یکی از داستان های کتاب "حضرنامه ابرقو"، چاپ دوم.

 

مرد آلمانی

رسول نفیسی


فرخ سیما، شوفر راه شیراز، به تصادفی با این مرد آلمانی که در شیراز مطب کوچک دندان پزشکی داشت آشنا شده و دیگر دامن اورا از دست ننهاده بود. او همه رقم اطوار غریب این مرد را به حساب بیگانگی‌اش می‌گذاشت و می‌گفت كه شاید دركشور آن‌ها چنین رسم است، و به همین لحاظ هیچ وقت از او دل‌گیر نمی‌شد و سعی می‌كرد كه اسرار عظمت آلمان را از زیر زبان این مرد بیرون بكشد.

بالاخره بعداز بارها و بارها پرسیدن،‌ مرد آلمانی با فارسی تقریباً بی‌لهجه گفت: «ببین، مردم آلمان عادت به اندازه گیری دارند و همه چیز را به متر و سانت و ساعت و دقیقه اندازه می‌گیرند. شما ایرانی ها ولی جهان را با مصرع و قافیه می‌سنجید. این است فرق این دو كشور.»

گاهی هم از «نژاد مخلوط ایرانی ها» صحبت می کرد كه چطور باعث شده كسی به كسی اعتماد نكند،‌ و پیشرفت هم بدون اعتماد ممكن نیست.

"آلمانی اگر به آلمانی دیگر بگوید بیا شراکت کنیم، طرف دیگر اولین فکرش این است که این بابا میخواهد یک کاری راه بیاندازد و احتیاج به من دارد. ایرانی اولین فکرش این است که چطور سر این فرد کلاه بگذارم قبل از این که او کلاه مرا بردارد. مسابقه نادرستی!"

فرخ سیما ظاهرا می بایستی از این اهانت مرد آلمانی دل گیر شود ولی نمی شد؛ او چنان به حرف های این مرد لاغر و دراز با موهای كم پشت عقب زده گوش می‌داد كه هیج شاگردی به استادی گوش نداده است. او از ورای این حرف ها سعی می‌كرد بفهمد كه چطور آلمان به آن همه صنعت و قدرت رسیده. البته فرخ سیما شکی نداشت که نژاد آلمانی را باعث و بانی آن همه ترقی شان می دانست:

"آلمان را متفقین زیر و رو کردند و زن هایشان را از دم گاییدند تا دوباره همچه کشوری به وچود نیاد. ده سال نگذشته آلمان از خاک برخاست، به همان عظمت سابق."

صحبت های مرد آلمانی و تفسیرهایی كه فرخ سیما از آن ها می‌كرد به فرخ سیما حالت آدم پرمدعایی را می‌داد كه نه جاهل ها و نه تحصیل كرده ها از آن خوششان می‌آمد، ولی در عین حال او طرفداران پر و پا قرصی داشت که به سر او قسم می خوردند. او در هر حرکت و اشاره مرد آلمانی معناهای عمیق می یافت.

هر حركت مرد آلمانی سرچشمه‌ی فكرها و حدس‌های تازه‌ای بود. چرا او با دیگران دست نمی‌داد؟ چرا هیچ دوست و آشنایی نداشت؟ آیا سایر اهالی آلمان هم همانطور رفتار می‌كردند؟

از این گذشته، سواد و اطلاعات مرد آلمانی به نظر می‌رسید كه بی انتها باشد. او از همه كاری سررشته داشت. اگر رادیو خراب می‌شد یا تلفن درست كار نمی‌كرد یا چرخ دندان‌پزشكی از كار می‌افتاد، او به تنهایی آن ها را پیاده و تعمیر می‌كرد به نحوی كه «از روز اول بهتر كار می‌كردند.»

او همیشه كفش ورنی می‌پوشید و كراوات می‌زد، و یك حلقه طلای ساده در دست چپ او نشان می‌داد كه ازدواج كرده است. آیا او دلش برای زن و بچه اش تنگ نمی‌شد؟ بالاخره یك بار فرخ سیما دل به دریا زد و این سئوال را كه جانش را می‌خورد پرسید. 

دكتر هم با همان نگاه ثابت و سرد به او نگاه كرد. سعی كرد انگیزه‌ی آن سئوال را بفهمد، و بعد جواب داد: «نه چندان. ولی دلم برای روزنامه های آلمانی تنگ می‌شود.»

روزنامه؟ چطور دل آدم برای روزنامه تنگ می‌شود ولی برای زن و بچه اش نمی‌شود؟ مگر اینكه زن و بچه دكتر در جنگ كشته شده باشند - كه به احتمال زیاد همین هم بود - ولی بازهم دل آدم تنگ می‌شود.

فرخ سیما بارها دكتر را دیده بود كه تنها كتاب قدیمی آلمانی خود را با دقت چنان می‌خواند كه گویی برای بار اول است. بعدآ‌ پیش خودش چنین فرض كرد كه چشم دكتر آلمانی معتاد كلمات و صفحات است؛  محتوای آن كلمات برای او تفاوتی ندارد.

دكتر از جهان زندگان فاصله داشت، ولی عادت های مآلوف را نمی‌توانست از سر رفع كند. شب ها عرق قوچان یا شراب خلّر می‌خورد و آشكارا نگاهش انسانی‌تر می‌شد و همان‌وقت ها بود كه گاه‌گاهی از اسرار پرده بر می‌داشت.

اولین بار هم كه آن دو یك‌دیگر را ملاقات كردند، در كافه عباس اصفهونی بود كه گاه گاه ویسكی قاچاق از بندر وارد می‌كرد و دكتر مشتری آن بود. فرخ سیما هم با "جاهل – حاجی ها" عرق خوری می کردند. 

تصادفآ‌ آن شب توی كافه دعوا شد و مشتری ها همگی هم‌دیگر را با صندلی و بطری و پنکه و هر چه كه به دستشان می‌رسید كتك می‌زدند. درآن میان، در وسط معركه، این مرد آلمانی با همین لباس و روپوش سفید و كراوات و كفش ورنی نشسته بود و در حالیكه كلیه اشیاء از كنار و سر او رد می‌شد به خوردن ویسكی و لوبیا ادامه می‌داد.

فرخ سیماكه شیفته‌ی منش و دل و جرأت مرد خارجی شده بود رفته بود كه او را در پناه خودش بگیرد،‌ ولی مرد آلمانی ردش كرده بود و سر انجام در مقابل اصرار فرخ سیمااجازه داده بود كه او را به مطبش كه خانه اش هم بود برساند.

فرخ سیمااز آن به بعد او را ول نكرد و مرد آلمانی هم به نظر می‌رسید كه حضور او را تحمل می‌كرد. فقط گاهی به او می‌گفت «یه خورده آواز بخوان.» و فرخ سیما سینه صاف می‌كرد و با صدای دورگه تصنیف می‌خواند. در آن موقع مرد آلمانی با حیرت به او نگاه می‌كرد و هر بار مثل این‌كه دفعه اولی است كه صدای او را می‌شنود حالت تعجب در صورتش ظاهر می‌شد.

فرخ سیماهرگز نمی‌دانست كه آیا او آوازش را می‌پسندد یا نه، ولی خوش‌حال بود كه لااقل این یك كار را از او می‌خواهد. مرد آلمانی آواز فرخ را در ذهن بالا و پایین می کرد ولی هیچ همجه چیزی، پریمیتیف و در عین حال محزون و تاریخی نشنیده بود.