مسابقه انشای ایرون

 

چگونه نویسنده نشدم

عترت گودرزی الهی

 

در سال‌های نوجوانیم عشق عجیبی به نوشتن داشتم. از کلاس سوم دبیرستان تمام انشاءهایی که می‌نوشتم، بالاترین نمره را می‌گرفت.

به نوشتن داستان و سرودن شعر علاقۀ مخصوصی داشتم. پدرم همیشه مشوق من بود. او به دخترانش افتخار می‌کرد و از نداشتن پسر، آه نمی‌کشید. او قاضی عالیرتبۀ دادگستری بود. در جمع دوستانش، قاضی جوانی بود عاشق روزنامه‌نگاری به‌نام آقای باقرزاده. یک روزنامۀ هفتگی منتشر می‌کرد به‌نام «روزنامۀ آسمان».

یک روز پدرم با یک شماره روزنامۀ «آسمان» به خانه آمد. آن را به دست من داد و گفت:

ـ حالا می‌توانی هر هفته داستان‌هایت را در این روزنامه به چاپ برسانی.

از خوشحالی در حالی که اشک مهلتم نمی‌داد پدرم را در آغوش کشیدم.

حالا هر هفته یک داستان از من در این روزنامه چاپ می‌شد و خیلی هم طرفدار داشت. روز انتشار روزنامه بی‌تابانه منتظر پدر می‌شدم که بیاید و روزنامه را از دست او بقاپم و چند بار به اسم خودم بالای داستان خیره شوم.

مجلۀ «کاویان» یکی از مجلاتی بود که وقتی اولین داستانم را چاپ کرد، بالای داستان نوشت: «آیندۀ درخشانی در انتظار این دختر جوان است

چند سال بعد برای ادامۀ تحصیل به دانشکدۀ ادبیات رفتم و در رشتۀ فلسفه و روانشناسی ثبت نام کردم. در سال  دوم دانشکده، سر جلسۀ امتحان دکتر مهدوی استاد متافیزیک، با دقت مشغول نوشتن ورقۀ امتحانی بودم که متوجه شدم  یکی از ممتحنین از بالای سر من کنار نمی‌رود و از جایش تکان نمی‌خورد. فکر کردم کار خلافی کرده‌ام. سرم را بالا کردم و با دلهره به صورتش نگاه کردم. اما او با لبخند شیرینی تأملی کرد و گفت:

ـ به به، خانم  عترت گودرزی نویسندۀ محبوب من؛  شما در جلسۀ امتحان فلسفه چکار می‌کنید؟ شما باید الان در جلسات ادبی دانشکده‌تان باشید.

این همان آقای باقرزاده مدیر مجلۀ «آسمان» بود که اسم مرا روی ورقۀ امتحانی‌ام دیده و مرا شناخته بود چون ما هرگز همدیگر را ندیده بودیم.

من و شوهرم در بیست سالگی در دانشکده با هم آشنا شدیم و عاشق شدیم و ازدواج کردیم. او نویسنده‌ بود؛ نویسنده‌ای بس توانا حتی نویسندگانی که جای پدر او بودند، به پایش نمی‌رسیدند. ماشین‌نویسی که گفته‌های او را ماشین می‌کرد گاه گله می‌کرد و می‌گفت:

ـ آنقدر تند داستان را دیکته می‌کند که به پایش نمی‌رسم و شرمنده می‌شوم.

چقدر خوشحال می‌شدم و چقدر به او افتخار می‌کردم. یک روز خودش به من گفت:

ـ عترت، چرا نوشتن را کنار گذاشته‌ای؟

گفتم:

ـ در مقابل کارهای تو، من چی بنویسم؟

ـ خوب بنویس؛ هرچه می‌خواهی بنویس. مثل همان وقت‌ها که هنوز زن من نشده بودی. بنویس.

ـ خوب فرض کن نوشتم، بعد آنها را چکار کنم؟

با استحکام گفت:

ـ بنویس، می‌دهم در مجله چاپش کنند در «تهران‌مصور»... «سپید و سیاه» و..... یا هرجا که خواستی.

از خوشحالی روی پا بند نبودم. بدون اتلاف وقت شروع به نوشتن داستان کردم. چه خوشحال بودم گم کرده‌ام را پیدا کردم. داستان اول را نوشتم خیلی سعی کردم خوب و بی عیب باشد. فکر می‌کردم در مقابل آن داستان‌های لطیف و عاشقانه و آن پاورقی‌های جذابی که شوهرم هر هفته در مجلات می‌نوشت و آنهمه خواننده داشت، این داستان من چه عکس‌العملی را می‌توانست در بر داشته باشد.

با ناامیدی داستانها را به ‌شوهرم دادم که‌ بخواند؛ داستان اول به‌نام «مردی با نیمۀ خوب وجودش» قصۀ مردی بود که دارای دو شخصیت بود و نیمۀ خوب وجودش را در اختیار همسر و فرزندانش گذاشته بود و با نیمۀ دیگر، بدترین کارها را انجام می‌داد. داستان دوم «زیر درخت گیلاس مال هم شدیم» یک داستان عاشقانه بود. وقتی شوهرم داستان‌ها را خواند متعجبانه گفت:

ـ آفرین،  باورم نمی‌شود بتوانی به این پاکیزگی بنویسی.

فهمیدم خیلی خوب است چون تکیه‌کلام شوهرم برای یک اثر خوب همیشه پاکیزه یا پاکیزگی بود. گفتم:

ـ مرسی، چقدر خوشحالم که پسندیدی؛  حالا چکارش کنم؟

خندید و گفت:

ـ چکارش کنی؟ برای صفحۀ وسط مجله عالی است؛ بی‌نظیر است.

دو هفته بیصبرانه منتظر ماندم تا این که یک روز زودتر به خانه آمد و با لبخند شیرینی گفت:

ـ بفرمایید، چاپ شد. مهندس والا (مدیر مجله «تهران‌مصور») دهنش از حیرت باز مانده بود. مستشیری (طراح مجله) را وادار کردم که یک طرح قشنگ برای بالای صفحه بکشد.  بگیر و بخوان یکی از داستان‌هایت در دو صفحه وسط مجله چاپ شده.

مجله را از دستش قاپیدم.  بی‌تاب بودم که اسمم را توی این مجلۀ پر تیراژ ببینم. با اشتیاق مجله را باز کردم. چشمم به دنبال اسمم می‌گشت. پیدایش نمی‌کردم. مقدمه‌ای شوهرم برای داستان نوشته بود. فکر کردم تعریف و تمجید از من است. با کنجکاوی شروع به خواندن آن کردم. نوشته بود:

«دیشب روی میز توالت زنم مقداری ورق پاره پیدا کردم که درهم و برهم آنجا ریخته بود. آنها را مرتب و سر هم کردم و نتیجۀ آن داستانی است که می‌خوانید

مهم نبود چی نوشته؛ دنبال اسمم می‌گشتم. هیجان‌زده بودم. ناگهان چشمم به اسم نویسندۀ داستان روشن شد. در گوشۀ چپ بالای صفحه با خط ریزی نوشته شده بود: «به‌قلم زن یک نویسنده».  تمام تنم داغ شد. خیس عرق شدم. باورم نمی‌شد. هرگز نتوانسته‌ام و نمی‌توانم آنچه را که آن روز احساس کردم حتی برای خودم توجیه کنم.

از آن روز به‌بعد، داستان نویسی را فراموش  کردم و کنار گذاشتم. معلم دبیرستان بودم. روزنامه‌نگار شدم. برای مجلۀ سینمایی دکتر کاووسی داستان ترجمه می‌کردم. در مجلۀ »سپید و سیاه» صفحۀ آشپزی و شیرینی پزی را اداره می‌کردم. بعد به انگلیس رفتم که فوق لیسانس روانشناسی بگیرم ولی با اصرار دکتر مصباح‌زاده روزنامه‌نگاری خواندم.

در بازگشت،  در صفحۀ خانوادۀ «کیهان» مشغول به کار شدم. بعد دکتر کنار اتاق آقای فرامرزی دفتری برایم درست کرد. خانم آوانسیان را هم آورد آنجا که به من کمک کند و از من خواست که با »کیهان هفتگی» کار کنم. بعد به دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی رفتم و مسؤول کتابخانه شدم. دو سال آنجا بودم. بعد به آمریکا آمدیم و کارهای مختلف کردم.

بزرگترین افتخار زندگیم همکاری با دکتر یارشاطر در «دانشنامۀ ایرانیکا» است. بعد از آن، طنز نویس شدم و بعد همین  خانمی شدم که می‌بینید. همه کاره و هیچکاره؛  خیلی هم خوشحال و راضی هستم.