ سیاه دوهزاری که تو اهنگش وصف میکرد میترسید.
سالِ دوهزار چقدر دور به نظر میومد ولی. خیلی سال.....
زمان اما میگذره، چه تو بخواهی و چه نخواهی. زمان میگذشت، خواننده پیر میشد و دخترک بزرگ. خواننده ازدواج کرد، دخترک هم. هر دو اشتباه کردند. گاهی تاوانِ بعضی از اشتباهات زیاده. زمان میگذشت، خواننده غرقِ اعتیاد بود، اشتباهاتش، و جدایی. دخترک غرقِ بچه هاش، درس، کار، و مشکلاتِ زندگیش و دردسرهاش. خواننده اما هنوز میخوند و دخترک گوش میکرد. هنوز عاشقِ اون آهنگ بود.
سال دوهزار اومد. باورت میشه؟ سالِ سیاهِ دوهزار! سالِ دوهزار همونی بود که اون تو آهنگش خونده بود. ولی بهتر از سالهایِ سیاه ترٍ بعدی که پیشِ رویِ دنیا بود. اما سالِ دوهزار برایِ خواننده سیاه نبود. سالِ دوهزار براش تولدِ دوبارهای شد. اعتیاد رو بعد از سالها ترک کرد. ازدواج کرد و خوشبخت شد. دخترک هنوز اخبارِ مربوط به اون رو میخوند. خیلی خوشحال شد. سال بعد هم دخترک جدا شد. رها شد. خواننده و دخترک هر دو برایِ یه زندگی بهتر تلاش میکردند.
ده سال گذشت. خواننده هنوز محبوب بود، مثلِ همیشه. برایِ سه نسل خونده بود و دوست داشته شده بود. حالا موها و حتی ریشِ خواننده داشت سفید میشد. دخترک هم دیگر جوان نبود. هر دو سالها و روزهایِ سختی گذرونده بودند. هر دو تا پایِ مرگ تلاش کرده بودند. حالا روزهایِ بهتری اومده بود. خواننده اما هنوز میخوند و دخترک گوش میداد. ولی هنوز عاشقِ اون آهنگ بود. عاشقِ کلماتِ اون آهنگ. ترانه ای که حالا سالها به کلماتِ اون آهنگ فکر کرده بود. رویایِ دخترک بود. دلش میخواست بدونه پشتِ اون دیوارِ گلی چطوریه. دلش میخواست بره. عاشق رود بود...
سرانجام اوائلِ اردیبهشتِ اون سال وقتی دخترک چهل و چهار ساله بود، دوباره تصمیم گرفت همه چیز رو یک بارِ دیگه از صفر شروع کنه. واقعا از صفر! ترسناک بود. منطقی نبود. آسون نبود. همه میگفتند دیوونگیه. کسی رو نداشت. پولدار هم نبود. همه چی ترسناک بود ولی اون سالها به کلماتِ اون آهنگ گوش داده بود. میخواست بره.
اون روز تو اردیبهشت ماه ِاون سال دخترک با موهایی که حالا کوتاه بود، و درحالیکه هنوز هم به نظرش مردهای ریشو قشنگ تر و مهربونتر بودن، همهچیز رو پشتِ سرش گذاشت و رفت. ترسیده بود. میدونست ممکنه اشتباه باشه ، میدونست دلایلش برایِ رفتن با دیگران فرق میکنه، میدونست راهِ سختی در پیشه. ولی رفت. و هر بار که ترسید، که شک کرد ، با خودش خوند: "اما ما عاشقِ رودیم، مگه نه؟ نمیتونیم پشتِ دیوار بمونیم!"
دخترک رفته. خواننده هنوز میخونه اما. و اون گوش میکنه. و عینِ این شش سال هر کسی ازش پرسیده که چرا مهاجرت کردی، صادقانه جواب داده: "به خاطرِ یه آهنگ!" و نمیفهمه چرا دیگران به این جواب میخندند.
شاید دیگران نمیدونند چقدر مهمه که به گوش هامون اجازه بدیم که به چی گوش بدن. گوشها خیلی مهمند، خیلی! گوشها میشنوند و دل ها آرزو میکنند....
اما ما عاشق رودیم مگه نه؟
نمیتونیم پشت دیوار بمونیم.....
# مژگان
February / 15 / 2018
عالی. یه جورایی به یاد داستان «ماهی سیاه کوچولو» افتادم.