مسابقه انشای ایرون

 

آقا سید

 

مسعوده خلیلی

آقا هم آن آقاهای قدیم. یک محله بود و یک آقا که هم پیشنماز بود هم مرهم درد حاجتمندان. جمعه ها مسجد پرمیشد از اهالی محل که با تمام دلشان می آمدند و به آقا اعتقاد داشتند. اجدادش به سیدین طاهرین میرسید، خوش صحبت، خوش برخورد، خوش قیافه، مهربان و همراه هر که نیازمند بود. ناحیه دو دولت بود و همین ِیک آقا که زبانزد خاص و عام بود. زیر سقاخانه آیئنه اهالی محل وقتی امیدشان هرکجا نا امید میشد در خانه آقا را میزدند، فرق نمیکرد چه ساعتی و چه کاری. گاه آخرشبها در را میزدند و یک دستمال گره خورده پر از اسکناس ب امانت بدست آقا میسپردند نه کسی آنرا میشمرد نه سئوالی. بسته امانت نزد آقا میماند تا صاحبش برگردد، تحویل میشد باز نه شمارشی نه سئوالی.

گاه دیروقت شب در را می کوبیدند و مادری با فرزند مریضش ب آقا رو مینداخت، آقا عبایش را بردوش می انداخت و مادر و بچه را به دکتر یا بیمارستان میرساند و تا کار فرزند و مادر را راه نمی اندخت به خانه برنمیگشت. زن آقا نگران از دست دادن شوهرش بود هر وقت بخصوص زنی با آقا کار داشت دلش میلرزید حق هم داشت، سالهای نوجوانی مردش در کار سیاست بود و سر بسیار نترسی داشت. چند سالی هم اموال سید را گرفتند و به تبعید روانه بیابانهای نزدیک کاشان کرده بودندش. آن سالهای تبعید به خانواده سید که چهار فرزند کوچک داشت بسیار سخت گذشت. بعد از تبعید سید مال باخته برگشت و پیشنماز مسجدی شد که پدر مرحومش بنا کرده بود و در مبارزه با ناحقی که در جامعه آنروز میدید دست به انتشار روزنامه ای زد که در آن از مظالم دستگاه حاکم بر مردم می نوشت که بعد از یکسال روزنامه توقیف شد وحق انتشار آن را ازدست داد.

سید تمام عمرش را صرف خدمت به مردم کرد. یک خیابان ظهیرالدوله بود یک آقا. روزهای محرم حیاط مسجد را جوانان  محل چادر می زدند و تمام ماه هرشب مراسم عزاداری برپا بود. روزهای تاسوعا و عاشورا هیجان و ولوله غریبی برپا میشد. در حیاط بیرونی منزل سید دیگهای بزرگ مسی روی هیزم برپا میشد. اهل محل هرکه نذری با توجه به وضع مالی  داشت از برنج و سیب زمینی و حبوبات میاورد. آقا دوتا گوسفند میداد سر ببرند و جوان های محله از زن و مرد برای کمک میامدند. روز تاسوعا یک آبگوشت درجه یک بار میشد و اهل محل و تمام دسته های سینه زنی حسینیه آ سید هاشم میامدند و نهار میخوردند و میرفتند. روز عاشورا نوبت قیمه پلو بود و چه ادویه ای که بویش تمام محل را به دعوت میخواند. باز جوانان محل دست بدست مجمعه های غذا را بداخل سالن بزرگی که در بیرونی منزل و در جوار مسجد بود می رساندند. وسط سالن سرتاسر سفره سفیدی اندخته بودند که دور آن چندین نوبت پر و خالی میشد. زنهای محل که قابلمه هایشان را میاوردند صف میکشیدند و هرکدام با قابلمه های پر برای خود و فرزندانشان غذای نذری میبردند. در این اوقات زن و بچه آقا در همان روز غذای نذری از فاصله بیرونی به اندرونی بهشان نمیرسید. آقا تاکید کرده بودکه این نذر مردم است خانم خودتان نهار همیشگی را در منزل تهیه کنید و خانم سید دلخور میشد و میگفت چراغی که به خانه روا است به مسجد حرام است. اما سید گوشش بدهکار نبود، حرفش این بودکه در خانه ما همیشه خوراک موجود است، این مال مردمی است که ما نمیدانیم وسعشان چقدر است.

به فکر مردم بود و وقتی کار کسی را راه مینداخت از کسی چیزی دریافت نمیکرد. یک دفترخانه اسناد رسمی و عقد طلاق داشت که امورش از آنجا میگذشت. مردی بود آگاه و روشنفکر، به دخترانش سخت نمیگرفت، باور داشت که باید فرندانش را برای دنیای آینده تربیت کند به همین دلیل برای رهایی از حرفهای اهالی محل که "چرا دخترتان در راه مدرسه جوراب زیر زانو می پوشد و یا چرا روسری بسر نمیکند" منزل نسبتا بزرگی در شمیران اجاره کرد و خانواده را از زیر سقاخانه آئینه به آنجا انتقال داد.

روزی که آقا از دنیا رفت بدن بی جانش را از بیمارستان به مسجد آوردند و یکشب در زیرزمین مسجد که بسیار سرد بود نگاه داشتند. در این زیرزمین که نزدیک سی پله از حیاط مسجد پائین میرفت آب انبار بزرگی بود که مردم محل آب آشامیدنی را از آنجا برمیداشتند.

فردای آنروز جنازه آقا، با علم و کتلی که روزهای سینه زنی عاشورا از آنها استفاده میشد با تزئینات کامل شال سبز و پرهای بلند تزینی به همراه دسته های سینه زنی و اهالی محل از زن و مرد، روی شانه های مردم به پرواز درآمد. این جمعیت وقتی به میدان بهارستان و جلوی مجلس شورا رسید نیروی انتظامی هم نتوانست مردم را متوقف کند.  این مراسم به اندازه ای باشکوه و زیبا برگزار شد که سخت بود باور کنی هیچ کدام  از پیش برنامه ریزی نشده باشد. سید روی دوش دوستدارانش تا زیر سرچشمه بدرقه شد. اهل محل جواب همراهی های سید را با همراه شدن با او وقتی دستش از دنیا کوتاه شد، دادند.

آقا هم همان آقاهای قدیم. یک محله بود و یک مرد، که حرفش و عملش باهم میخواند. برای خدمت بمردم زندگی کرد و با دست خالی ولی با سری بلند از دنیا رفت.