جهانشاه جاوید

با دوستام دور هم نشسته بودیم و از آرزوهامون برای سال نو ۲۰۱۹ می گفتیم. یکی گفت امیدوارم کارت اقامتم درست بشه. اون یکی گفت خدا کنه امسال یه رستوران تایلندی تو شهر وا شه. من گفتم ایشالا فرصتی پیش بیاد سینه های یه زن رو یه بار دیگه توو دستم بگیرم. نیمه شوخی نیمه جدی. همه می دونستن منظورم چی بود.

چهار سال بود از عشق و عشق بازی پرهیز کرده بودم. به جز یه ماچ جزئی، اما آبدار، هیچ تماس جنسی نداشتم. از وقتی به شهر کوسکو، در جنوب پرو، آمدم چنان آرامش و رضایت عجیبی به من دست داده که نیازی به پیچیده کردن زندگیم نمی بینم. و برای من هیچ چی پیچیده تر از روابط با آدما نیست، بخصوص زنا. میلم به سکس باقیه ماشالا اما بیرون از تختخواب، تحملم زود سر می ره و رابطه ها رو درست نمی تونم نگه دارم. بنابراین توو دهه ی۵۰ سالگی دیگه دنبال دردسر نمی گردم. خوشم تنها.

یکی از دوستای خوبم از زنای آمریکایی مقیم اینجاست. پرسید چرا دوست دختر محلی نمی گیری تا حداقل دو کلمه هم اسپانیولی یاد بگیری حالا که داری تو این مملکت زندگی می کنی؟ گفتم من دیگه دنبال هیچ زنی نمی دوم. اگه یکی خیلی منو بخواد خودش بهم می فهمونه. خلاصه اگه نپره تو بغلم و بهم تجاوز نکنه، از سکس مکس خبری نیست.

اونم خندید گفت به همین خیال باش، تحفه!

منم خندیدم اما… اما… دیری نپایید که یکی از اون سر دنیا پرید - نه بلکه شیرجه زد - تو بغلم.

دوستی توو فیسبوک پیام زد که داره می یاد به شهر من. کتایون رو فقط یکی دو بار دیده بودم پنج سال پیش توو پراگ. از ایرانی های مقیم اونجا بود و سر یه پروژه رسانه ای خیلی بهم کمک کرد. بعد از اون هم هر زهرماری توو فیسبوک گذاشتم بلافاصله لایک زده بود. گفتم چه خوب داری می یای، خوشحال می شم خونه من بمونی. و تو کله م به خودم می گفتم … نکنه! نکنه راست راستی دارم دوماد می شم؟

چند هفته بعد، اواسط فوریه، کتایون از راه رسید. رفتم فرودگاه دنبالش. با کلاه مخملی و عینک آفتابی و پیرهن شیک راه راه و شورت سفید کوتاه انگار آمده بود ساحل جنوب فرانسه. خیلی خوشگل و مامانی. با سینه هایی که می تونست نه تنها آروزی اون سال من، که چند سال رو یکجا برآورده کنه.

دو تا چمدون گنده سنگین داشت مثل حاجیه خانم از مکه برگشته. گذاشتیمشون توو تاکسی و رفتیم طرف خونه. توو راه گفت موقع ترانزیت توو مادرید آی فون آخرین مدلش رو دزدیده بودن. گفتم عیبی نداره می ریم یه تلفن ارزون می گیریم که لنگ نمونی. گفت نه نه! من بجز آی فون هیچی استفاده نمی کنم. دخترم آمریکاس، برام یکی دیگه می خره می فرسته.

وقتی رسیدیم خونه، چمدونا رو با هزار زحمت از ۷۰ تا پله بردم بالا. داخل سالن که شدیم بازشون کرد. باورم نمی شد. مثل این بود که علی بابا از بغداد با صندوقچه های پر از جواهر آمده باشه … آجیل، نون سنگک، برنج باسماتی، لپه (بهش گفته بودم اینجا لپه گیر نمی یاد)، روغن کرمونشاهی، ادویه های جورواجور، گز، سوهان، از اون کیشمیش سبز درازا، زعفرون، زرشک، چای اعلا، قهوه ترک، لواشک، پنیر بلغار و نمی دونم… ده جفت جوراب و تی شرت مارک دار حتا! مونده بودم خجالت زده و بی نهایت متشکر در برابر کوهی از محبت.

بعد چشمم خورد گفتم راستی اونا چیه؟

چهار تا پتو. از تو هواپیما آوردم.

چهار تا؟!

آره خب این چیزا مجانیه دیگه.

رفت دوش گرفت برگشت با حوله دور سرش و تی شرت گشاد و شورت کوتاه ورزشی. یه جوری هم جلوی من رژه رفت که نزدیک بود غش کنم. گفت من همیشه تو خونه راحت لباس می پوشم. گفتم شما صاب خونه هستین. رفت تو اتاقش، در کمد رو باز کرد که لباس بپوشه. من رومو اونور کردم ولی از گوشه چشم دیدم سینه بندشو داره برام تکون می ده. نه غیر ممکن بود. سالها بود با یه زن تنها نبودم، حتما خیالاتی شده بودم. فرار کردم که نبینم واقعا داره چیکار می کنه.

لباس که پوشید گفت آهان راستی این نزدیکی مغازه لوازم حموم و دستشویی هست؟ گفتم آره چطور؟ گفت این سردوش حمومت خرابه. نصف تنم رو نتونستم درست بشورم. در ضمن یه شیلنگ آب هم باید بگیریم. گفتم شیلنگ آب واسه چی؟ گفت برای دستشویی دیگه! با کاغد توالت که نمی شه. گفتم شیلنگ دنگ و فنگ داره باید لوله کش بیارم. فعلا بیا بریم یه سردوش بخریم. رفتیم فروشگاه بزرگ لوازم خونگی و یکی خریدیم و خوشبختانه تعویضش آسون بود.

شام کوچیکی درست کردیم و نشستیم به گپ زدن. گفت خیلی جوون بود وقتی ازدواج کرد و زود بچه دار شد. شوهرش زبر و زرنگ نبود. وقتی برای مهاجرت وارد ترکیه شدن، زود طلاقش داد و دست دختر و پسر رو گرفت و رفت جمهوری چک پناهنده شد. یه آژانس مسافرتی زد و بچه ها رو دست تنها بزرگ کرد. گه گاه معشوق داشته اما دیگه ازدواج نکرد. حالا هم بچه ها بزرگ شده بودن و رفته بودن دنبال زندگی خودشون. آزاد شده بود.

شب بخیر گفتیم و رفتم روی تختم دراز کشیدم. از اتاقی که براش آماده کرده بودم بیرون آمد و دید با لباس خوابیدم. گفت لباساتو در نمی یاری؟ گفتم من عادت دارم. گفت یعنی چی؟ گفتم حوصله ندارم لباسامو در بیارم. گفت آخه اینجوری راحت نیستی که. گفتم من راحتم. گفت بالاخره یادت می دم لباساتو درآری. گفتم بعید می دونم ولی باشه ببینم چیکار می کنی. خندید و رفت.

رفت و من خوابم نبرد. در عذاب بودم که برم توو اتاقش یا نه؟ شب اول زود بود برای شیطونی؟ مُردم و زنده شدم ولی تکون نخوردم. به یاد کلمات قصاری در مورد فواید صبوری افتادم ولی یادم نیومد چی بود. فقط می دونستم بهتره صبر کنم. چه عجله ایه حالا؟ آدم باش.

صبح روز بعد با همه چیزای خوش مزه ایرونی که آورده بود صبحانه جانانه ای زدیم. براش توضیح دادم که آخر هفته دارم برای یکی از دوستام جشن تولد می گیرم. بعدش در بست در خدمتش خواهم بود برای رفتن به «ماچوپیچو» و جاهای تاریخی و طبیعی دیگه داخل و اطراف شهر. بعد نشستم به کار و اون رفت تو شهر بگرده. وقتی برگشت، دو سه شاخه گل رز برام آورده بود. روز ولنتاین بود. غافلگیر شده بودم. یعنی منظوری داشت؟

طرفای عصر بردمش بالای شهر به قلعه تاریخی «ساکسای هوامان» برای تماشای غروب. وقتی به در ورودی رسیدیم، مأمور جلومون رو گرفت گفت متاسفانه نمی تونیم بریم توو چون یه ربع دیگه داشت تعطیل می شد. گفتم ای داد، خیلی خب باشه فردا برمی گردیم. کتایون یه دفه شروع کرد به خواهش و تمنا که از اون ور دنیا اومده برای دیدن این بنای بی نظیر تاریخی و چند دقیقه بیشتر نمی مونه. مأموره هم دلش سوخت و گفت باشه زود برین برگردین.

خوشحال رفتیم توو. چرخی زدیم و سنگ های عظیم قلعه رو تماشا کردیم و متعجب که چجوری اینو ساختن با دست خالی؟ چند دقیقه بعد مأمور آمد صدا زد که همه باید برن بیرون. تعطیل شده بود. کتایون ازش خواهش کرد اجازه بده بره بالای قلعه چند تا عکس بگیره. مأمور گفت زود برو برگرد. من موندم و اون بدو بدو رفت. رفت که برگرده. پنج دقیقه، ده دقیقه… قیافه ناراحت مأمور رو که دیدم خجالت کشیدم. داد زدم… کتایون؟ جوابی نیومد. بلندتر داد زدم. هیچی. جیغ زدم. چند لحظه بعد دیدم داره می یاد. بهش برخورده بود. اصلا احساس نمی کرد که کسی رو الاف کرده. در عوض انگار من و مأمور مقصر بودیم که بی خود حالشو گرفته بودیم.

برای فراموش کردن ماجرا با یکی از دوستام رفتیم به کافه رستوران «لیمبوس» که بهترین منظره شهر رو داره. مهموندار ما رو برد طبقه دوم نشوند سر میزی که منظرش عالی نبود ولی بد هم نبود. کتایون گفت چرا ما رو اونجا نبرد؟ گفتم اونجا میز خالی نیست، هست؟ پا شد رفت با مهموندار چونه بزنه. ده دقیقه بعد برگشت سر میز، با صورت پکر. دوست نداشت حقشو بخورن.

شب بعد شام با دوستام قرار داشتیم. کتایون لباس نازک قهوه ای ابریشمی پوشیده بود. ساده ولی سکسی. آمد پیشم گفت این گردنبندو می بندی واسم؟ پشت کرد بهم و موهاشو بالا زد. بوی عطری از گردن لختش پیچید که نگو. نزدیک بود همون لحظه مث دراکولا گازش بگیرم. اما زود به خودم گفتم گه زیادی نخور. ده یعنی چه؟ مثل آدم گردنبندشو ببند دیگه! 

بالاخره آخر هفته رسید و کتایون برای جشن تولد دوستم زرشک پلو با مرغ درست کرد، چه زرشک پلویی! محشر. حتا منِ گیاه خوار هم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و یه تیکه مرغ خوردم. همه تعریف کردن و گفتن عجب… پس غذای ایرونی اینه، نه اونی که «جی جی» به خورد ما می ده.

صبح نشستیم به برنامه ریزی برای سفر. قرار شد کتایون بره آنلاین هتل رزرو کنه و بعدش بریم بلیط قطار «ماچوپیچو» بخریم. سه ساعت گذشت، هنوز هتل رزرو نکرده بود. می گفت حتما می تونه یه جای ارزونتر پیدا کنه. گفتم زودتر انتخاب کن چون دفتر شرکت قطار ممکن بود ببنده. بالاخره رزرو کرد، شبی ۳۰ دلار. الحق قیمت خوبی بود. دمش گرم.

رفتیم برای خرید بلیط قطار. خانم فروشنده به من یادآوری کرد که چون اقامت اینجا رو دارم، بلیط من تخفیف ویژه داره. کتایون هم داشت همه ی مهارتش رو بعنوان آژانس مسافرتی بکار می برد تا بهترین قیمت رو برای خودش بگیره. قضیه کش پیدا کرد و زن فروشنده داشت کلافه می شد. گفتم کتایون جان انقد سخت نگیر. ارزون تر نداره. گفت از کجا می دونی نداره؟ باید بپرسی تحقیق کنی و گرنه سرت کلاه می ذارن. برای پولم جون کندم نمی خوام الکی خرجش کنم. گفت تو بلیط خودت رو گرفتی، برو بیرون هوا بخور تا منم بلیطم رو جور کنم. دیدم راست می گه. رفتم بیرون. به خودم گفتم همه که مثل من بی خیال نیستن هر قیمتی رو قبول کنن. بذار هر چقدر می خواد چونه بزنه.

تا ایستگاه قطار باید اتوبوس می گرفتیم. پنج شیش تا اتوبوس خالی ۵۰ متر اون ورتر ایستاده بودن برای سوار شدن مسافرا. تو صف چک بلیط ده نفر جلوتر از ما ایستاده بودن. کتایون یه دفه شروع کرد دویدن به طرف اتوبوس اولی. گفت من می رم جا بگیرم. گفتم کجا می ری؟… اتوبوسا خالین… جا فراوونه... رفت... رفت و من تو صف موندم، بلیطا رو دادم و رفتم تو اتوبوس. دیدم ردیف اول نشسته کنار یه ورق کاغذ که روش نوشته شده بود «رزرو». گفتم اینجا رزروه نمی شه نشست. گفت نه بابا اینا رو الکی می نویسن، بشین عیبی نداره. گفتم تو بشین من می رم اونجا می شینم.

رسیدیم ایستگاه قطار و سوار شدیم و یه ساعت و نیم بعد وارد شهر «آگواس کالیینته» در نزدیکی «ماچوپیچو» شدیم. حدود ظهر بود و من باید می رفتم آنلاین کار انجام بدم. اول رفتیم هتل رو پیدا کردیم. کتایون برای من اتاق گرفته بود و برای خودش یه تخت تو اتاق عمومی. آیا باید تعارف می کردم که بیاد تو اتاق من؟ حوصله فکر کردن نداشتم. پول هتل رو دادم و گفتم من می رم تو این رستوران که از اینترنتش استفاده کنم و به کارم برسم.

یه ساعت بعد کتایون آمد گفت باید هتل مونو عوض کنیم. گفتم مگه این یکی چشه؟ گفت سرمون کلاه گذاشتن. یه هتل دیگه پیدا کردم نصف قیمت این یکی. گفتم اونقد نیست که بخوام برم پولمو پس بگیرم و هتل عوض کنم. تازه اصلا معلوم نیست پس بدن. این همه دردسر واسه چند دلار نمی ارزه. من نمی خوام برم یه هتل دیگه. کتایون عصبانی شد. «چیششش… نمی خوای نخوا!» گفت و رفت. شب تنها تو اتاقم خوابیدم.

صبح زود پا شدیم که اتوبوس بگیریم بریم بالای کوه برای دیدن مجموعه باستانی «ماچوپیچو». کتایون چند تا ژاکت زخیم پوشیده بود. گفتم اون بالا آفتاب می زنه گرمت می شه عرق می کنی. گفت یکی از مسافرای هتل بهش گفته اون بالا سرده. نخواستم بگم اون مسافر الاغ بهتر می دونه یا من که هفت بار اینجا رفتم؟ البته رفتیم و مجبور شد همه رو درآره. بعد با کمال خونسردی گفت چرا به من نگفتی این بالا انقد گرم می شه؟ لا اله الا الله…

اما قبل از رسیدن به اون بالا، باز هم ماجرا داشتیم. توی صف اتوبوس باز پرید جلوی همه رفت نشست روی صندلی کنار راننده. وقتی وارد اتوبوس شدم دیدم شده مثل دختر بچه های لوسی که با سماجت هر چی می خواست از باباش گرفته بود. یا نه، مثل هموطن هایی که از دنیا جز نامردی و فرصت طلبی چیزی ندیدن و حالا حاضر نیستن نیم فرصت رو از دست بدن.

رسیدیم بالا به ورودی «ماچوپیچو». هفت هشت صف موازی داشت. رفتیم تو یه صف. دو دقیقه بعد کتایون گفت این صف خیلی یواش می ره، بریم تو اون یکی صف. گفتم ده متر دیگه بیشتر نمونده، الان می ریم تو. رفت تو اون یکی صف ایستاد ولی با وجود این همزمان رسیدیم توو. حرکاتش دیگه برام عجیب نمی آمد. اعصاب خورد کن شده بود. دیگه نمی خواستم همه کارهاش رو بفهمم و برای خودم توجیه کنم. و تازه این روز دوم سفر بود. امکان نداشت با این وضع دوام بیارم. «ماچوپیچو» با تمام زیبایی و عظمتش این بار آرامش بخش نبود.

تور که تمام شد برگشتیم هتل، وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم به ایستگاه قطار. قرار بود آخر خط، تاکسی بگیریم بریم به معدن نمک «ماراس». از قطار که پیاده شدیم رفتم تاکسی پیدا کنم. کتایون گفت همینجا یه ذره بگردیم ببینیم چجوریه. گفتم وقت نداریم. معدن نمک یه ساعت راهه. اگه الان نریم شب می شه. برنامه ها بهم می خوره. فایده ای نداشت. بالاخره جوش آوردم و زدم به صحرای کربلا. سرمو انداختم پایین و راه افتادم. به طرف کجا؟ هر جا غیر از اونجا.

گفت صبر کن کجا داری می ری؟ جواب ندادم و به رفتن ادامه دادم. چند دقیقه بعد با تاکسی اومد. گقت بیا سوار شو بریم. داد زدم نمی یام، عین احمقا وسط خیابون. بالاخره خجالت کشیدم سوار شدم. ولی گقتم از اینجا به بعد شما کار خودت رو بکن من کار خودم. و بقیه یه ساعت راه تا کوسکو رو خفه خون گرفتیم.

به شهر که رسیدیم اون زودتر پیاده شد و من رفتم خونه وسایلم رو گذاشتم و زدم بیرون. دو ساعت بعد برگشتم دیدم همه وسایلش رو جمع کرده رفته. توو فیسبوک هم آنفرندم کرده بود.

حالا من موندم و سردوشی که همیشه منو به یاد خوبی هاش می ا ندازه.