مسابقه انشای ایرون

یادم نمیاد پیش از کرونا انقدر با اعتماد به نفس بیرون رفته باشم. انقدر راحت خیابان باستیل رو گز کرده باشم و بعد توی کافه وسط میدون رپوبلیک بدون اضطراب لم داده باشم...بدون اون دل دل زدنایی که عینهو  قرص گچی استامینوفن که به لوزه هات گیر کرده باشه٬ قلب آدم رو با دل و روده ش بیاره بالا. اما کرونا اومد و نجاتم داد. کرونا اومد و دست توی دست من رفتیم توی جمعیت محله لاتینی ها و بعد دو تا آبجو خریدیم و به سلامتی همدیگه همینطور که نم نم بالا می رفتیم از کتابفروشی شکسپیر دیدن کردیم و گربه بورژوای غاصب طبقه بالاش که همیشه روی یه تختی٬ گوشه ای یا صندلی شاهانه جلوس کرده بود رو بی ترس خنج و پنگول و فیررر کش دارش از نگهبانی کتابا معاف کردیم. نه سوء تعبیر نشه...نه من حیوون آزار بودم نه کرونا. اما این پخمل خانوم زیادی اون گوشه دنج رو زیر پادشاهی خودش گرفته. اصلن تو بگو یه جورایی حسودیمون می شد. نه واسه بهترین جای دنیا یعنی کنار رود سن و وسط کتابای دوست داشتنی خوش بو اجاره می داد نه واسه یه لقمه نون مثل من پر پر می زد. آره! زیادی بورژواس!

تا ساعت ۸ شب هنوز مونده. تا لحظه دیدار شارلوت! من و کرونا می تونیم بریم عرق خوری کنار سن. من تیکه پنیر بو گندوی کمومیل رو از کیف حصیریم دربیارم. بگت رو هم سه قسمت کرده م و پیچیده م لای شال نازکی که همیشه همرامه. همه رو راست و حسینی بذارم وسط. حق رفاقت نیس تنها خوری. کرونا خیلی به من حال داده. خیلی مرام گذاشته. به لطف اونه که این چند ماه اخیر سرمو بالا می گیرم و راه می رم. همه آدما شبیه من شدن. من شبیه بقیه حتی. حالا گیریم که خیابونا خلوت تر و چشم ها کمتر دریده! پیش اومده بود که یه آخر هفته خلوت٬ از محله لاتینی ها تا خود سوربن و بعد پارک لوکزامبورگ دست توی دست هم راه می رفتیم. هوس مک دونالد اونم توی پاریس شاید بی ذوقی و کج سلیقگی به نظر بیاد ولی اهل حالاش می دونن که اونور خیابون وقتی از پارک میای بیرون و می زنی بری برسی سمت پانتئون و کتابخونه سنت ژانویو٬ بد نیست یکی از این ساندویچای گرد کف دستی حیف نون و دوزاری مک دونالد رو سق بزنی و دلت به دستای رفیق همراهت گرم باشه که راحت می تونی از زیر ماسکت دوتا گاز جانانه بگیری و سس و مُس بریزه روی پک و پوزت و هیچ هم نگران نگاه های زنای الا گارسن و شیتان شیکان پاریسی نباشی. آخه یه شام عادی یا یه اَسیِت بروشتا یا نون و پنیر و ژامبون و شراب دستکم ۲۵ یورو خرج می تراشید و ۲۵ چوق٬‌ تقریبن خرج دو روز من بود. بلیط نفس کشیدن روزانه من فقط ۱۰ یورو بود. باید می گذروندم.

اگه شارلوت نیاد٬‌ باس اتوبوس بگیرم. اما انگار هیچ شبی پای خونه رفتن ندارم. همه این سالایی که پاریس بودم هیچ وقت اینطور پر جون و مثل یه پرنده توی خیابونا نچرخیده بودم. اونم این اواخر با وجود دیدن شارلوت تقریبن چند شب در هفته. وانگهی٬ داشتن یه آپارتمان ۲۰ متری چه چنگی به دل می تونه بزنه تا منو از قلب سن و سن میشل بکشونه به خیابون کانادا در ارودیسمان ۱۸ و شاپل؟ من توی این لونه موش٬ مثل کرمی هستم که از سر ناچاری میره توی پیله به امید پروانه شدن هر روز صبح. اما من تنها کرمی هستم که هی پیله رو پاره می کنه و باز نصفه شب٬‌ از پروانگی توی خیابون به پیله گی توی اون در و دیوار تنگ٬ فرو میره. اینجا پیله ما مهاجرا و بی پولاس. این قسمت از شهر که حتی نگاه ها هم فرق داره.

شاید دخترای سمت جنوب پاریس دیگه جرئت نکنن از ۷ شب به اینور به محله های ما بیاند اما واسه من توفیر داره. بچه محل ها رو میشناسم. هم دراگ بازا٬ هم خلافکارا و هم محل قرارشون رو. خرجش همیشه یه «بون سوآق» با چشمای مهربون و شونه های افتاده و تیپ خودمونی بود. لوکس بازی توی خیابون ریکه جواب نمی ده و مثل نشون دادن پارچه قرمز به گاو عصبانی توی دل بچه های کم بضاعت شمال پاریس٬ یکم کله خری حساب می شه.

دلم می خواد اونقدر مست بشم که همینجا کنار سن خوابم ببره. دلم می خواد برم کافه دو فلور و حداقل یه بار ادای خوشی بی نگرانی فردا رو دربیارم. آخ کرونای عجیب دوست داشتنی من!‌ تو چقدر می تونی خوب باشی آخه؟ چطور تونستی این مردم رو که توی حرف ضد بورژوا هستند اما در عمل و رفتار و نگاه از هرچی اریستوکرات و اشراف زاده بی پدر قرمساق بیشتر دماغ بالا می گیرند رو اینطوری بچپونی توی لونه مرغاشون؟ چطور تونستی چشمهاشون رو به عیب و عار بقیه ببندی؟ تو ناجی منی! هرکی هرچی می خاد بگه٬ بگه. من یکی با تو حال کردم. اما گوربابای کافه د فلور و آدماش. دندشون نرم که چند ماهی از نمایش جاکشی هاشون خبری نبود. خوب دهن این جماعت رو سابیدی٬‌ کرونا!

امشب حتی از ۸ هم گذشت٬ بازم می شینم تا ۱۰ و نیم منتظر شارلوت. معمولن آخرای هفته پیداش میشه. بعدشم خدا کریمه. یه کاریش می کنم برگشتن به اون بیغوله رو.

آخ! شارلوت شارلوت شارلوت!

واسه این انتظار٬ دلم هی میفته توی شورتم و دوباره شوت میشه بالا. طرفای ساعت ۹ پیداش میشه و مستقیم میره سر میز کنار پیاده رو. کافه کلونی همیشگی. هنوز میتونم به بهونه آبجو برم سر میزش و با هم حرف بزنیم. برعکس بقیه فرانسویا٬ خوش مشربه. نگاه وحشیشو دوست دارم. اما تویی که اون بالا نشستی و به اسم خدا داری با ماها شطرنج بازی می کنی و شانس کون مرغی ما کلی هم ناشی هستی که هی ما میشیم سربازات و زرت و زورت به فنامون میدی٬ چی از سرتق بودنت کم میشه این دختر مال من شه؟ چی میشه واقعی منتظرم باشه هر شب ساعت ۸ شب که میاد یه کرپ با پنیر می خوره و بعدم بوردو نه دیدارمثلن تصادفی؟

شارلوت٬‌ مثل اسمش می مونه! این نیست که هرشب فقط واسه آبجو بیاد. خیلی فرانسویه. اصل جنس! وقتی به انگشتای نازک کشیده ش نگاه می کنم تنم گُر می گیره. اون لاک قرمز. اون دستایی که با ظرافت تمام کرپ یا گوشت رو برش میده و مثل یه ویولونیست عیار تمام که آرشه رو روی سیم ها می رقصونه لقمه کوچیکش رو روی چنگال سوار می کنه. کی می دونه؟ شاید این نهایت زنونگی دلپذیر اونه که حتی دل اینو نداره تیزی چنگال رو توی گوشت فرو کنه! مثل بقیه شبایی که به بهونه آبجو می رم کافه کلونی تا باهاش همکلام شم٬ براش دست تکون میدم و به سمت میزش میرم.

آخ! کرونا! جالب نیست من آبجوی «کرونا» سفارش میدم؟ اگه شب دیگه ای بود شاید هوس «پَنَشه» می کردم. اما امشب شب قر و قاطی خوری نیست.

- خب چطورین شارلوت؟

هنوز آروم و با حوصله مشغول جویدنه. می تونه منو همه عمر منتظر نگه داره تا جوابم رو بده و منم تماشاش کنم.

انگار هزار سال می گذره تا از تماشای زبونی که لب های رژ دار رو آروم می لیسه٬ سیر بشم. توی زندگی هر آدم حتی لحظاتی پیش میاد که دلت می خواد جای همون دستمال روی زانوهای ظریفش باشه که آروم به سمت لبهاش می بره و گوشه دهن کوچیکش رو می بوسه. اینو می تونم فقط به تو بگم٬‌ کرونا! سه روز پیش موفق شدم موقع خداحافظی٬ دستمال رژ لبی شارلوت رو قاپ بزنم و بذارم توی کیفم. فکر نکن اولین بارم بود. از وقتی آشنا شدیم٬ این پنجمین دستمالیه که کش رفتم و گذاشتم بالای تختم.

- من خوبم!‌ آخر نگفتین خونه تون کجاست. وقتی من میام شما شامتون رو خوردین؟

نمی دونم چی بگم. شاید نمی تونم براش بگم که منو هر روز یه تیکه بگت و پنیر و خیلی خوش شانس باشم یه قوطی آبجوی ارزون سیر می کنه یا اینطوری مجبورم بگذرونم. وگرنه کی بدش میاد هر شب استیک آبدار با شراب فرانسوی بزنه؟ این خارجی ها هم مثل ما ایرانیا نیستن. حتی از دهنت آب بچکه شاید به ذهنش نرسه که می تونه تیکه ای از غذاش رو با تو تقسیم کنه. اصلن چرا همچین کاری بکنه؟ این غذای اونه. واسه پولش کار کرده.

- همین دورو ورا! چرا می پرسین؟ نکنه میخاین بیاین آپارتمان من یه روز؟

بالاخره انداختم تیکه رو. حرفم رو زدم. کرونا تو صدای قلبم رو می شنوی؟ به نظرت چی می گه؟ لعنت به این ترکیب دلپذیر که داره آروم آروم شراب گونه هاش رو گرم تر و صورتی تر می کنه. به صندلی تکیه میده و پای چپش را روی پای راستش میندازه و بی اونکه نگران بالا رفتن دامن پلیسه گلبهی ش باشه٬ یه ابرو بالا می بره. قلبم داره میاد توی دهنم. الان یه چیزی بهم می گه. یا میگه برو گمشو هرزه! دِ بگو لعنتی. آروم گیلاس شراب رو روی میز می ذاره و توی کیف کوچولوی سفیدش جعبه فلزی سیگارش رو درمیاره.

- می کشین؟

انگار هرچی خوردم دود شده رفته هوا. با معده خالی دود نمی گیرم. هیچ نوعیش رو. خارج از خونه که اصلن و به هیچ وجه. آخه چطور بکشم؟ کاش می تونستم باهاش همراهی کنم حتی اگه دهنم بیشتر از حالا از معده درد سابیده میشد. سیگار رو می قاپم. این تنها راهیه که می تونم انگشتاش رو لحظه ای لمس کنم. کرونا؟ این موجود چرا ماسک نمی زنه؟ نکنه می خواد یه دنیا رو روانی کنه؟ می خواد از تو جلو بزنه و دنیا رو زیر و رو کنه؟ گرچه می دونم این از روحیه تا حدودی لجباز و متکبر و اروگان فرانسویش میاد اما دلم غنج میره!

- فندک دارم. می خواین؟

با نگاهش کوچیک ترم می کنه. اون لبخند کج روی لبش یعنی چی؟ اینکه مگه میشه خانومی سیگار داشته باشه و آتیش نه؟

- قبلنا داشتم ولی بعد متوجه شدم این بهترین بهونه برای جلب یه جنتلمنه که حاضره همون لحظه همه دنیاش رو بده تا سیگارت رو روشن کنه! می گیرید که چی میگم؟

قلبم رنده میشه توی معده م.. پس سر و گوشش می جنبه. حواسش به اطرافشه. چرا جنتلمن؟ مگه من رو نمی بینه؟ یعنی من همون آدمیم که هر شب بعد از ساعت کاریش توی کافه می بینه و جلوش شام می خوره؟ یهو شیطنت میشینه توی چشماش...

- نگفتین واسه چی بیام آپارتمانتون؟

من اینو نگفتم. فقط پرسیده بودم. نکنه توی هوا گرفته باشه و من گاگولم؟

- واسه معاشرت!

باز اون ابروی شیطون بالاتر می ره. دود رو به صورت کج بیرون میده. خدایا چرا این دود نامرئی بود؟ یعنی میشه حتی دود هم وقتی از میون اون لب ها رد میشه٬ خودش رو اینطور ببازه؟

- آخه من هنوز حتی صورتتون رو کامل ندیدم. اینجا که خلوته چرا دیگه ماسک میزنید؟ جون پرست!

شیطنت توی کلامش غل میزنه. اما ریسه نمی ره.

دستم ناخوداگاه به سمت ماسک میره اما حواسم هنوز جمعه که درش نیارم. کرونا...تو به فریادم برس. چطور جمع و جورش کنم؟

- ریه هام چند وقته زیادی حساس شده. حتی با آلودگی هوا. فقط واسه کرونا نیست.

سیگارش هنوز به ته نرسیده. اما فشارش میده توی زیرسیگاری فلزی روی میز بعد از توی کیفش یه صدای تق میاد و با یه تق دیگه فی الفور پشت بندش. آدامس رو با دندونش نصف می کنه و نصف دیگه رو میندازه توی زیر سیگاری. این دیگه چه مدلیه؟ امضا میذاره؟ اینم بگی نگی از کرونا می ترسه. حدود ۱۰ بار می جوه و آروم توی دستمال از دهنش خارج می کنه و دستمال مچاله کرده و نکرده میندازه توی زیرسیگاری. وای کرونا!‌ تو بگو این یکی دستمال رو چطوری کش برم؟ به خدا از رد رژ عطریش روی دستمال سفره قیمتی تره. باید به گارسون تیپ بدم...شده دو یورو حتی. تا دستمال رو بهم برسونه. من دیوونه نیستم. می تونم توجیحش کنم که روی دستمال شماره مهمی نوشته شده. گارسون های پاریسی بداخلاقن. مثل مجسمه هاشون بی روح و خیره و ربات طور گوش به فرمان٬ بی لبخند و مغرور. اما حالا به این موضوع فکر نمی کنم. براش یه چاره ای پیدا می کنم آخرش.

صداش از هپروت بیرونم می کشه

- شما چرا حرف ب و پ رو یجوری می گید؟

مطمئنم بوردو این جرئت رو بهش داده که همچین سؤال خصوصی و کمی بی ادبانه ای بپرسه. اما صندلی رو از زیر دلم کشید انگار. تنم یخ می کنه. دستام خیس از عرقه.

- چطوری مثلن؟ شاید مال لهجه س.

فهمید مضطرب شدم یا خجالت کشیدم. خانمی کرد و ادامه نداد و خواست رفو کنه!

- اما چشماتون خیلی قشنگه. شما شرقیا چشماتون انگار نخ و سوزن داره. یه روز باید به منم یاد بدید چطور اینطوری سیاهش می کنید و ابروهاتون چطور انقدر مرتب و شکل گرفته س. فکر کنم توی اونا رو هم سیاه می کنید. با این ماسک هم شدید مثل زنهای دربار شرقی توی فیلمای هزار و یکشب.

این بار واسه خندیدن دهنش زاویه بیشتری پیدا می کنه و لب های قیطونیش تقریباً محو می شن. می تونم زبون سرخ از شرابش رو ببینم حتی. یعنی چشمای من در نظرش قشنگه؟

- می تونید روی من حساب کنید. یادتون میدم.

داره دامنش رو می تکونه تا بلند شه. به همین زودی یه ساعت تموم شد؟ اگه جیبم راه میومد می تونستم منم کنارش یه بشقاب پر ملات سفارش بدم بیشتر نگهش دارم یا حتی من به یه شام خوب دعوتش کنم.

- این سیاهی به چشمای تیره شما بیشتر میاد نه مژه ها و ابروهای بور من. البته که زیاد هم طرفدار ماکیاژ نیستم!

کیه که ندونه شما زنهای پاریسی چه قانونایی دارید...ساده اما شیک! اصلن همین ترکیب اونقدر وحشیه که آدم رو به حرص خوردن میندازه. چطور میشه در نهایت سادگی انقدر دلپذیر بود؟

- میدونم. اما یه بار امتحانش کنید. زود پاکش می کنیم.

نفسم مثل لامپ مهتابی انباری آقاجون شده. پت پت می کنه. هی روشن هی خاموش. چرا با من قرار نمیذاره؟ چرا جلوتر نمی ره؟

- موافقم! اما خونه من بعد از کرونا.

بعد از کرونا؟ این یعنی وعده سر خرمن. این یعنی بزک نمیر بهار میاد. نمی خوام ناسپاس باشم٬ کرونا اما اینبار هرچی فلانه توی اول و آخرت! به خاطر تو منو همین آخر هفته دعوت نمی کنه. شایدم داره منو از سر باز می کنه؟

- و اگه کرونا حالا حالاها نرفت چی؟ ما هر شب باید اینجا وعده کنیم؟ من می تونم ماسکم رو نگه دارم به اضافه یه ماسک دیگه روش و چشماتون رو آرایش کنم...هان چی می گید؟

هول شده. انتظار این اصرار و پررویی رو از طرف من نداره. یه چروک میشینه وسط ابروهاش. شایدم داره بالا پایین می کنه. اگه دزد باشم چی؟

- اما فکر نمی کنم انقدر موضوع مهمی باشه. به هرحال من که دارم از دیدن چشمای شما لذت می برم. خیلی خوشگلن. یه طرح هم از چشماتون امروز وسط وقت ناهاری کشیدم.

الان دیگه واقعن نمی تونم جغرافیای دقیقی از وضعیت و مکان قلبم بدم. یه رگ یخ هی از نوک انگشت شست پام میاد توی پیشونی و دوباره هُرّی میفته پایین. چشمای منو کشیده؟ کاغذی رو که از کیفش درآورده روبروم می گیره: voila!

نمی خوام نگاش کنم. می خوام به این مجسمه بلور نگاه کنم. اما چشماش منتظره...دلم می سوزه. چیزی که کشیده اصلن شبیه من و چشمای من نیست اما اهمیتی نداره. اون منو این شکلی می بینه. اون امروز به من فکر کرده. دو ماه دیدار هر شب کار دست هردومون داده. دست من بیشتر!

- پس...شما به من فکر هم می کنید؟

شاید انتظار این حرف رو نداشته. به طرز عجیب غریبی دستاش به اطراف حرکت می کنه و واژه «من» رو سه بار تکرار می کنه. شاید این همون من من کردن اما با فتحه باشه این بار. باید نجاتش بدم.

- بیاید تا مترو قدم بزنیم.

با فاصله از من راه میره. بازم لعنت توو روحت کرونا. الان می تونستم حداقل دستش رو لمس کنم اگه اجازه می داد. دستاش رو پشتش گره زده و سرخوش قدم ورمیداره.

- از ایران برام بگید

آبجوی عصر تازه ته دلم نشسته انگار. جرئت پیدا کردم.

- ترجیح میدم از شما بگم!

یهو بر می گرده نگام می کنه و میزنه زیر خنده. بعد انگشت اشاره ش رو زیر بینی ش مماس می کنه. تا می خنده بیشتر دل و جرئت می زنم به سیخ. بعد از دو ماه و به قول خود فرنگی زبونا coup de foudre یا عشق در یک نگاه٬ الان باید تکلیفم رو یه سره کنم.

من انقدر بیچاره م که هنوز نمی دونم این دختر علاقه ای به جنس موافقش داره یا نه! اوف!

- میخام بهت نزدیک شم.

شاید زود وارد مرحله «تو» شدم. شایدم نه.

یهو می ایسته. رنگش یکم پریده ولی برق چشماش نه. چند ثانیه به سرتاپام نگاه می کنه. چیو ورانداز می کنه٬‌ نمی دونم. لباسام؟ قدم؟ موهام؟ حتی ملیت تیپا خورده م؟

- باید حدس می زدم گی باشید!

گی...چقدر سنگین بود این کلمه خمیده! این قوی بی پر و بال که فقط روی زمین تکیه داده با پاهای اریب یا شایدم شکسته. بال که هیچ وقت نداشت اما تا شهر آزادی و عشق یعنی پاریس روی خاک و سیم خاردار و پلیس و پاسدار و گرسنگی و فرار شبانه و کوهستان سرد و پنهان شدن پشت سنگ و نون خشک سق زدن و بی حسی دست های چسبیده به بند کوله پشتی روی زمین خودش رو کشیده بود.

- بدت اومد؟

سعی کرد به صورتش حالت عادی تری بده. اما قدمهاش اون شادابی و شیطنت ده دقیقه قبل رو نداشت. حس کردم ترسیده.

- نه فقط انتظارش رو نداشتم انگار. دارید می گید از من خوشتون اومده؟

خودش کارم رو راحت کرده بود. می تونست از همونجا راهش رو کج کنه و بره. اما موند. از ادب نیست. اینا فردیت خیلی قوی دارند. رودرواسی با احدی ندارند. یا خوشش اومده یا دستکم کنجکاوه و میخاد امتحان کنه! من از بازی بدم میاد. از بازیگرا هم. نه بدنم نه احساسم مال تجربه و بازی کردن نیست.

- آره. واسه همینه دو ماه هر شب منتظرتم. معلوم نیست؟

یهو وایساد و از عقب بازوی منو گرفت و فوری ول کرد.

- من بای هستم ولی هیچ کس نمی دونه. نمی خوام هم بدونن.

اگه می گفت من نیستم چی؟ وای کرونا می شنوی؟ داره میگه نصفش منو قبول داره٬ تب کرده واسه من. خوب می گیرم داره مرز میذاره. دارم میگه نمی تونه صد واسه من بذاره اما می تونم به پنجاه راضی باشم. مگه نیستم؟ آخ چرا!‌ هستم. معلومه که هستم. این بلور ظریف در حریر پیچیده! از این شاعرانه تر بلد نبودم بگم. این منو می خواد اما بدون چرا و پرسش و حس مالکیت. من راضیم دیونه!

- اما باید همین الان ماسکتون رو وردارید. من نمی تونم با یه آدم که فقط چشماش رو دیدم احساس نزدیکی کنم. بیاید بریم زیر پل لب سن. با فاصله از هم. شما ماسکتون رو وردارید.

تموم شد. دنیای شیرین من تموم شد. تمام رویاهایی رو توی ذهنم تموم شد. میخاد منو بی ماسک ببینه. حق هم داره. چقدر خودخواه بودم که فکر می کردم می تونه فقط چشمام رو ببینه و خوشش بیاد. اما دستم رو گرفته و به دنبال خودش میکشه. دنیا می تونه در این فاصله به آخر برسه. چطور میتونم فریاد بزنم. دستاش داغه. از من خوشش اومده. میخاد جلوتر بره. میخاد توی چشمای سیام خیره شه. یه طناب بندازه از ته چاه تیره م آب بیاره. دستاش می لرزه. ترسیده. شاید اولین بارشه. اما رگ گردنش برجسته شده. خون به صورتش هجوم آورده. باید تسلیم شم. تسلیم دختری که دو گیلاس بوردو خورده و الان می خواد اون نصفه دیگه از زنانگیش رو زیر پل سن رو کنه و شجاعتش رو جشن بگیره. این زن می خواد منو در ساعت یازده و بیست دقیقه دهم ژوئن ۲۰۲۰ در تاریکی خلوت سن ببوسه. حتی اونقدر توان ندارم فریاد بزنم صبر کن. نمی خوام شوکه بشه اما لالمونی گرفتم. بدون ترس از کرونا و هر کوفت دیگه ای٬ منو به دیوار هل میده. صدای نفس های تندش رو می شنوم. انگشت اشاره ش رو روی ابروهای بلندم می کشه و تا آخرین مو ادامه میده. مردمک درشتش مدام روی چشمام می دوه. سرم رو به سمت خودش خم می کنه و پشت پلک چپم رو می بوسه. دارم پوست میندازم. دارم مثل جیرجیرکی که روی دیوار باغ طالقون هر تابستون دوبار پوست مینداخت سعی می کنم از شر این استخونا خلاص شم. میخام پر بگیرم. اما انگشتش یهو سمت ماسکم میره. ناخوداگاه دستش رو چنگ میزنم. و همونجا روی صورتم نگه میدارم و بعد به سمت دهنم می کشونم و از روی ماسکم به دستش زبون می کشم.

لب شکری مادرزاد که باشی٬‌ لب درست حسابی و شکیلی واسه بوسیدن نداری. دندونای بالات به شکل وحشت آوری به مخاطبت خیره شدن. مثل اسکلت صورت یه مرده بعد چند سال که فقط دندونا رو نشون میده. چندبارعمل کرده بودم اما نشده بود چون دیر به فکر افتاده بودم یا حداقلش این بود که ننه بابای به فکری نداشتم. شاید اینجوری قبولم کرده بودند اما تلاشی برای تغییرش هم نکرده بودند. من یه عمر با این عیب مادرزاد٬ زیر پای آدمها آب رفته بودم. یا همیشه ماسک یا همیشه فراری و پنهانی. توی پستو٬ توی انباری. این انصاف نبود. بعد از عمل در سن ۲۲ سالگی٬ همچنان قسمت چپ کام بالا ترکیبی کج و معوج داشت. من خودم روی دیدن این صورت رو توی آینه نداشتم. چطور به این حلول زیبایی در گوشت و خون و استخون می تونستم حتی فکر کنم. اما دیگه توان ندارم. دیگه نمی تونم فرار کنم.

چشمام رو بستم و خودم رو رها کردم. ماسکم رو پایین کشید اما فقط تا لب بالا. تا جای شکاف. تا بزرگترین زخم زندگیم. تا خفه ترین فریاد بودن یه زن اما با دهنی باز! تا عمیق ترین شکاف بین انسان ها و نژادها.

حتی به خودش زحمت نداد تا پایین چونه م بکشه و کل صورتم رو ببینه. هنوز چشمام رو بسته بودم. چشمام رو بسته بودم تا راحت تر بره. صدای قهقهه اون گوشت اضافه بدترکیب نذاشت صدای دور شدنش رو بشنوم.

سه دقیقه تا فردا مونده. سن تاریک و بی هیاهو و عجیب ساکته. دو کبوتر زیر پل٬ ایستاده چرت می زنن. حالا شارلوت دیگه میدونه چرا ب و پ رو یجوری تلفظ می کنم یا چرا بیرون از خونه نمی تونم سیگار بکشم. اما فقط من می دونم چرا کرونا تنها رفیقمه یا چطور نجاتم داده. 

بوی شاش و شنل مونده توی هوا رو عمیق تو می کشم. در ساعت صفر یازدهم ژوئن ۲۰۲۰ ٬ حالا منم بای هستم. حالیته کرونا؟ بای! یه لب شکری بی وطن٬ نصفی ساکن محله شاش نصفی در رویای بوی شنل و شارلوت.