مسابقه انشای ایرون

 

باران برای سبز شدن دوباره

مسعوده خلیلی

ساعت پنج عصر جمعه برای دیدار مادرم از نیاوران به سمت امیرآباد براه افتادم. هوا گرما و تابش چند ساعت قبل را از دست داده بود. نمی دانم و یا نمی توانم بخاطر بیاورم چگونه این فاصله را تا بالای بزرگراه جردن طی کردم. ولی بخاطرم هست که پس از گذشتن از خیابان فرشته و ورود به بزرگراه جردن ناگهان متوجه گرفتگی و تاریکی غریبی دراطرافم شدم.

بساعتم نگاه کردم پنج و نیم بود. آسمان گرفته و خیابان ساکت و خاموش، مثل همه عصرهای جمعه تهران غم زده و دلمرده. قلبم یکباره فرو ریخت، شیشه ماشین را پائین کشیدم چیزی متفاوت از همیشه در فضا موج میزد. احساس ترس و تنهایی کردم ولی بحرکت ادامه دادم.

اشتباه نمیکردم یکباره همه صداها خاموش شده بود. هیح حرکتی دیده نمیشد. حتی پیاده ای هم در خیابان نبود. انگار رنگها مرده بودند و همه جا خاکستری مینمود و من درحرکت، نه من ایستاده ام، زمان ایستاده است. ساعتم را نگاه میکنم عقربه ها حرکت میکنند. برق خیابان کم سو ولی روشن است اما انسانها نیستند. حتی سگی یا پرنده ای هم دیده نمیشود. هیچ صدایی نیست، هیچ تنفسی شینده نمیشود. انگار زمان مرده است.

دلم میخواهد بترکد. در شهر من یکباره همه رنگها رفته اند، صدای خنده و موسیقی رفته است. مردم هستند اما نیستند، چشمهایشان را میبینی اما هیچ حالتی از آن نمیفهمی. نمیدانم میفهمید چه میگویم؟ هستند آنها را میبینی از کنارت عبور میکنند، اما هیچ حرفی، سخنی، صدای دلنوازی، لبخندی، احساسی، حرکت بیاد ماندنی، مطلقا هیچ. بودن و نبودشان یکسان است.

باورتان نمیشود اما حتی رنگ فواره میدان شهرهم خاکستری است، آبها خاکستری شده اند و هنگام فرود آمدن فواره هیچ حرکتی و هیچ موجی در حوض بزرگ میدان دیده نمیشود.

با عجله بخانه ام برمیگردم، دلم برای باغچه ام که پراز گلهای سفید و سرخ و صورتی و  زرد است شور میزند. وفتی بخانه رسیدم خورشید رفته بود. بحیاط دویدم گلها بودند و اندک رنگی هم داشتند ولی در تاریکی غروب نمی توانستم رنگشان را درست ببینم. برق خانه خاموش بود.

آنشب تا صبح ده بار بیدار شدم، نه اصلا نخوابیدم منتظر بودم صبح بدمد هوا روشن شود تا آبی آسمان را ببینم، رنگ گلها یم را تماشا کنم و باور کنم که در خانه می همه چیز مثل سابق است و زندگی  نمرده است.

صبح شد اما آفتاب ندمید همه جا ازتاریکی و سیاهی تبدیل بخاکستری شد. بحیاط دویدم گلها و شکوفه هایشان کاملا پژمرده و از دست رفته بودند. شیرآب حیاط را باز کردم، خاکستری شده است. میدانم بی حاصل است، این آب گلهای مرا زنده و شاداب نمیکند. این آبی نیست که من میشناسم.

از دیوار کوتاه خانه به منزل همسایه چشم میاندازم شاید صدایی، سلامی یا لبخندی، بی حاصل به چیز بیهوده ای دلبسته ام. توی حیاط روی زمین می نشینم. فقط باید باران ببارد. آیا اگر باران ببارد آنهم خاکستری خواهد بود؟ آیا آسمان دل تنگ شهرمن هرگزبازنخواهد شد؟ آیا من دیگر پرواز کبوتران پسر همسایه را در آبی آسمان نخواهم دید؟ آیا همه چیز مرده است؟ آیا من اصلا زنده ام؟ خودم نیشگون میگیرم درد را حس میکنم، من هستم می ایستم فریاد میکشم، بلند میخندم و به پنجره همسایه ها نگاه میکنم، پرده تکان میخورد مخفیانه و دزدکی مرا نگاه میکنند. با صدای بلند میگویم

سلام ، سلام.

هیچکس پاسخ نمیدهد. ادامه میدهم.

چرا میترسید؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ صدای مرا میشنوید؟ چرا پنجرها را باز نمیکنید؟ هوا گرفته است گلها دارند میمیرند چرا ساکت مانده اید؟ اگر صدای ما نباشد پرنده ها دیگر نمیخوانند. بیائید باهم حرف بزنیم سلام مرا جواب بدهید.

بازهم سکوت، پرده ها دیگر تکان هم نمیخورند. گریه ام میگیرد.

این آدمهای ترسو نمیدانند دراین سکوت بزودی خواهند مرد. شاید میترسند اگر حرکت کنند کمبود اکسیژن هوا باعث شود زودتر از دست بروند. چه باک، اگر قرار است در خاموشی و سکوت و تنهایی مرگ بسراغمان بیاید چه فرقی میکند که چند ثانیه زودتر یا دیرتر؟ اصلا در یک شهر مرده که زمان فقط حرکت عقربه های ساعت است، و از امروز بفردا هیچ حادثه ای رخ نمیدهد و هیچ صدایی برنمی خیزد، زندگی چه معنایی دارد؟

آه ای مردم ترسو، من با هیچکدامتان کاری ندارم. من از آدمهای ترسو، بی غیرت و بی عرضه بدم میاید. در حیاط خانه خواهم ماند و هر چند بار بلند بلند صحبت خواهم کرد، خنده خواهم کرد، شعر خواهم خواند و با صدای بلند گریه خواهم کرد. گلهای پژمرده ام را دوست خواهم داشت و برایشان با صدای بلند حرف خواهم زد از زیبایی و آسمان آبی، از دوست داشتن، نمیخواهم این صداها را فراموش کنم. باید تکرارکنم تا باران ببارد و آسمان آبی شود و آفتاب دوباره برزمین شهرمن بتابد و پسرک همسایه کبوترانش را دوباره درآسمان بپرواز درآورد. انقدر تکرارخواهم کرد، ماندن را و دوست داشتن را تا پنجره همسایه ها بازشوند و سلام مرا پاسخ گویند.

نمیدانم چه مدتی ادامه دادم، شاید چند روز. صدایم دیگر از من فراتر نمیرود، تشنه وخسته وگرسنه ام. صدایم گرفته اما دهانم هنوز حرکت میکند. توان نشستن ندارم از پشت بروی زمین رها شده ام و چشمان خسته ام باز نمیشود شاید ساعات آخر انسان اینگونه است و این تجربه تازه ایست.

ناگهان هوای سردی، هوای متفاوتی بصورتم میخورد و انگار صورتم از نم شبنمی رطوبت میگیرد.  چشمانم را باز میکنم درست است آسمان دارد میبارد و گوشه ای از آنرا که آبی شده است میبینم. صدای زمین تشنه را میشنوم که چگونه رطوبت هوا را میمکد. صدای آب را برروی گلهای خشکیده ام میشنوم. سعی میکنم با صدای بلند سلام بگویم اما صدایم درنمیاید و صدایی دیگر، باز شدن پنجره ها میدانم همسایه من است و حرکتی در فضا و زمان و شهر من که زندگی را از سر میگیرد.