مسابقه انشای ایرون

 

ذکر خیر مهدیقلی خان خدابیامرز

پرویز فرقانی

مهدیقلی خان فامیل دور ما بود. تو فامیل بهش می گفتند «خان آقا»، خانمش صداش می زد تیمسار. فکر می کنم سرهنگ بازنشسته بود که باباش یا بابا بزرگش ملاک بودند. اما خودش فقط داستانش رو تعریف می کرد و کسی نشونی از ملک و املاکش نداشت. لاغر بود و قد بلند و طاس یکدست. تو فامیل معروف بود که توکلش به خدا خیلی زیاده و آدم با اعتقادیه. خیلی هم دست و دل باز بود. اما فکر کنم باعث و بانی این شهرت بیشتر داستان سرایی های خودش بود. نقلش شیرین بود و چونه ش گرم و محضرش با صفا.

می گفت عزیز جان (منظورش مادر مرحومش بود)، معتقد بود که من نظر کرده هستم و همیشه یک چش قربونی و یک ون یکاد به سینه ام سنجاق می کرد. تعریف می کرد وقتی مدرسه می رفته هیچ وقت درس نمی خونده و همیشه سر امتحان از رو دست بچه زرنگ های کلاس تقلب می کرده. منتها همیشه قبلش یک نذری می کرده که اگه نمره ی خوب گرفت تو سقا خونه ی محل یه دسته شمع روشن کنه. همیشه ی خدا هم نمره هاش بالای شونزده و هیفده بوده. بعدش دُو ریال پول شمع از عزیز جان می گرفته و فوتینا و تصنیف می خریده و شمع هایی رو هم که نذرکرده بود از خود سقاخونه کش می رفت و دوباره روشن می کرد. اگرَم نمی تونست شمع کش بره به جای هر شمعی صدتا صلوات می فرستاد. می گفت باید قلب آدم صاف باشه، قلبت که صاف باشه میتونی بری تو دهن شیر، شیر سگ کی باشه بگو‌ اژ دها و سالم بیایی بیرون.

راستش به نظرم زیاد هم بی ربط نمی گفت. همون روزها هم که بازنشسته شده بود، گرچه خیلی خونه و ماشینِ توپ و دم دستگاهی نداشتند اما همیشه بریز بپاششون به راه بود. خونه شون همیشه پرِ مهمون بود و بزن و بکوب و بخور و بنوش برقرار. هرکی هم گرفتاری داشت بش پول بی نزول می داد. می گفت اون قدیما که تو سررشته داری بودم یُخده بی مبالاتی تو حساب کتابای قند و شکر و خواربار و اثاث مثاث اتکا کردم بعدش با خدا عهد کردم پول بی نزول بدم کارمردمو راه بندازم.

مسافرت هاشون هم که همیشه روبراه. یه پاش لاس وگاس بود، یه پاش حج عمره. زنش بش می گفت تیمسار این قمار و دیگه بذار کنار سرِ پیری کوری معصیت داره. برمی گشت می گفت خانوم! خدا خودش هوای منو داره، نمی بینی میرم مکه از خدا می خوام تا تیریپ بعدی هوامو داشته باشه؟ خودت که می بینی هر دفعه میرم پای جک پات یا می شینم پای میز قُوَتی خدا یه دفعه نشده خدا رومو بندازه زمین، شده؟مال کُفٌاره خانوم جان، ثواب نداشته باشه معصیتش کجا بود؟ سهم خدا هم همیشه جاش محفوظه.

آنچنان این حرفا رو از صمیم دل و با اعتقاد می گفت که من فکر می کنم صددرصد اعتقاد داشت. عملاً هم همینطوری می شد که می گفت. آخرش بعد ۸۹ سال به قول خودش مثل درخت روپای خودش رفت. یه روز که با پسرش داشت تو محل قدم می زد یهو میگه سرم گیج میره. به دیوار تکیه می ده و همونجا تموم می کنه. خدا بیامرزدش آدم با اعتقادی بود.