۵ سال پیش در چنین روزهائی که تازه بوستون داشت حال و هوای بهاری می‌گرفت من در پی‌ آماده شدن سفرم به ایران و شرکت در مراسم چهلم پدرم بودم. تازه درگیر دو پروژهٔ نسبتا بزرگ با یک مشتری جدید در بالتیمور و فیلادلفیا شده بودیم و مشکلات کاری زیاد بود ولی‌ دلم جای دیگری بود، جایی آن دورها که مرا به سوی خود میخواند. هر طوری بود برنامه کاری را جور کردم که برای یک هفته به ایران عزیزم برگردم و آخرین وداع را از نزدیک با مهربان پدرم داشته باشم، هر چند که هم او و هم مادرم هنوز برای من زنده‌اند و روزی نیست که به یادشان نباشم و با آنها درد و دل‌ نکنم.  خلاصه، روز موعود فرا رسید و با پروازی از بوستون و توقفی چند ساعته در آمستردام بالاخره حدود ۲ بعد از نیمه شب در فرودگاه "امام خمینی" فرود آمدیم. پسر عمو‌های نازنینم احمد و محمود که خیلی‌ مدیونشان هستم به استقبالم آمدند. از قبل توسط خواهرم پیغام داده بودم که از سفر هوایی در ایران واهمهٔ دارم و خواهش کرده بودم که برایم بلیت اتوبوسی تهیه کنند که از تهران خودم را به انزلی برسانم. پسر عمویم پیغام را نصفه و نیمه گرفته بود و از دلیل من برای سفر زمینی‌ خبر نداشت. از روی لطفی‌ که به من داشت برایم بلیتی تهیه کرده بود که با هواپیما از "مهر آباد" به رشت پرواز کنم و برادرم از آنجا مرا به انزلی برساند. بعد از استراحتی کوتاه در خانهٔ عمو زاده‌ام راهیه "مهر آباد" شدیم. از پسر عموهایم خداحافظی کردم، چمدانم را تحویل دادم و منتظر اعلام خبر سوار شدن و پرواز که قرار بود ساعت ۷ صبح تهران را به مقصد رشت ترک کند. اعلام شد که پرواز تاخیر دارد، خلاصه بعد از حدود یک ساعت سوار شدیم و دقایقی بعد در آسمان بودیم. هواپیما تقریبا پر بود، اکثرا مردان جوان تا میان سال با کت و شلوار ,  کیف‌های سامسنت آنها نشان میداد که عازم ماموریتهایه یک روزهٔ اداری هستند. چند تایی هم خارجی‌ که به نظر میرسید اهل خاور دور باشند. صندلی کنار من خالی‌ بود و روی صندلی بعدی، کنار پنجره جوانی لاغر اندام با قدی متوسط نشسته بود که بر خلاف دیگر مسافران شلوار لی‌ و پیرا‌هن آستین کوتاه به تن‌ داشت. حدود نیم ساعت از پرواز گذشته بود که اعلام شد به دلیل نقص فنی‌ باید به تهران برگردیم. خلاصه برگشتیم به سالن انتظار. حدود یک ساعتی منتظر شدیم و خبری نشد. طاقت نیاوردم و به همون جوان بغل دستیم گفتم که از خارج اومدم و تلفن همرام در ایران کار نمیکنه و اگر اجازه بده از تلفنش استفاده کنم که خانواده را از نگرانی‌ بیرون بیارم. بدون لحظه ای درنگ تلفن را در دستم گذاشت و با لحنی مهربان و ته‌ لهجه کم رنگ گیلکی گفت "چرا زودتر نگفتی داداش؟" جریان تاخیر را به خواهرم گفتم و هنگام پس دادن تلفن خیلی‌ تشکر کردم و گفتم اسم من کماله، شما؟ گفت من جلال هستم، از آشنایی با او اظهار خوشوقتی کردم, درگوشه‌ای نشستم و منتظر پرواز.....
هوپیمایه دیگری آمده شد و ما سوار شدیم. با اینکه اینبار خلوت تر شده بود و جا زیاد بود بدون اینکه کلمه ای بینمان رّد و بدل بشه جلال و من دوباره بغل دست هم نشستیم و دقایقی بعد دوباره در آسمان و منظرهٔ دماوند و آن دورتر‌ها دریای خزر. این بار صحبتمان گل‌ کرد. از جلال پرسیدم دانشجو هستی‌؟ قدری تامل کرد و به آرامی گفت نه‌. با کمی‌ دستپاچگی از اینکه شاید سوال نا مربوطی کرده باشم پرسیدم پس کار میکنی‌. گفت آره، ..........فوتبال بازی می‌کنم. اولین تصوّرم این بود که داره از وضع بد اقتصادی شکایت میکنه و بیکاری. خودم رو به نفهمی زدم و گفتم : چه جالب، کجا بازی میکنی‌؟ باز با چند لحظه مکث جواب داد: ملوان. دوباره نگاهی‌ به قد و قوارهٔ معمولیش کردم و پرسیدم تیم اصلی‌؟ با همون مکث همیشگی‌ جواب داد : بله. گفتم چه عالی‌ ولی‌ موضوع صحبت رو عوض کردم. پیش خودم فکر کردم لابد یکی‌ از اون نیمکت نشینهایه ثابته که دوست نداره زیاد راجع به حرفه ش صحبت کنه. مقداری از خودم و دلیل آمدنم به ایران برایش گفتم، به من تسلیت گفت و اظهار تأسف کرد. در حال گفتگو بودیم که دوباره صدایه اشنایه خلبان به گوشم رسید: مسافرین گرامی‌ به دلیل اشکال فنی‌ مجبور به بازگشت به تهران هستیم. اول فکر کردم که این یه شوخی بی‌مزه هست ولی‌ زود به اشتباهم پی‌ بردم. در راه سالن انتظار جلال بدون اینکه از من بپرسه شمارهٔ خواهرم رو که روی تلفنش ثبت شده بود گرفت و آنرا بدستم داد. جریان را برای خواهرم توضیح دادم و تلفن را قطع کردم. دور و برم را نگاه کردم ولی‌ اثری از جلال نیافتم. چند دقیقه‌ای گذشت که دیدم با دو سینی غذا در دست لبخند زنان بطرفم میاید، گفت از صبح چیزی نخوردی حتما داری از گشنگی هلاک میشی‌. با اشتها غذا را خوردم و اصرار من برای پرداخت خرج غذا به جایی نرسید. سرتان را درد نیاورم، بالاخره با هوپیمایه سوم ساعت حدود ۵ بعد از ظهر در فرودگاه رشت به زمین نشستیم دقایقی برادرم را در آغوش گرفتم و به یکدیگر دلداری دادیم. با پا فشاری من جلال را که می‌خواست تاکسی بگیره راضی‌ کردم تا انزلی همسفر باشیم. در انزلی خداحافظی گرمی‌ کردیم و از همهٔ کمک هاش دوباره تشکر کردم. روز بعد برای مراسم چهلم پدرم در مسجد بودیم که جلال با بسته‌ای در دست وارد شد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و بار دیگر اظهار همدردی کرد و بسته را به من داد و گفت دلم می‌خواست یادگاری از من داشته باشی‌، یک نیم ساعتی‌ نشست و زمان رفتن شمارهٔ تلفنش را داد و گفت در تماس باشیم. آنشب بعد از اتمام مراسم و رسیدن به خانه بسته را باز کردم و اونیفرم و شورت ورزشی آکبند شدهٔ شمارهٔ ۱۰ تیم ملوان را در آن یافتم. بعد از آنروز دو بار تلفنی صحبت کردیم که بار آخر برای خداحافظی بود و تشکری مجدد .......
جمعه شب در یکی‌ از سایت‌های ورزشی به مناسبت پایان فصل لیگ برتر ایران لیست بهترین گلزنان این دوره از مسابقات را دیدم که نام سید جلال رافخایی در صدر لیست، بالاتر از دیگر بزرگانی چون مجیدی، خلعتبری، برهانی، انصاری فرد و..... قرار داشت. در دو روز گذشته تلاش من برای دسترسی‌ به جلال به جایی نرسیده، قصد من از تماس به غیر از عرض تبریک و مهمتر از آن ابراز تحسین از جوانیست که در اوج محبوبیت (حداقل بین هواداران پر شور ملوان که نمونه‌هایی از آن را در مسجد دیدم) آنقدر متواضع و سر به زیر بود و هست و تا آنجا که من می‌دانم گرفتار حاشیه‌ها و مسائل کناری که اکثر فوتبالیستهای ما بخصوص بازیکنان سرشناس با آن درگیرند نشد . جوانی که از آرزویش برای بازی در یک لیگ اروپایی صحبت میکرد که دیگر در آستانهٔ ۳۰ سالگی امری تقریبا غیر ممکن است. جوانی‌ که بارها به تیم ملی‌ دعوت شد و هیچگاه فرصت بازی کردن به او داده نشد، ولی‌ آرام ساکش را بست و به خانه برگشت. جلال عزیز، میدانم که شایستهٔ خیلی‌ بیشتر از اینها در زندگی حرفه‌ای ات بودی و هستی‌ ولی‌ از نظر من تو همیشه قهرمانی و به منی که بیشتر از یک ربع قرن از تو مسنترم درس تواضع دادی. بدان که هر گاه ملوان در میدان مسابقه هست، هزاران کیلومتر آنور آبها، در سرزمینی غریب قلبی چند بار تندتر میزنه و برای موفقیت تو و ملوان دعا میکنه. همیشه پیروز باشی‌.