مسابقه انشای ایرون
اون سالها، اون سالهایِ بعد از جنگ، سالهایِ عجیبی بود. جوانی من با اون سالهایِ عجیب گذشت. سالهایی که هیچ چیز فراوون نبود. هیچ چیز راحت به دست نمیومد، خبری از هیچ برندِ خارجی نبود و اگر تک و توکی هم بود، تویِ ویترینها نبود، زیرِ پیش خوانِ مغازهها پنهان میشد تا اینکه نصیبِ یکی از اون شمارِ ِخیلی اندک و معدود پولدار بشه. همون سالها از هرچی فقط یکی یا فوقش دو نمونه بود، ماکارونی دو نمونه بود ، کالباس دو جور داشتیم، پودر ِ ماشینِ لباس شویی دو جور بود، و.... سوپرمارکتها کوچیک و خالی بود. انتخاب کردن راحت! راحت بود چون قدرتِ انتخابِ زیادی نداشتی. اون سالها داروخونهها گرچه کوچیکتر بود، ولی بیشتر از حالا شبیه داروخونه بود. اون روزها داروخونهها واقعا دارو داشتن نه کرم و موادِ آرایشی و بهداشتی و رنگِ مو، و...
اصلا نبود این چیزا, که بفروشن. تهِ اقلامِ غیرِ دارویشون شیرِ خشکِ کوپنی بود و تنها مارکِ پوشکی که زیر میزی و تک و توک فروش میرفت اینقدر که گرون بود.
همون سالها که ما حقِ انتخابی غیرِ شکلاتِ مینو و بستنی پاک نداشتیم. همون سالها که میتونستیم برایِ خوردنِ یک موز ساعتها خوشحال باشیم. همون سالهایی که خیابونها پر از پیکان بود. این رنگِ پیکانها و سالِ ساختشون بود که ماشینها و صاحبانشون رو از هم متفاوت میکرد. معدودی فیات ,بی ام و و بنز هم بود که وقتی هفته ای یک بار اتفاقی یکیشونو میدیدی، میدونستی که صاحبش با دیگران فرق داره.
سالهایِ عجیبی بود اون سال ها، سالهایی که حتی آرزویِ آدمها اینقدر تنوع نداشت که الان. آرزوهایِ سادهای که ندرتاً هم کسی بهشون میرسید. هیچ چیز اینقدر تنوع نداشت که الان. حتی حرفها ، شعار ها، وعده ها،... انگار اون سالها ما ساکت تر و پر معنا تر بودیم. اون سالهایِ بی کامپیوتر و بی اینترنت و بی موبایل....
تویِ همون سالها یه خبرِ عجیب یهو پیچید: میگفتن یه ماشین اومده به اسمِ هیوندا که با چشمهایِ گرد از تعجب اضافه میکردن قیمتش سه میلیون تومنه، پولی که میشد باهاش یه خونه خرید اون روز ها. تویِ اون سالها شاید این اولین صدایِ پایِ اشرافیت بود.
تویِ همون سالها یه همکلاسیِ قدیمی داشتم که خونش نزدیکِ خونه ی ما بود و بچه هاش هم سنّ و سالِ بچههایِ من که اون روزها تازه ۲-۳ ساله بودن. تابستون بود و فارغ از دانشگاه رفتن. عصرها گاهی به هم سر میزدیم و خاطراتِ مدرسه رو برایِ بارِ هزارم دوره میکردیم. یه عصر که رفتم سر بزنم، تا درِ خونه رو دوستم باز کرد، بی سلام دستمو کشید داخل و گفت: "شوهرم دیوونه شده، بیا تو خودت ببین مژگان!!"
پنج دقیقه بعد استکانِ چای به دست رویِ مبلِ خونه ی دوستم نشسته بودم و به حرفهایِ دوستم که کنارِ شوهرش نشسته بود و سعی میکرد دیوونگی اونو ثابت کنه گوش میدادم.
دوستم گفت: "یه وام گرفتیم، پولامونم جمع کردیم شده سه میلیون. "
گفتم: "وای مبارکه. میلیونر شدین ها." اون سالها میلیونر شدن خیلی کارِ بزرگی بود.
دوستم با حرص گفت: "چه فایده؟؟ من میخوام خونه بخریم از این مستأجر نشینی راحت شیم. این میخواد پولو بده و یه هیوندا بخره." بعدم داد زد که: "این دیوونه شدهههههههههه!! همه ی پولمونو میخواد بده یه ماشین. این دیوونه نیست؟؟؟"
تو اون سالهایِ عجیب این واقعا دیوونگی بود. روم نمیشد صریح جلویِ شوهرِ دوستم بگم که منم موافقم که دیوونه شده، با احتیاط گفتم: "خونه بخرین بهتره. "
شوهرِ دوستم خونسرد چایشو سر کشید و گفت : "ولی من هیوندا میخرم."
قبلِ اینکه جیغِ دوستم باز بالا بره، گفتم: "منطقی نیست. ماشین با ماشین اینقدر فرق نمیکنه. خونه بهتره. مگه رانندگی با اون ماشین چقدر فرق داره؟ "
دوستم با حرص از بینِ دندونهایِ بهم فشردش گفت: "کاش واسه ماشین بود. "
با تعجب رو کردم به شوهرِ دوستم و گفتم: "پس واسه چی اون ماشینو میخواین؟؟"
لبخند زد و گفت: "واسه ضبطِ ماشینش. یه ضبط داره استریو. نوار بذاری، بلندش کنی، شیشهها رو بکشی بالا و رانندگی کنی و گوش کنی."
با حسرت ادامه داد: "همیشه دلم همچین ضبطی تو ماشینم میخواست."
دوستم داد زد: "دیوونه شدهههههههههه!! دیوونه شدهههههههه!! پولمونو میخواد بده واسه همچین دلیلِ مسخره ای."
و صحنه تبدیل شد به جنگِ کلامیِ بینِ دوستم و شوهرش برایِ اثباتِ حقانیتِ هر کدومشون. به نظرِ منم دوستم حق داشت. من و دوستم سعی داشتیم شوهرش رو قانع کنیم که "یه روزی" هم اون ماشین رو میخرن.
یهو شوهرِ دوستم داد زد: "نمیخوامممممممممممممممم! نمیخواممممممم صبر کنم! یه روزی اون ماشین رو میخرم، چی اگر اون روزی که ماشین رو خریدم دیگه پیر شده باشم و از صدایِ بلندِ موسیقی لذت نبرم و به نظرم مسخره باشه؟؟ چی اگر قبلِ اینکه به آرزوم برسم دوباره یکی دیگه بمب رو سرمون بریزه؟؟ من میخوام الان بخرمممممم!!"
من و دوستم با هم ساکت شدیم. به نظرم حرفشو درک کردیم. ما که از نسلی بودیم و از سالهایِ عجیبی که حقِ هیچ انتخابی نداشتیم. تنوعی نبود که انتخابی داشته باشیم. و نتیجه ش این شده بود که حالا که شوهر دوستم حقِ انتخابی داشت، میخواست که این حق رو استفاده کنه حتی اگر انتخابش منطقی نبود.
هفته ی بعد تویِ خیابون دوستم و شوهرش رو پشت یه هیوندا دیدم، اولین بار بود که یه هیوندا میدیدم. شیشههایِ ماشین بالا بود :) هر دو لبخند میزدند. به خودم گفتم دارن با صدایِ بلند موسیقی گوش میکنن....
شوهرِ دوستم شغلِ آزاد داشت و پر درامد. کارشو رو گسترش داد و خیلی زود خیلی پولدار شد. خونه گرفتن، ماشینهایِ بهتری گرفتند. و این برایِ خیلیها اون سالها پیش اومد. همینطور که سوپر مارکتهایِ بزرگ و پر و پیمون رشد میکرد، خیابونها هم از ماشینهایِ متنوع و گرونی پر میشد. همانطور که پیکان به دستِ فراموشی سپرده میشد، ما از اون سالهایِ عجیب گذر کردیم. درست مثلِ نسلِ عجیبِ ما در میانِ نسلهایِ جدید....
حالا گاهی تو اون خیابونها که راه میرم، به شوهرِ دوستم فکر میکنم که حالا دیگه جوون نیست، میانه ساله و با اینکه ازش خبری ندارم، مطمئنم دیگه از شنیدنِ موسیقی بلند تو ماشینی با شیشههایِ بالا کشیده در میانسالی لذت نمیبره. و فکر میکنم خوب شد که اون هیوندا رو خرید و به آرزوش رسید حتی اگر به نظرِ دیگران احمقانه میاد.
حالا تویِ خیابونهایی راه میریم پر از نمادهایِ اشرافیت. سوپر مارکتهای پر از انواعِ برندهایِ خارجی، و صدها نوعِ ایرانی از هر محصولی. تنوعِ شکلاتها و حتی ماکارونیها منو به خنده میندازه. برایِ من خنده داره که حالا موز گاهی از خیلی از میوهها ارزونتره. این خیابونهایِ پر از ماشینهایِ آخرین مدل که ارزونترینشون دهها بار از اون هیوندا گرونتره با بهترین سیستمهایِ صوتی و صدایِ بلندِ موسیقی.
خیابونهایی خالی از پیکان...
ولی تویِ همین خیابونها هنوز هستند آدمهایی از نسل من که قدم بر میدارن و خوب میدونن که چطور آرزوهاشونو حتی اگر کوچیک و بی مقداره بچسبن، و همون لحظه ازش لذت ببرن.
نسلی که فردایی براش تعریف نشده بود.... نسلِ اون سالهایِ عجیبِ لعنتي ِدوست داشتنی.... سالهایِ عجیبِ جوانی ما.... سالهایِ دیوانگیهایِ ما....
#مژگان
December 21, 2016
نظرات