مسابقه انشای ایرون

 

تازه طلاق گرفته بودم. اون سال محرم افتاده بود توی زمستون وچه ظلمی بود توی سرما لرزیدن و دسته پسرای زنجیر زن رو راست و حسینی ندیدن. می گم ندیدن نه که ندیدن. خداییش وقتی پسر ۲۲ ساله داره با سینه باز و موهای افشون و سر و روی عرق کرده با یقه باز سینه و زنجیر می زنه دیدن داره یا این موجودات پیچیده توی کاپشن که مثل پشه امشی خورده تلو تلو میخورن؟ توفیر داره اونم تومنی خدا تومن! نکنه فکر کردین همه این دخترایی که بزک دوزک می کنن و تیریپ میکاپ محرم ورمیدارن میان عزاداری و آبغوره گیری؟ نه جان شما نباشه جان خودم بیشتر این دسته بازیا و شبای محرم٬ مکان حساب میشه. شب عشق و شب حال مجاز. شب تا نصفه شب بیرون موندن و هیئت رو بهونه کردن. تو بگو عینهو استادیوم. تصورشو بکن اگه میذاشتن دخترا و زنها برن استادیوم آزادی چه شور حسینی که از دیدن زن جماعت به فوتبالیست دست نمی داد...والا که از کرور کرور دوپینگ بالاتره. حالا گیریم چارتا فحش سوراخی و آویزونی هم بشنون. یحتمل ته ته خیط شدن اوضاع این باشه که جماعت ۱۰۰ هزار نفری به جای زمین فوتبال عدل زوم کنن روی جایگاه خانوم ها٬ خدایی دیگه فاتحه! نه کسی فوتبال بازی می کنه نه کسی تماشا. منتها قسمت مضحک ماجرا اینجاست که انگاری واسه زن ها از خون و کشتن و سر بریدن و گلوی بچه ۶ ماهه جر دادن و با شمشیر بازو رو از تن جدا کردن شنیدن٬ آسون تره تا فحش زیر نافی! حالا از کجا به اینجا رسیدم؟ دارم بلند بلند فکر می کنم... این جماعت هَوَل٬ از قضا وجود زن و دختر رو توی عزاداری جز اوجب واجبات می دونن. توی این خاک٬ تو هر وقت اینا بخوان میتونی زن باشی. هرجا تصمیم بگیرن. هرجا هم منعت کنن باس بری توی مود استند بای. نهایت زنونگیت به یه دکمه بنده یا یه حرکت پاندولی انگشت اشاره رو بالا. 

از شر آقای «بو» که بگذریم و به ازدواج تخیلی با مخرج مشترک غلط برسیم٬ شدم یه مطلقه راست کار انگ و انواع مانور غیرت و حیثیت و درس زندگی واسه بقیه. انقدر همه چیز رو به تخمدانام حواله داده بودم که طفلکیا کیستی شده بودن. من وحشی و رام نشدنی بودم. بی رودرواسی و رها. قرار نبود ۵۰ سال عمر کنم و ۴۰ سالشو بقیه برام زندگی کنن. اون شبا هم حال خیار به کونش رسیده بود و کام ما از هرچی تکیلای آشغال تلخ تر. از فشار کار٬ تن و ذهنم پر استرس بود و با دستکاری کار حل نمی شد. بامزه س که اسم خودارضایی رو بذاری دستکاری٬ نه؟ فکری شده بودم از این بچه سوسولای ماشین دور کله زده و کُپه مو بالا گذاشته میل دارم یا بچه مثبتا که فقط سرشون پایینه و هرکاری بخوای میکنه بدون اینکه سؤال بپرسه یا اعتراض کنه. نچ! من نکروفیلیا نداشتم که. من مرد می خواستم. یکم اقتدار و خشونت هم بد نبود. بالاخره قرار نبود که توی تخت ما موندگار شه. احتمالن بعد از قرار سوم یا چهارم بلاکش می کردم یا می پیچوندمش. حوصله آدم تکراری نداشتم. شما هم آزادید هرجور بخواید قضاوتم کنید. اصلن میام اینارو براتون می گم که خودتونو خالی کنید و شایدم اون زیر میرا تحسینم کنید و خانومی که شما باشی٬ حسرت بخوری که چقدر خودشه بی سانسور. آره من خودمم. منی که میام میگم هر وقت هوس مرد می کنم خودم میرم دنبالش. من انتخاب کننده م. منم که تشخیص میدم کی بیاد و کی بره. چرا بره و چطور بره. این حالمو خوب می کنه. پس کان لق هر کی بدش میاد!

خلاصه که «موسن» رو توی عزاداری جستم! اسمش محسن بود ولی موهای جوگندمیش باعث شد اسمشو از عمد خودم بذارم موسن. همچین بدشم نیومد. کاملاً مطمئنم چیزی که اون لحظات براش مهم نبود اسمش بود. داشت میفتاد توی مربای آلبالوی ترش و شیرین یا لاوا کیک فرانسوی! اسم می خواست چیکار.

شب عزاداری اولش گوشه جمع وایساده بود و آروم و در کسوت یه روحانی سرتاسر پیشمون و عاصی سینه می زد. اما یه جوری می زد انگار وظیفه شه. یا نذر کرده هر دیقه مثلن ۲۵ تا سینه بزنه. با حواس جمع می زد. برخلاف بقیه خودشو توی کاپشن کفن پیچ نکرده بود. یه شال پشمی سفید و یه ژاکت خاکستری پوشیده بود روی پیرهن سیاه مشکی. دل آدم غنج میزد اون کنتراست خواستنی سفید و مشکی رو با چشماش قورت بده. موهای جوگندمیش عجب هارمونی داده بود به این تیپ. اگه هفته مد پاریس بود یا یکی از شخصیتای خانوم باز توی رمانای چاپ گالیمار بیشتر می خورد تا توی این بیغوله اشک و آه و زاری و چس ناله. چشمم بدجور گرفته بودش. با خودم گفتم شانس قهوه ای ما بزنه و الان یه ضیفه ای چیزی بچسبه بهش. تا اون دو ساعتی که دیدش می زدم خبری نشد. بیشتر زن و شوهرا جفت جفت کنار هم وایساده بودن و توی فکر چک فردا و پول مدرسه بچه و مهمونی ۴۰ نفری اعظم باجی آخرهفته به اسم سالار شهیدان اشک می ریختن. توی اون سرما تنم گر گرفته بود. مثل یه شیر گرسنه اما صبور به شکارم خیره شده بودم. فکر کنم همین باعث شد که اون روحانیت چهره با دیدن نگاه خیره من تبدیل به نور سرخ شیطانی بشه که دو تا شاخک روی سرش دربیاد و یه نیزه سه شاخ هم توی دستش. برام مهم نبود شیطان خواستنی من دم فلشی داره یا دندونای دراکولا. مهم این بود که اون قدیس مسخره از صورتش رفته بود. با نگاه خیره من لبخند ریزی زد. طفلک برای اینکه توی اون تاریکی بتونه صورت منو خوب دید بزنه٬ وارد دور دسته زنجیر زنا شد تا از روبروی من رد بشه و جوری به سمت من سینه بزنه که موهاش بیفته روی پیشونیش. داشت خوب پیش می رفت حتی با وصله ناجور شدنش بدون زنجیر توی دسته زنجیر زنا!

ای حاجی ابا عبدلله کوفتت بشه. عجب تیکه هایی واست سینه جر می دن!

تا دور بعدی بیاد از روبروم رد شه٬‌ دست کردم و از توی کیف دستیم یه پاف از ادکلن «بو کن بمیر» م رو روی گردنم از زیر شال اسپری کردم. آدم اینجور موقع ها خوبه که مجهز باشه. بعدم فی الفور یه قرص آدامس نعنا انداختم زیر زبونم. نجوییدم تا به موقعش. الان وقتش نبود. بخار یخش توی اون سرما از توی سوراخای بینی م گذشت و مو به تنم سیخ شد. بعد یهو دلم ریخت که هی وای پشمام!! زدم یا نزدم؟ کی زدم آخرین بار؟ تف به این دلهره. شکمم قار و قور گرفت. حالا مهمم نیست...آباژور قرمزرو روشن می کنم مست شه و نبینه! خااااک توی سرت عجب جاهایی میری تو. با یارو حتی یه کلمه هم حرف نزدی.

اما تجربه به من نشون داده بود که نخ اول یعنی ۹۰ درصد کار. فقط خدا خدا می کردم ضد حال اتاق خوابی بهم نزنه یارو. اما هیچ وقت عادت نداشتم فوری در اولین دیت برم سر اصل مطلب. منتها انگار آدم هرچی سنش بالاتر میره بی حوصله تر میشه. بعدشم من که تکلیفم با خودم مشخص بود و میدونستم چی می خوام از یارو. پس دیگه این پا اون پا کردن نداشت٬ نه؟ توی این جلسه اجماع با استتوس اجتماعی و ندای وجدان و تب زنونگی دست و پا میزدم که یهو روبروم وایساد. عزاداری تموم شده بود و ملت صلوات سکسیشون رو با «لااا هُمَ...» می فرستادن و به سمت ایستگاه چای گرم و شربت امام حسین هجوم می بردن. خشکم زده بود. از اون چیزی که از دور می دیدم خوش بر و رو تر بود فقط یکم کوتاه قد می زد. شونه های جمع و جوری داشت و اصولن ریز نقش بود انگار. درست نتونستم بقیه اجزای صورتشو رصد کنم ولی سیب آدمش بد رقم بالا پایین می رفت. انگار که دهنش از استرس خشک شده باشه و هی سعی کنه آب دهن رو به سختی قورت بده.

از روی عمد شالم رو باز کردم تا هم بوی عطر بره توی چشمش هم گردنم رو ببینه اما دستام یخ کرده بود. فقط گفت:

-       هوا خیلی سرده٬ برسونمتون!

حرفش سؤالی نبود. انگار مطمئن بودم میرم باهاش. داشت راه مشخص می کرد. خط می داد. رهبری می کرد. ابتکار هرچی بگیری رو به دست گرفته بود.

نگاهم رو روی چشماش کش دادم و یه لبخند نصفه دندونی زدم. واسه نا واردا که نمی دونن لبخند نصف دندونی چیه٬ از اون طور لبخنداست که نه میخای نیش کامل باز کنی تا خر ذوقیت معلوم شه نه می خوای با دهن بسته یه خط لبخند تحویل طرف مقابل بدی. اگه دندون خرگوشی هم داشته باشی که فبها!‌ همچین بانمک و معصوم رفتی توی چشمش!

 

-       نمی خوام مزاحم شم. دیر وقته

 

دست کرد توی موهاش آروم تا اون طره عرق کرده زن افکن رو از روی پیشونیش بزنه کنار. حرکاتش کاملاً آگاهانه بود.

 

-       واسه همین دیر وقت بودن می خوام برسونمتون.

 

هیچی نگفتم و عین مسخ شده ها فقط با اشاره دستش که به سمت روبرو باز شد راه افتادم. بی خیال ماشینم شدم. اگه می گفتم خودم وسیله دارم٬ کار بیخ پیدا می کرد. جاش امن بود. توی پارکینگ عمومی. فقط هزینه م بالاتر می رفت. نوش جون تنم!‌ ارزششو باید داشته باشه...

 

***

 

موسن آتیشه. وحشیه. آرومه. نترسه. اعتماد به نفس داره اما هول نیست. حالیشه چی رو کی بخواد و بگه. حالیشه کی سکوت کنه کی بال و پر بزنه کی دون ژوان بازی دربیاره و کی کم محلی کنه حتی! غیر قابل پیش بینیه. چند بار ازش خواستم واسه من سینه بزنه. فقط می خنده. می گم یه پیرهن مردونه بپوش و سه تا دکمه اولش رو باز نگه دار و با صدای سنج توی کوچه واسه من سینه بزن. حتی به فکرم افتادم وقتی داره سینه میزنه و سرش رو محجوب پایین میندازه و اون طره وحشی سیاه سفید توی صورتش میفته٬ من آروم زیر پتو دست بکشم به رون ها و شکم و سینه م. دستکاری٬ شکوه این صحنه سورئال رو از بین می بره. نه نمی خوام ارضا شم. می خوام با دیدنش تشنه تر شم. می خوام فقط تماشا کنم. می خوام بو بکشم. می خوام حریص شم اما دست درازی نکنم. می خوام دندونامو به هم فشار بدم میخوام فشار مثانه دمارم رو دربیاره ولی بهش توجه نکنم می خوام موهای شرمگاهیم رو چنگ بزنم و همچین مازوخیستانه از دردش لذت ببرم. محرم شرح درده. میخوام به خون و شمشیر حتی فکر کنم و بازم گُر بگیرم.

 

اما اعتراف می کنم که می ترسم از اون زمانیکه محرم تموم شه و من به این فتیش باشکوه حاصل ضرب سنج و طبل و دستای موسن و سینه لختش و اون موهای پریشون سیاه سفید عادت کرده باشم.

می ترسم فقط به ریتم طبل که هربار با هر ضربه ش ساعت یه ربع مونده به ۱۱ شب٬ تن موسن رو محکم به تن من می کوبه عادت کرده باشم.

حالا شاید می دونم که موسن یه عشق فتیشی ۱۰ روزه ست. خیلی زود شب دهم می رسه و من بخوام نخوام دوباره میشم همون زن مطلقه بی حیا که هر روز موقع دیدنش٬ زن همسایه پایینی٬ جواب سلامش رو با یه جنده کش دار و اون جیم عجیب غریبه ش بده و درو محکم ببنده یا تازه دوماد طبقه دو توی آسانسور عمداً طول بده تا من برسم و با یه زن مطلقه یه لاس ۲ دیقه ای درباره قیمتا و خراب بودن اسانسور و پول شارژ اپارتمان یا زندگی مجردی بزنه و کیفور بره سراغ تازه عروسش. شرط می بندم اگه یه لبخند کوچیک هم بزنم نظرم کارشناسیمو درباره تغییر کاربری کف دستی به تلمبه می پرسه!‌

آره...چه ده روز بعد چه همین حالا...من همون زنیم که فقط شبای احیا و محرم می تونه دیر بیاد خونه و کسی واسش نسخه نپیچه. همون زنی که هنوز حتی جرئت نداره از بقالی سر کوچه خیار یا موز بخره...