مسابقه انشای ایرون


اواخر ماه آگوست بود که در سن ۱۸ سالگی وارد آمریکا شدم و بعد از گذراندن ۲ شب در خانه (Host Family) وارد خوابگاه دانشگاه شدم. خوابگاه پسرانه ما یک ساختمان ۳ طبقه بود در کنار یک خوابگاه ۳ طبقه دخترانه و با کافه تریای مشترک. هم اتاقی آمریکایی من "جان", پس از تشکر از بسته پسته سوغاتی که نمیدونست چی بود بمن گفت که میخواهد موضوعی را در میان بگذارد.

 - ببین, اگر من یک دختر رو بیارم تو اتاق, تو باید بری بیرون, و اگر تو یک دخترو بیاری, من از اتاق میرم بیرون, OK؟
من  چنان از تصور اینکه یک دختر آمریکایی رو بتونم تو اتاق بیارم هیجان زده شده بودم که اصلا فکر نمیکردم که وقتی از اتاق بیرون شدم باید چکار کنم و کجا برم. تمام حواسم متوجه این بود که این جوان آمریکایی داره بمن میگه که منه ایرونی که چند روزه اومدم آمریکا, صاحب حق و حقوقی هستم و سهمیه ای دارم و باید برم و دست چند تا از این دختر های بلوند آمریکایی را بگیرم و بیارم تو اتاق!
"جان" ادامه داد.
- و اگر وسط روز من دختری رو آوردم تو اتاق, یک لنگه جوراب به دستگیره در میبندم که اگر تو اومدی بدونی که من تو اتاق مشغولم و نیای تو. تو هم همین کارو بکن, OK؟
من چنان هیجان زده از آوردن یک دختر به اتاق خوابگاه شده بودم که فقط به این فکر میکردم که کدوم یک از ۳ جفت جورابی رو که از ایرون با خودم آورده بودم رو فدای این کار بکنم!

خب پس حالا که "جان" جواز عملیات را بمن داده بود, تنها کاری که باقیمانده بود این بود که من الکن که اصلا نمیدونستم به دخترای آمریکایی چی بگم و چگونه سر صحبت رو باز کنم حالا چگونه اون هارو بکشم تو اتاق, بخصوص اینکه "جان" آخر هفته ها میرفت خونه اش و اتاق خوابگاه کاملا دردست من بود.

خدا پدر این دخترهای آمریکایی رو بیامرزه! چند هفته بعد که توی کافه تریا نشسته بودم و به ساندویج "اسلاپی جو" خیره شده بودم و مونده بودم که این ساندویج را چه جوری بخورم, سر و کله "هالی" پیدا شد. سینی نهارشو روی میز گذاشتو سر صحبت رو بامن باز کرد. دخترهای آمریکایی خیلی ماجراجو هستند و زود جذب چیزهای ناشناخته میشند, مثل من! ازش برای جمعه شب "دیت" گرفتم.

سه تا دانشجوی دیگر هم از دبیرستان ما به این دانشگاه اومده بودن و توی یک خوابگاه دیگه بودن. ما با هم شرط بسته بودیم که اولین نفری که یک دختر آمریکایی رو ببره تو تخت یک شام مجانی از بقیه میگیره. من با خوشحالی به بچه ها خبر دادم که جمعه شب وقت پیروزی منه! بچه ها اونشب قرار بود پوکر بازی کنند و بمن گفتن که حتما گزارش لحظه به لحظه رو بهشون بدم. بعد هم هر کدومشون بمن گفتند که چیکار کنم.

- وقتی آوردیش تو اتاق, گردنشو لیس بزن, دخترها حسابی حشری میشن.
- آبجو بهش بده که مست شه بعد فوت کن تو گوشهاش که قل قلکش بیاد.
- نوک سینه اش رو حسابی میک بزن, حالی بحالی میشه.

 هر کدومشون یک نظری میدادن. مثل یک بوکسوری بودم که روی چهار پایه کنار رینگ نشسته و مربیانش دارن داد میزنند و بهش میگن چیکار بکن. ولی من حواسم به شلوغی جمعیت و دختران خوشگله!

به "هالی" یک پیتزا و یک "پیچر" آبجو دادم و آوردمش تو اتاق. مدتی بعد که کار تموم شد و خوابش گرفت, چسبید به من.
بفکر زنگ زدن به بچه ها افتادم. میدونستم که مشغول بازی پوکر هستن و منتظر خبر خوش از من. یواشکی رفتم پای تلفن و زنگ زدم به پرویز.

- پوکر چطوره؟ کی برده؟
- کجای کاری؟ کردیش؟ چند بار؟
- آره. سه بار!
- بچه ها فرامرز داماد شد. سه بار!
بچه ها مثل ممد بوقی تو امجدیه شروع کردن به شعار دادن: دوو ... دوو ... دوو ... ایران, دوو ... دوو ... دوو ... ایران!

یک لحظه حس کردم که یک قهرمان ملی هستم و نتنها بچه ها رو سربلند کردم, بلکه مایه افتخار همکلاسی های دبیرستانی تو ایران هم هستم!

"هالی" از سر و صدایی که از توی تلفن میومد بیدار شد و از من پرسید که چه خبره. گفتم که دارم بازی پوکر بچه هارو چک میکنم.

خوابید و چیزی نگفت و هیچوقت رابطه من و دوستان ایرانیم رو نفهمید.