مسابقه انشای ایرون

 

فاطمه زارعی

امروز جمعه است. نشسته‌ام جلوی آیینه و با دقت دارم آرایش می‌کنم. نه، قرار نیست جایی بروم. مهمان هم نمی‌آید. فقط نمی‌خواهم شلخته و بی‌ریخت باشم. دلم می‌خواهد از جلوی آیینه که رد می‌شوم ببینم یک خانم مرتب خوشگل هستم، فقط همین. حتی از جلوی آیینه هم که رد نشوم می‌دانم و یادم هست که الآن قیافه‌ام کاملاً با صبح که آشفته و رمیده از خواب بیدار شدم فرق دارد. دیگر نمی‌خواهم این زنیکه طلبکار و پررو حالم را بد کند. لعنتی باز یادش افتادم دستم خط خورد. بیا، دیدی چه شد؟ خط پشت پلکم خراب شد با اینکه کلی دقت کردم.

- اشکال نداره. الآن برات درستش می‌کنم.

دستش را از قاب آینه آورد بیرون و سیاهی اضافه را پاک کرد و هر دو خط چشم درست شبیه به هم شدند.

- ممنون. خیلی خوب شد.

لباس قشنگی هم پوشیده‌ام و کلاً شدم یک کَس دیگر، یک خانم درست و حسابی. پیراهنم کمی نازک است و ممکن است سردم بشود. ولی مهم نیست. سبک است و از این که وقتی راه می‌روم دامنش تکان می‌خورد خوشم می‌آید. کمرش هم که کیپ چسبیده به تنم دوست دارم. بهم یادآوری می‌کند که کمر باریک قشنگی دارم. این هم احساس خوبی است.

- آره خیلی بهت میاد.

- جدی می‌گی؟ خیلی ممنون.

- فقط بندش رو بد بستی. بذار برات درستش کنم.

و دوباره دستش را از قاب آیینه آورد بیرون.

- خوب پشت کن به من.

پشتم را به آیینه می‌کنم و بند سرشانه‌ام را برایم تنظیم می‌کند.

- خوب بهتر شد.

- مرسی. واقعاً خوشحالم که اقلاً تو رو دارم.

می رود توی آشپز خانه سراغ کباب درست کردن. این یکی را خیلی دوست دارم. خیلی معقول است. بهتر از آن دیوانه‌ای است که دیشب خِرم را گرفته بود.

کاش اصلاً آنروزِ تلخ وحشتناک مقابل آینه آنقدر به خودم گیر نداده بودم و خودم را سرزنش نکرده بودم و باب این همه دردسر را باز نکرده بودم. هنوز قیافه‌ام یادم هست. توی آینه، مقابل من شروع کرد بد و بیراه گفتن به من و همین که از آینه پرید بیرون شد بلای جانم. مدام توی خانه می‌چرخد و با حالت عصبی همه چیز را جا‌به‌جا می‌کند. خوب می‌دانم این یکی هم مثل بقیه حالا‌حالا‌ها مهمان من است و دیگر سر جای اولش بر نمی‌گردد. هی خودم را سرگرم می‌کنم و مشغول کار می‌شوم. موزیک گوش می‌کنم. ولی دریغ از اینکه لحظه‌ای از شرش خلاص شوم. خانه پر است از این زنان عجیب و غریب که غفلت کرده‌ام و آنها هم از موقعیتی سواستفاده کرده‌اند و از آینه زده‌اند بیرون و برای خودشان جولان می‌دهند.

حتی نمی‌خواهم به یاد بیاورم که دیشب با من چه کرد. این یکی، این پتیاره که من اصلاً حریفش نیستم. خوابِ خواب بودم که ناگهان پرید تو اتاق و خِرم را گرفت و چنگ انداخت تو موهایم. دیوانه است.

- ولم کن کثافت خفه شدم. چرا موهامو می‌کشی؟

- خفه شو. همه‌اش تقصیر تو بود. تقصیر تو شد که رفت. اگه یک کم کوتاه می‌اومدی اون الآن اینجا بود. می‌مردی کوتاه بیایی؟ می‌مردی آشغال؟

- برو گم شو. پوست سرم کنده شد هرزه. رفت که رفت. گورپدرش که رفت، مرتیکه خودخواه پررو. وایستم هر گهی دلش می‌خواد بخوره منم گردنم رو کج کنم بگم تو رو خدا نرو؟ که چی؟

- که چی؟ که بمونه. که الآن اینجا باشه. منو بغل کنه. من دوستش دارم می‌فهمی زنیکه خرِ خودخواه. باید اشک می‌ریختی که دلش نرم شه. تو هم یک کم مثل زنای دیگه باش می‌میری؟ باید باج می‌دادی و نگهش می‌داشتی. آخه من دوستش دارم. می‌فهمی خره؟ عاشقشم.

- خوب باش لوس ننر. مگه من نیستم؟ چرا همش سنگ اون رو به سینه می‌زنی؟ پس من چی؟ من تا کی باید طبق خواسته‌های اون رفتار می کردم؟ پس آرزوهای من چی می‌شه؟

- گم شو بدبخت بیچاره. حالا از تنهایی بمیر ببینم چه گلی به سرخودت می‌زنی. خیرسرت با اون آرزوهات. بدبخت تو حتی برای خودت غذا نمی‌پزی. کدوم آرزو بی‌عرضه. از وقتی رفته پات رو تو آشپزخونه نذاشتی. حالا هی با بستنی خودت رو خر کن.

- دِ گم شو پتیاره‌ی شکمو. گم شو از اتاق من بیرون.

لنگه دمپایی رو ول کردم طرفش که بهش نخورد. کثافت در رفت و دمپایی محکم خورد به در. حیف شد. صبح دیدم سگکش کنده شده. فدای سرم، یه خوشگل‌ترش را می‌خرم.

اون زنجیریِ دیوانه رفت ولی من تا صبح نخوابیدم. از صدای زجه مویه آن یکی که جگرم را آتش می‌زند. با این که هرگز خودش را نشان نمی‌دهد. فقط گوشه کنار قایم می‌شود، کز می‌کند و های‌های گریه می‌کند. این یکی مرا داغان می‌کند. صدای گریه‌اش سوز دارد. زار می‌زند. بهش چیزی نمی‌گویم. آخر چه بگویم؟ دلم خون می‌شود و با اشک چشم و سیاهی سرمه، خونآبه کثیفی می‌شود و راه می‌افتد روی صورتم.

زیاد جلوی آینه گریه می‌کردم. اگر می‌دانستم یک روز تصویر توی آینه دست می‌اندازد دور گردنم و های‌های گریه می‌کند و اگر بغلش کنم خودش را از آینه می‌کشد بیرون و تو خانه من جا خوش می‌کند گه می‌خوردم جلوی آینه گریه کنم. حالا تمام شب‌ها صدایش وجود مرا رنده می‌زند. نمی‌بینمش ولی صدایش که می‌آید بغض راه نفسم را می‌بندد. سینه‌ام سنگین می‌شود.

- آی آی دوستش داشتم. آخه چرا گذاشتی بره؟ آخه چرا؟ انگشتای پاش یادم میاد. قشنگ بودن. پاهاش عین پای بچه‌ها تپل بودن. آی دوستش داشتم. منو می‌برد حموم می‌شست. کف پام رو سنگ پا می‌زد قلقلکم می‌اومد می‌خندیدم. آی آی حالا باید گریه کنم. اگه کف پام کبره ببنده هم دلم نمی‌خواد بشورمش. برام بستنی می‌خرید. آی کجایی؟ کجایی؟ دلم تنگ شده. خدایا دلم تنگ شده. آدامسم صدا می‌داد دعوام می‌کرد. می‌گفت عیبه آدامس دختر صدا بده. آی کجایی منو دعوا کنی بعد نازم رو بکشی؟ کجایی کجایی؟

خدایا چه بگویم به دختره‌ی خر بدبخت. دلم نمی آید بهش بگویم «خفه شو» و خیال خودم را راحت کنم. دلم مثل پوست پیاز نازک می‌شود. انگار کسی قلبم را توی مشتش فشار می‌دهد. عرصه بهم تنگ می‌شود. صدایش کوتاه و خفه است ولی همه جا شنیده می شود و راه فراری ازش نیست.

برای این که از دستش خلاص شوم فقط پناه می‌برم به خیالبافی. بهش که فکر می‌کنم انگار حی و حاضر است. باز صدای نفسش را می‌شنوم. تنها مرد این خانه است که هرگز به چشم کسی دیده نمی‌شود.

توی یکی از همین خیالبافی‌ها اتفاق افتاد. آن قدر بهش فکر می‌کردم که احساس می‌کردم شدم خودش. دلم می‌خواست بخندد، یکهو می‌خندیدم. یک بار تو آینه که نگاه کردم ترسیدم. خشکم زد. من توی آینه نبودم. او بود. یک مرد تقریباً بی‌ریخت روبروی من ایستاده بود و در نور کم اتاق زل زده بود به من. انگار خنده‌اش را به زور قایم می‌کرد. از کلکی که سوار کرده بود خوشحال بود، از اینکه این قدر راحت مرا ترسانده بود.

عاشقش بودم. یک مرد بی‌ریخت با چشم‌های کم فروغ، لاغر و لق لقو. انگار تصویر دو لایه بود. شبیه به دو تصویر شفاف که پشتشان پیدا بود. دو لایه‌ای که انگار خوب روی هم سوار نبودند و هی روی هم می‌لغزیدند و تصویر واضح نمی‌شد. تردید داشتم و عاشق همین تردید بودم که تصویر توی آینه عکس من است یا او؟ تردید داشتم که کدام یک از آن لایه‌ها من بودم. یا شاید من نبودم. کسی بود که روحش به جسمش قالب نمی‌شد، یک تصویر دوتایی. عین پروانه‌هایی که در حال پرواز جفت گیری می‌کنند. یکی هستند ولی دوتا هستند. مثل شعله شمع که هم ثابت است و هم می‌لرزد. اصلاً مثل خود آتش که هم هست و هم نیست. دوستش داشتم، زیاد، خیلی زیاد. دلم برایش پرپرمی‌زد و حالا روبروی من ایستاده بود. دستم را دراز می کردم می‌توانستم بگیرمش. می‌توانستم یک قدم کوچک بروم جلو و ببوسم‌اش.

طمع کردم. اعتراف می‌کنم که آن یک قدم را از سر طمع برداشتم. رفتم جلو و بوسیدمش. بوسیدن همانا و گرفتاری تا خود امروز همان. چسبید به من و از آینه کنده شد.

الآن دیگر نمی‌شود بوسیدش. چون فقط پشت سرم راه می‌آید. خودم را به آب و آتش می‌زنم غافل گیرش کنم ولی نمی‌شود. گاهی سریع برمی‌گرم ولی او از من سریع‌تر است. با فاصله یک قدم، تقریباً چسبیده به من، پشت سرم راه می‌آید. نه می‌بینمش و نه می‌توانم بهش دست بزنم. فقط گرما و صدای نفسش دارد دیوانه‌ام می‌کند.

چیزی که می‌خواهم بهتان بگویم خدا را شاهد می‌گیرم که تا به حال به کسی نگفته‌ام و قسم‌تان می‌دهم که نگذارید به گوشش برسد. می‌ترسم بفهمد و برود گم به گور بشود. یک بار، فقط یک بار دستش را گذاشت روی پهلوی چپم. فکر کرده بود من خوابم. من هم به روی خودم نیاوردم و خودم را زدم به خواب ولی خواب نبودم. هنوز که هنوز است پهلوی چپم به قائده یک کف دست مردانه گزگز می‌شود. حتی توی حمام نمی‌گذارم صابون بهش بخورد. می‌ترسم حسش پاک شود. انگار دستش را گذاشت روی پهلویم و دیگر برنداشت. شاید واقعاً هم برنداشته. خدا می‌داند و آن جادوگری که به من چسبیده ولی از من دور است.

- بچه شست‌ات را نخور. بیا بغل مامان.

این یکی خیلی آرام است. موهای منگول منگول قهوه‌ای دارد که ریخته توی صورتش و چشم‌های سیاهش را پوشانده. وقتی می‌خواهد نگاهم کند سرش را می‌گیرد بالا، خیلی بالا، تا از زیر یک خروار مو مرا ببیند. پنج ساله است. گریه نمی‌کند. حرف نمی‌زند و فقط هست. بغلش که می‌کنم خودش را می‌چسباند به سینه‌ام و دست‌های کوچولویش را می‌اندازد دور گردنم. خودم را کشتم بهم بگوید مامان نگفت. می‌خندد. دماغش را چین می‌اندازد. ابروهایش را می‌دهد بالا ولی نمی‌گوید مامان. همیشه هم یک سرشانه‌اش از یقه پیراهن قرمز گشادش افتاده بیرون. به مچ دستش نخ سبز بسته شده. پای برهنه همه‌اش دور و برم می‌پلکد. پای سینک آشپزخانه که ظرف می‌شویم می‌آید می‌چسبد بهم. قدش کوتاه است. قد یک پای من. ران مرا بغل می‌کند و شست‌اش را می‌مکد و همان جور ایستاده خواب‌اش می‌برد. پستانک دارد ولی فقط می‌گیرد دستش و شست دست دیگرش را می‌مکد. بدتر از من می‌میرد برای بستنی. شب‌ها می‌گذارم‌اش تو طاقچه‌ی بالای سرم.

این کوچیکه هم داستانی دارد. از همه قدیمی‌تر است. قبل از همه از آینه در آمده. سال‌ها است که با من است. اولین بار که شراب قرمز خوردم احساس کردم پلکم سنگین شد. کمی هم سوخت. رفتم دم آینه سرم را پیش بردم ببینم شاید چیزی تو چشمم رفته. با انگشت زد تو چشمم، ناقلا و خودش را انداخت توی بغلم. دیگر ماند که ماند تا همین امروز. بلد است گلدان‌ها را آب بدهد. من هم برایش یک آب پاش زرد کوچک خریده‌ام. سرش گرم است. خسته که می‌شوم می‌گویم «بیا پای مامان رو ماساژ بده». دندان‌هایش را فشار می‌دهد. زور می‌زند و پایم را  ماساژ می‌دهد. خنده‌ام می‌گیرد. با تمام زوری که می‌زند فشار دستش هیچ تغییری نمی‌کند. اما بهم مزه می‌دهد. دلش خوش است به بستنی و آدامس بادکنکی. خودش هم بلد نیست بادش کند. من باید بجوم تا شیرینی‌اش برود بعد برایش باد کنم. وقتی حبابش بزرگ می‌شود از خوشحالی چشماش دو‌دو می‌کند و پَق، می‌زند و حباب را می‌ترکاند. آدامسِ می‌چسبد به دماغ و سر و صورتم. حالا بیا و درستش کن.

آواز هم بلد است بخواند که نمی‌دانم از کجا یاد گرفته. می‌نشیند دم پنجره تو آفتاب می‌زند زیر آواز. انگار که دنیا ارث پدرش است. بعضی وقت‌ها می‌گذارمش تو کوله پشتی‌ام و با خودم می‌برمش بیرون. خیلی کیف می‌کند. از ماشین سواری خوشش می‌آید. ناقلا ادای آدم‌های تو خیابان را در می‌آورد و مرا می‌خنداند. البته  گاهی خرابی هم به بار می‌آورد. یک بار تو کوله پشتی‌ام خوابش برد و شاشید. تمام جانم شاشی شد. آبروم رفت. خودش این قدر ترسیده بود که من دیگر دعوایش نکردم.

امروز جمعه است. جمعه‌ها ناهار چلو کباب داریم. تنها وقتی که همه با هم سر میز می‌شینیم و ناهار می‌خوریم و عشقمان این است که بعدش با هم بستنی می‌خوریم.