جهانشاه جاوید

قرارمون تو رستوران شناوری زیر پل بروکلین بود برای ناهار. شیکاگو زندگی می کرد. ماه ها قبل برای تحویل سال نو ایمیل زده بود و تبریک گفته بود. من نمی دونستم کیه ولی جواب دادم ایشالا سال نو بعدی رو با شامپاین جشن می گیریم. اون هم جواب داد… چییرز! یا چیزی تو این مایه ها.

گذشت و من فراموش کردم. تا اینکه دوباره ایمیل زد که من کارم منتقل شده به نزدیکی شما و خوشحال می شم با هم ملاقات کنیم.

همون پنج ثانیه اول می دونستم که شب خیلی خیلی خیلی خوبی خواهد بود. حسی داشتم که تو زندگی مردا، یا حداقل تو زندگی من، بینهایت بندرت اتفاق می افته. بلافاصله برام مسجل شده بود که این خانم خوب و محترم و جذاب کاملا حاضره با من عشق بازی کنه. بدون هیچ زحمت خاص و دنگ و فنگی. خدایا خداوندا دوسِت دارم! چاکرتم! برای آدمی که باید برای سکس هزار جور مقدمات بچینه و برنامه ریزی کنه و بعد ۹۹ درصد مواقع به هیچ جا نرسه، این دیدار از معجزات کبیره بود.

گفت اسمش فاطمه ست اما همه فریده صداش می کنن. پدرش سنتی مایل به لیبرال. در ۱۷ سالگی ازدواج کرده اما چند ماه بعد با شوهرش تصادف می کنن. خودش بطور جدی زخمی نمی شه اما شوهرش از گردن به پایین فلج می شه و کمتر از یه سال بعد فوت می کنه. دیگه از اون موقع، حدود ۴۰ سال قبل، ازدواج نکرده. دانشگاه فیزیک خونده و زمان اردشیر زاهدی تو سفارت ایران تو واشنگتن کار می کرده. سال هاست مدیر یکی از واحدهای شرکت جنرال موتورزه.

همینطور که این ها رو می گفت من کفش صندلم رو در آورده بودم و داشتم با شست پام قوزک پاش رو ناز می کردم. و اون هم هیچ عکس العملی نشون نمی داد. به حرفاش ادامه می داد. من هم انگار نه انگار. گوش می کردم و جواب می دادم - همزمان با عملیات زیر میزی. البته فکر نکنید این تاکتیک معمول منه. نه قبل، نه بعد از این ماجرا هرگز همچین جسارتی نکردم. ممکنه خیلی غلط های دیگه کرده باشم اما نه به این بی حیایی.

بعد از ناهار قدم زنان رفتیم به پارک کنار رودخونه روی نیمکت نشستیم. هوا سرد بود. چسبیده بودیم به هم، جریان کثیف رودخونه رو نگاه می کردیم با منظره آسمون خراش های مانهاتان. برگشتم دستمو یواش گذاشتم رو شونش و بوسیدمش. نشستیم یه مدت. بیشتر در حالت سکوت. کمرش رو ماساژ دادم گرم بشه.

ماشینشو از پارکینگ برداشتیم و رفتیم به سمت آپارتمانش. تو راه دستامون تو هم بود. برگشت گفت من شب اول با کسی نمی خوابم. خیلی جدی. من هم کله تکون دادم که هر چی شما بگین ولی تو دلم عروسی بود. وقتی رسیدیم دو دقیقه بعد تو تختخواب بودیم.

وسط کار تلفنش زنگ زد. گفت ببخشید باید اینو جواب بدم. نامزدمه. یا حضرت عباس. نامزد از کجا اومد؟

پای تلفن می گفت عزیزم بین ما تموم شده. من سال هاست منتظر نشستم. همیشه به بهانه های مختلف ناپدید می شی. من می خوام آزاد باشم. تو هم برو پی زندگی خودت.

****

روی بالکن خونه خواهرم تو لانگ بیچ روی گلیم دراز کشیدم دارم «فاطمه فاطمه است» می خونم. هفده سالمه. تازه چند ماهه انقلاب شده.