مسابقه انشای ایرون

 

یادته؟
 

پرویز فرقانی

 

اصلاً فکرشم نمی کردم اما تا اسمشو تو جعبه جستجوی فیس بوک تایپ کردم، همون دفعه اول، پیداش کردم! موهاش سفید شده بود، چند تا خط گوشه چشماش افتاده بود، اما چشماش، امان از چشماش، هنوزم گُرگُر آتیش ازش می بارید!

براش نوشتم، یادت میاد یه روزی از تعطیلات عید صُب رفتیم سینما ستاره، فیلم اسپارتاکوس؟

یادته من کفش کتونی های چینی بسکتبال ساق بلند رو که عموجانم از خرمشهر سوغاتی آورده بود پوشیده بودم و جیبم رو پر از آدامس دارچینی کرده بودم که دوست داشتی؟

یادته با ساعت وستندواچ ظریفی که تازه بابات برات خریده بود بهم پز دادی و گفتی هیفده سنگه؟

منم بدجنسی کردم و الکی گفتم این که چیزی نیست مال من بیست و یک سنگه تازه اتوماتیکم هست!

یادته دلخورشدی و بعدِ فیلم رفتیم بستنی لادنِ میوه ای خوردیم که مثلاً از دلت درآرم؟

یادته جوادآقا دور جعبه شیرینی رو با اون نخ های سه رنگی که الان نسلشون منقرض شده بست و داد دستت؟

چیزی نگذشت که جواب داد: آره یادمه پیرمرد! انگار از لحظه های باهم بودن فقط ساعت وستند واچ و فیلم اسپارتاکوس و کفش کنورس و عرق گیر کاپیتان و فیتیله پاک کن علاء الدینه که یادت مونده!

بش جواب دادم: بعد خدا سال این تنها آتیش چشات نیست که خاموش نشده! اخلاقت هم دست نخورده! اخلاق من هم! هنوزم بلد نیستم حرف بزنم!