تو ترمینال اتوبوسرانی ایستگاه متروی صادقیه دیدمش.  نگران و دلواپس به همه اتوبوس ها سر میزد؛ اما دقیقا نمی دونست مقصدش کجاست؟ خیلی دلم  میخواست کمکش  کنم. بارها صداش کرده ؛پرسیدم " " کجا میخواهی بری مادر؟"

 اولش محلم نگذاشت. اما چند دقیقه بعد اندکی آروم شد. صحبتهاش اصلا  روال منطقی نداشت. درست مثل داستان های گابریل گارسیا مارکز  ظاهرا بی ربط اما در واقع مستمر  و مرتبط :

"دو سال آزگاره که نمیزارند از خونه بیام بیرون ؛ میگند آلزایمر داری. ماه هاست که دارم دیوان حافظ میخونم. دخترم  میگه برای تقویت حافظه خوبه. بیشتر غزل هاشو حفظ ام. عصر امروز جشن تولد نوه امه. مهرداد.

 خواستم بیام چند تا بادکنک بخرم. با اتوبوس اومدم ترمینال پیاده شدم. میدونستم اینجا پر بادکنک فروشه,  پنج تا بادکنک خریدم. رنگارنگ. سه تاش ترکید. کاش بتونم این دوتا را سالم برسونم."

 هر دو رو نیکمت ترمینال می نشینیم  و به اتوبوس های زردی نگاه  میکنیم که  با عجله راهشونو پیدا میکنند.میگم : "  از حافظ هرچی بلدی بخون" چنان سکوتی  میکنه که انگار اصلا منو نشنیده. دیدم لبهاش تکون میخورند وقتی گوش خواباندم داشت میخوند :

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

ابیات زیادی یادش میرفت اما خیلی ها را با احساس میخوند

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود

نازپرورد وصال است مجو آزارش

 پرسیدم چرا  این غزلو  انتخاب کردی؟ انگار در هم فرو رفت و هیکلش کوچک شد. برای چند دقیقه حافظه از دست رفته را بازیافت و گفت : پسر کوچکمو تابستان 67 گمش کردم. پدر مهرداد. دیگه خبری ازش ندارم.میدونم اتفاق بدی براش افتاده. مطمئنم که دیگه نمی بینمش . آلزایمرم از اون زمان شروع شد. احساس کردم دیگه نیازی به خاطرات گذشته ندارم.  بدون حافظه راحت ترم. حالا اگه ممکنه منو ببر  باجه بلیط فروشی. مطمئنم که جشن تولدو از دست میدهم. اونجا می آیند  دنبالم.

با هم از پله ها پائین اومدیم. دو بادکنک قرمز و بنفشو محکم گرفته بود....... چشماش انگار خوب نمیدیدند. یاد لوئیس بورخس افتادم و شعر نبرد خاموش غروب :

نبرد خاموش غروب
در حومه‌های دوردست،
جراحتی کهنه از نبردی ابدی در آسمان؛
پگاه‌های نزاری که به سویمان دست می‌کشند
از ژرفنای دوردست فضا
چنان که از ژرفنای زمان،
باغ‌های سیاه باران، ابوالهول یک کتاب
که از گشودنش بیم داشتم
و تصاویرش هنوز می‌چرخند در رؤیاهایم،
سرگشتگی ما و آن چه می‌تابانَد
ماهتاب بر مرمر،
درختانی که سر به فلک می‌سایند استوار
چون خدایانی آرام،
شامگاه دیدار و غروب انتظار،

میبرمش سالن انتظار ایستگاه مترو.  روی نیمکت درست روبروی باجه های فروش می نشینه. یک دفعه آن قدربا من بیگانه میشه که پاسخ سه بار خداحافظی امو نمیده. با تعجب زل زده به چهره مسافران مردی که با عجله از پله  ها پائین و بالا میروند. احتمالا  دنبال مهرداد میگرده. به من دروغ گفت که به دیدنش امیدی نداره.بادکنک های قرمز و بنفش با هم کل کل میکنند. مادر بزرگ ماموری را می بیند و روسریشو می کشه زیر ابروهاش....دور میشم. دیگه نمی بینمش.